چند تا قورباغه از جنگلی عبور می کردند.
گودالی بسیار عمیقی بود و دور تا دور گودال بسیار لیز و صاف.
دو تا از این قورباغه ها گودال رو ندیدن و افتادن توش.
قورباغه ها می پریدن بالا، لیز می خوردن پایین.
قورباغه هایی که اون بالا بودن شروع کردن به گفتن عبارات منفی:
"بیچاره ها"
"بدبخت ها"
"مگه کور بودین"
"حالا چرا جون می کنید"
"بمیرید دیگه"
دیدید بعضی ها رو؟!
یکم دور و برمون رو نگاه کنیم می بینیم از این قورباغه ها انقدر زیاده!
یکی از قورباغه ها مرد.
یکیشون با هر تلاشی که می شد کرد خودش رو رسوند به بالای گودال.
همه ی قورباغه ها متعجب شدن!
به ما گفته بودن عبارات منفی می کشد!
پس چرا این نمرد؟
شاید نمی دونسته که باید بمیره!
گفتن خوب ازش می پرسیم.
- "قورغوری تو بحث عبارات منفی رو خوندی؟"
- "خواهش می کنم، از لطف شماست"
- "بله! قورغوری میگیم تو مطالب آقای فرهنگ رو خوندی که می گفت عبارات منفی می کشد؟"
- " من واقعا ازتون ممنونم"
یکی گفت نکنه کره؟!
دیدن کره!
به زبان ایما و اشاره گفتن ما اون بالا وایساده بودیم دستامون رو تکون می دادیم، دهانامون رو تکون می دادیم، چی شد که تو اومدی بالا؟
گفت "ها ... خدا خیرتون بده ... اگه شما ها نبودین که منم مثل اون یکی مرده بودم!!! شما ها بودین می گفتین آفرین. بیا بالا. یکم مونده. فقط شما ها بودین!"
دقیقا عبارات مثبت و منفی میتونه جان بدهد یا بکشید!
**********************************************************************
سه تا کارگر توی آمریکا داشتند دیوار یک کلیسا رو آجر به آجر می ساختن.
یکی رد شد به اولیه گفت "چی کار می کنی؟"
گفت "مگه کوری مسخره!مرده شورت رو ببرن! دارم جون می کنم! چی کار می کنم! وایسادی منو نگاه می کنی!"
به دومی گفت "چی کار می کنی؟"
گفت "آقا داریم زحمت می کشیم! نون حلال! پول در میاریم! خرج زن و بچه!"
به سومی گفت "چی کار می کنی؟"
گفت "دارم دیوار زیباترین کلیسای شهرمون رو درست می سازم"!
هر سه، کارگر
هر سه، ساعت کار مساوی
هر سه، به یک اندازه دست مزد می گیرن
ولی نگاهشون به زندگی متفاوت است.
و مهم تر اینکه اینها توی زندگیشون هم برخورد هاشون مبتنی بر همون تفکر و بینش است.
***************************************************************************
دوستان عزیز یک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب های تربیتی و پرورشی چاپ شد.
تمام دوستانی که در دانشگاه علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوندن امکان ندارد که قضیه این خانم رو نخونده باشند.
معلمی با 28 سال سابقه کار به اسم خانم "دُنا".
خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.
جعبه ی کفش رو گذاشت روی میز.
به دانش آموزها گفت "بچه ها میخوام "نمی تونم هاتون" رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و اینها رو بیارید بریزید در جعبه ی کفشی که روی میز منه"
"من نمی تونم خوب فوتبال بازی کنم."
" من نمی تونم دوچرخه سواری کنم."
"من نمی تونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم"
"من نمی تونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم"
"من نمی تونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم"
بچه های دبستانی شروع کردند به کشیدن نمی توانم هاشون.
خودش هم شروع به نوشتن کرد.
نمیتونم ها یکی یکی در جعبه ی کفش جا گرفت.
وقتی همه ی نمی توانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت "بچه ها بریم تو حیاط مدرسه"
بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.
گفت "بچه ها امروز میخوایم نمی تونم هامون رو دفن کنیم"
جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.
وقتی که تمام شد به سبک مسیحی ها گفت "بچه ها دست های هم رو بگیرید"
خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن.
"ما امروز به یاد و خاطره ی شاد روان «نمی توانم» گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او «می توانم» و «قادر هستم»، روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و «نمی توانم» در آرامگاه ابدی خود به سر برد."
به بچه ها گفت "برید کلاس".
بچه ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده.
وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود "مجلس ترحیم نمی توانم"!
بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.
تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچه ها که به هر دلیلی به معلمش می گفت "خانم، نمی تونم"، در جوابش خانم دنا یه لبخندی می زد و اون مقوا رو نشونش می داد و خود اون بچه حرفش رو می بلعید و ادامه نمی داد.
پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره ی علمی رو در مدرسه ی خودشون کسب کردند.