هیولا ها
آیا تا بحال از نزدیک هیولایی دیده اید؟مثلا در خیابان قدم میزنید یا در محل کار یا در میهمانی،ناگهان هیولایی ببینید؟نگویید نه!، حتما دیده اید. نه به این منظور که بد شکلند و بد طینت یا خبیث، نه،دقیقا بر عکس.هیولا از آن جهت که با آدمهای عادی، به واسطه داشتن چیزی، متفاوتند. حال این تفاوت می خواهد به خاطر هنر خاصی که دارند باشد یا محبوبیت به واسطه چهره و یا صدایشان و یا عضویت در تیم ورزشی پر طرفدار و یا هر چیز دیگر که عامه مردم فاقد آنند و طالب آن. البته در پرانتز این را هم بگویم که اکثر این هیولاها که من تا به حال دیدم، خودشان مانند (شرک و فیونا) از هیولا بودن خود پشیمانند و ناراضی و اغلب، آدمهایی هستند بدون دوست. ولی عامه مردم راجع به شان مدام می گویند ،قربان صدقه شان می روند ، پشت سرشان حرف می زنند، از قریب الوقوع بودن ازدواج آنها می گویند با مثلا هیولایی دیگر و صد ها چیز که به وفور در مجله های زرد می توانی یافت ،آخر آرزوی آدمها گرفتن یک عکس یادگاری یا امضایی است از همین هیولاها و همینطور که دوستشان می دارند، صد ها تهمت هم روایشان می دارند .نمی گویم همگیشان اما اغلبشان فقط در زمینه تخصصی خود مهارت دارند و در رابطه با مسائل دیگرنباید حرفی باهاشان بزنی ، اما اغلب دوست دارند به واسطه هیولا بودنشان راجع به خیلی از چیزهایی که ربطی به تخصصشان ندارد نظر بدهند و کاری کنند.اتفاقا برای عامه مردم هم حاشیه زندگی هیولاها هیجان برانگیزتر از متن آن است. مثلا خواننده ای را به جای آنکه از صدایش لذت ببرند به ازدواج دومش می پردازند و یا بلوتوثی از خصوصی ترین لحظه های یک ورزشکار از گلهایی که میزند برایشان جذابتراست.
مثلا در صف بانک ایستاده اید و، ناگهان صدای کسی را می شنوید.به مغز خود فشار می آورید که خدایا چقدر صدا برایتان آشناست و در عین حال در شلوغی بانک به دنبال صاحب صدا می گردید.وقتی به ناگاه در میان جمع میابیدش، در کمال ناباوری می بینید که همین آدم که تا قبل ازآن تصوری دست نیافتنی به عنوان هنرپیشه ،خواننده، یا مجری تلویزیون یا هر آدمی از این دست که در ذهنتان داشتید ، حالا مانند شما درگیر مسائل روزمره خویش است و مثلا با عصبانیت دارد با مسئول باجه بر سر یک موضوع عادی در حد ما آدم های عادی بحث می کند.با خود فکر می کنید مگر می شود؟ هیولا ها هم همچون ما انسانهای زمینی در کوچه و خیابان راه بروند ومعاشرت کنندوحرف بزنند؟دیالوگ آنها مسلما باید با ما آدمهای عادی متفاوت باشد ، آخر یک فرقی باید باشد میان منی که مسئول باجه بانک اصلا جوابم را نمی دهد با این هیولا ...!
با خیلی از این هیولا ها سرو کار داشتم ولی آشنایی با یکی از آنها را هیچگاه نمیتوانم از یاد ببرم.هیولایی که حتی با دیگر هیولا ها هم متفاوت بود، یعنی حتی دیگر هیولا ها هم دوست دارند مثل او باشند!.راجع به هرچه بگویی ، حرفی برای گفتن دارد در حد یک متخصص و محبوبیت روزافزونش باعث نشده تا بقیه شئون زندگیش تحت تاثیر قرار گیرد.آشنایی که وقتی بعد از گذشت 8 سال، به شروع آن فکر می کنم خنده ام می گیرد.
روزی یکی ازدوستان عزیزم، زنگ زد وبرای یکی از آشناهایش وقت می خواست. بعد از هماهنگ کردن وقت،شهرزاد گفت:" هومن جون ،بیشتر تحویلش بگیر، خیلی آدم خوبیه. سه تا گربه داره."
من هم بلافاصله گفتم:" حیووناش رو باید تحویل بگیرم، با خودش چی کار دارم؟". خنده ای کرد که معنیش را آنموقع نفهمیدم.
صبح ها اگر کاری نداشته باشم معمولا فیلمی نگاه می کنم.آن روز هم به عادت مالوف فیلمی دیدم که اتفاقا از بازی نقش اول زن فیلم، بسیارتحت تاثیر قرار گرفته بودم و با خود میگفتم که چه سوپراستاری بشود این هنرپیشه.بعد از ظهر همان روز، منشی آمد و پرونده ای روی میزم گذاشت و گفت:"از طرف شهرزاد اومدن."آقایی داخل شد و سبد گربه هایش را روی میز معاینه گذاشت.دستم را طرفش بردم و گفتم:"دکترهومن هستم".او هم بلافاصله دستم را فشرد وبا دستپاچگی و ته لهجه ای گفت:"مخلص شما، قاسم". با خودم فکر می کردم این شهرزاد عجب موجود جالبیه.چقدر دوستای جورواجور و از تیپ های مختلف داره. واقعا هم آدم خوبی به نظر می آمد، ساده و بی آلایش. همینطور که به در و دیوار و عکسهای آن نگاه میکرد از او پرسیدم : "از شهرزاد چه خبر؟" کمی با تعجب نگاهم کرد وبا سادگی هرچه تمام تر گفت :"واله بی خبرم ،نمیدانم."
من:" خیلی از شما تعریف می کرد، ظاهرا از دوستان قدیمیشان هستید؟" باز کمی برو بر نگاهی کرد وبا تردید گفت : "اختیار دارین، لطف دارند." بعد انگار مثل کسی که چیزی یادش افتاده باشد پرسید :" گفتید کی؟" من همانطور که داشتم مشخصات سه گربه ای را که آورده بود را از داخل شناسنامه شان، داخل پرونده ثبت می کردم گفتم:" شهرزاد دیگه".خودش را کمی جمع و جور کرد و همینطور که لب ور می چید با خود تکرار میکرد:"شهرزاد؟؟؟" و باز مشغول تماشای عکس ها شد. مشغول تعارف تیکه پاره کردن بودم که در اتاقم نیمه باز شد وصدای خانم منشی آمد که:"کجا میرید؟ آقای دکتر مریض دارن!." خانمی در جواب، آرام چیز هایی می گفت که نمی فهمیدم. آقا قاسم ناگهان دست پاچه بلند شد و همانطور که سمت در می رفت با نگاهش اطمینان خاطری به من داد و گفت:" خانم هستن"؛ و رفت و در را باز کرد. خانمی وارد شدند به غایت ساده و بی هیچ آرایه اما هرچه نگاه می کردم هیچ سنخیتی بین قاسم و او نمی دیدم!یک جور مرا به یاد کسی می انداخت. هیچ دیده اید که گاهی ته چهره فردی، شما را به یاد کسی میاندازد؟
یکی از اصول معاینه حیوانات که متاسفانه در دانشگاه های ما به دانشجویان دامپزشکی نمی آموزند، این است که با صاحب حیوان،خواه گربه خواه گاو، ارتباط برقرار کنند.اگر خانم آلامد بالای شهر است به او کمپلیمانی بدهید مثلا این که اصلا به او نمی آید پسری به این سن و سال داشته باشد! و یا اگر گاودار روستایی است، از معلوماتش تعریف بکنید و تجربیاتش! بزرگترین خاصیت این کار این است که صاحب حیوان به شما اطمینان پیدا می کند و اطلاعات درستی، ازکارهای غلطی که معمولا قبل از آوردن حیوان به نزد شما روی حیوانش انجام داده را برایتان وامیگوید که بسیار به تشخیص کمک میکند.
من همینطور که پرونده ها را تکمیل می کردم زیرچشمی، قاسم و خانم را نگاه می کردم. از آن جا که خانم هیچ حرفی نمی زد و من هم قاعدتا می بایست دوست شهرزاد که قاسم خان باشند را تحویل بگیرم، از هر گوشه کناری در رابطه با گربه هایشان با قاسم حرف می زدم، قاسم هم در حالی که ایستاده بود این پا آن پا می شد، معاینات مرا نگاهی میکرد و بعد از نگاه به خانم سری ازروی تائید یا تکذیب تکان می داد . خانم دست به زیر چانه زده بود و پایی که به روی پا انداخته بود را مدام تکان می داد و مطلبی را می خواند.با حالت شوخی گفتم :"چی میخونین اینقدر با دقت؟" سری بالا آورد و کاغذی نشانم داد و گفت :"یه شعره برام فرستادن. طرف گفته یه رمزی توشه".کمی فکر کردم تا نام هنرپیشه فیلمی که صبح دیده بودم را به خاطرم بیاورم تا بتوانم آن خانم راهم به سخن بیاورم وبا اکراه و کمی تردید گفتم:" قیافه شما ،من رو به یاد خانم "تفرشی" میاندازه."
خانم و قاسم، نگاه پر معنی به هم کردند و خانم با لبخند کمرنگی گفت:"بله اتفاقا قبلا هم این رو بهم گفتن!" وبدون هیچ عکس العمل اضافه ایی، بازهم مشغول مطالعه شد و تکان دادن پایش.اینجا منتظر بودم که ایشان از این گفته من ذوق مرگ شوند و مثلا با نفس عمیقی بگویند:" راستی؟؟؟ خانم" ارمغان تفرشی رو میگین؟ وای خدای من، دکتر، حتما دارین باهام شوخی میکنین؟" . با خود فکر می کردم عجب از خود راضی است این خانم. مسئله شباهت به خانم تفرشی چیزی نیست که بتوان از کنار آن به راحتی گذشت، حالا اگر هنرپیشه دیگری بود یه چیزی ! احساس می کردم که در زمینه ارتباط برقرار کردن با یکی از مراجعه کننده گانم موفق نبوده ام.
کار من با گربه ها تمام شد و آنها را داخل سبدشان گذاشتیم ومن نشستم که نسخه شان را بنویسم.داشتم برای قاسم که چفت و بست سبد را می بست طریقه مصرف دارو ها را توضیح می دادم که با همان ته لهجه گفت:"دکتر جان برای خانم بگو، ایشون برام میگه که چی کار کنم."
من که تا آن وقت از سر این که قاسم از دوستان شهرزاد است ،فامیلش را نپرسیده بودم ،همینطور که توضیح می دادم که چه بکنید و چه نکنید ،صفحه اول شناسنامه گربه ها را که نام صاحب حیوان در آن نوشته را باز کردم تا خانم را به نام فامیلش خطاب کنم.میدانید چه دیدم؟ جلوی نام صاحب حیوان نوشته شده بود: " خانم ارمغان تفرشی"!!!
گربه ها را دیدید در کارتون ها وقتی می ترسند چطور مویشان از سر تا دم سیخ می شود؟ دقیقا حس می کردم همان شکلی شده ام.با خود فکر می کردم، این خانم که الان رو بروی من نشسته همان است که توی فیلمی که صبح می دیدم، شترقی زده بود توی گوش شوهر بد خلقش و من چقدر خوشم آمده بود از اینقدر طبیعی بازی کردنش. در آن میان می شنیدم که خانم تفرشی به کارگرش می گفت:"قاسم! گربه ها رو ببر، من بعد از فیلم برداری میام خونه، اون لیست خرید رو هم بگیر، راستی یادت نره بنفشه آفریقایی هارو آب بدی و ..."
قبول دارید وقتی که با هیولا ها مواجه می شوید قاعدتا باید دست و پایتان را گم کنید؟ ولی من تمام انرژیم را جمع کردم تا با اعتماد به نفس تمام، بعد از تمام این ها که برایتان گفتم، خیلی عادی بلند شوم و نسخه را دست خانم تفرشی بدهم و تمام توضیحاتی که لازم بود و در انتها گفتم ":ایشالاه رمز شعر رو پیدا می کنین". نگاهی پر معنی کردو تنها تشکری. گرچه بعد از آن که رفتند از خانم منشی خواستم تا چند دقیقه ای مریض ارجاع ندهد تا به خود بیایم!
از این داستان هشت سالی می گذرد ومن بسیار گربه هایش را درمان کردم یا زیر دستم تلف شده اند!، اما نکته جالب اینجاست که این هیولا هنوز فکر می کند که من در برخورد اول شناخته بودمش و داشتم کمپلیمانی میدادم یا سر به سرش میگذاشتم ،وهنوز نمی داند که من واقعا آنروز نشناخته بودمش!!!
The underlying connection was closed: Could not establish trust relationship for the SSL/TLS secure channel.