""پیرزن مهربان و هدیه""
تمام فکرتون رو متمرکز کنید روی این مسئله که قیافه من رو در پایان این داستان چطوری تو ذهنتون تجسم می کنید.
مثل هر روز دیگه ایی پشت میزم نشسته بودم و مریض های اهلی و وحشیم رو ویزیت می کردم.میدونین مریض های من هرکدومشون یه شکل و یه اندازه ای هستن,یعنی فکر نمی کنم هیچ شغلی به اندازه شغل ما تنوع داشته باشه.مثلا نشستی, یهو در وا میشه یه دوبرمن غولتشن میاد تو با چشای خون گرفته بعد اون میره یه پرشین کت لوس(1) پشمالو با چشای خمار میارن برات, بعد یه سگ کوچولوی پشمالو, بعد یه کاسکوی جیغ جیغو,بعد6 نفر با هم میان تو اتاق که هر چی نگاه می کنی جک و جونوری لابلاشون نمی بینی که یکیشون میاد جلو و کف دستش یه لاک پشت 3 سانتی متری نشونت میده, بهش میگم خوب شد از این لاک پشت بزرگا ندارین وگرنه بچه محلاتونم می آوردین لابد!!! آها خوب شد گفتم به همون اندازه که مریضهام در نوع خودشون عجیب غریب و متفاوتن, صاحب هاشونم با هم متفاوتن.سنین مختلف,فرهنگهای مختلف,اوضائ مالی مختلف. از دختر بچه 6 ساله که گربه اش را با سختی بغل کرده تا پیرمردی 70 ساله, از خانم آلامد زعفرانیه تا جوان کفترباز میدان منیریه.
خلاصه اونروز هم مرتکب درمان میشدیم که یه خانم مسن (البته می دونین که خانم مسن اصلا وجود نداره حتی اگه 99 سالش باشه پس جمله مون رو به این شکل اصلاح می کنیم) یه خانم حدود 75 ساله با یه سبد در دست اومد تو اتاق. بار اولی بود که می دیدمش.شبیهه تمام مادر بزگهای دوست داشتنی.یه مانتوی خاکستری ساده با یه روسری قهوه ایی با رگه های زرد تیره و روشن. بعد از سلام علیک گرم متقابل و احوال پرسی تا فامیل درجه دو و قربان قدو بالای ما رفتن و کلی از حذاقت من تعریف کردن,پرسیدم چه کمکی از دستم بر می آید که مانند کسی که صاحب خانه اش جوابش کرده قیافه اش رفت تو هم , آهی کشیدو گفت:
آقای دکتر, بذارید اول من دخترمو بهتون معرفی کنم
.بالطبع فکر کردم دختر خانمشان در اتاق انتظار تشسته اند,تا آمدم بگویم دعوتشان کنید داخل , به حرفش ادامه داد
: هدیه خانم من 10 سالشه
یک آن شوکه شدم.این خانم کم کم باید دیگه 70 سال رو شیرین داشته باشه.یعنی توی 60 سالگی چطوربچه دار شده؟
:توی یه خانواده فرهنگی بزرگ شده.آخه میدونین شوهر من خدارحمتش کنه توی چاپ خونه کار می کرد.4 سال پیش عمرش و داد به شما
من: خدا بیامر...
:بچه ام هدیه خیلی لطمه خورد,تا چند روز غذا نخورد و مدام میرفت تو رختخواب اون خدابیامرز می خوابید.
من: آره خب دختربچه اونم شش سا...........
:چه شب ها تا صبح میشستم براش دردودل می کردم,که مادر مرگ حقه,منم یه روز میمیرم,باید آدم بپزیره.
من:البته بهتره بزارین بزرگتر بشه خودش یواش یواش با سختی های زندگ............
:بعد از اون 2 بار بردمش پیش اون یکی دخترم تو آمریکا.آخه دکترش اونموقع گفت افسردگی گرفته.اونجا که رفتیم روحیش باز شد. نوه هام باهاش بازی میکردن و بیرونش می بردن,خلاصه خیلی کیف میکرد
من کاملا گیج شده بودم.حالا گذشته از باردار شدن یک خانم در سن حداقل 60 سالگی,و بازی کردن خواهرزاده ها با خاله هدیه شان برای سرگرم کردنش, نمی دانستم برای چی این ها را برای من تعریف می کند.آخه چند بارپیش آمده بود از اونجایی که ما ایرانی ها نگاه می کنیم اما نمیبینیم , کسی اومده بود و به واسطه این که روی تابلوی کلینیک نوشته شده بود رادیولوژی,می خواست از دست شکسته پسرش عکس بگیریم و بعد از توضیحات دلسوزانه در عین حال شیطنت آمیز منشی های کلینیک می فهمید جمله بزرگتر روی تابلونوشته که آن را نخوانده, دامپزشکی .
بین صحبت های مادر بزرگ عزیز که از دخترش هدیه تعریف می کرد منتظر تنها یک نفس کشیدن بودم تا حرفش را قطع کنم و بگویم که اصولا نوع تخصص من اصلا به درد مشکل هدیه خانم شما نمی خورد و فکر کنم که اشتباهی مراجعه کرده اید.اما انگار این مادربزرگ عزیز برای تعریف از دخترش احتیاجی به اکسیژن نداشت و مثل گیاهان گرامی فتوسنتز می کردو حرف میزد.
:غذا که هرجورشو بگید من امتحان کردم.از گوشت فیله گوسفندی جدا می کنم با یه خورده هویج و سیب زمینی رنده شده می پزم ,بعد میزارم بخارپز بشه بعد یه خورده آویشن و زعفرون می زنم بهش(اینجای صحبت یخورده خم شد به سمتم و با حالت کسی که بخواد حرف یواشکی بزنه آروم گفت)آخه خیلی زعفرون دوست داره.
به اینجا که رسید فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم : می خواین حالا یکم راجع به مشکلتون در رابطه با حیوونتوت صحبت کن..............
:بعضی وقتا هم گوشت گریل شده سینه مرغ رو با اسفناج میکس می کنم, یه خورده آبلیمو میزنم بهش میدم بهش تا تهش رو می خوره قربونش برم.
همراه با نگاهی سرشار از خوشی و شعف از من می پرسد
:به نظرتون اینها غذای خوبیه برای هدیه ام؟
من مثل والیبالیستی که پاس لب تور بهش داده باشن بلافاصله از این فرصت طلایی استفاده کردم و گفتم: من راجع به تغذیه کودکان اطلاع چندانی ندارم,اگه بخوا.............
:آخه آقای دکتر نمیدونین(اینجای صحبت آویزه روسریش را گرفت و گوشه چشمش که اشک جمع شده بود پاک کرد و با بغض ادامه داد)پیرار سال که بردم دکترش دندوناش رو چک کنه(زد زیرگریه, هق هق)دکتره از هدیه من خوشش نمیومد
, اینقدر زور زد(همینطور که داشت تعریف می کرد دست کرد تو کیفش و کیسه پلاستیکی در آورد که داخلش یک دستمال کاغذی بود,همینطور که اینها رو در می آورد حرف هم میزد)آخرش دندون دخترم رو هیچ و پوچ کشید.
من دیگه صدای بیماران و صاحبانشان که از اطاق انتظار می آمد را بکلی فراموش کرده بودم.اینقدر این موضوع هدیه خانم و دندان کشیده شده اش و دندانپزشک بی مروت برایم جالب شده بود که ناگهان دستمال جلویم باز شد و من یک دندان نیش کرم خورده گربه جلوی چشمم دیدم.
من با تعجب توام با بلاهت پرسیدم:این که دندون گربه ست
پیرزن نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: آقای دکتر می خواستین دندون کی باشه؟ دندون هدیه ست دیگه, واااا و با نگاهی نا امیدانه برگشت و نشست روی صندلیش.
اگه فکر کردین اینجا باید قیافه من رو تجسم کنین دراشتباهین.داستان ما هنوز ادامه داره.
فکر می کردم اولین بار که خانم تهرانی رو ببینم بهش میگم این مادر بزرگ مهربان اسم گربش رو گذاشته " هدیه "(2).
:من که ازش نمیگذرم,ایشالاه خدا هم ازش نگذره
من:از کی؟
:(در حالی که دندون توی دستمال رو نشونم می داد) همون دکتر بی رحم که بچه ام رو ناقص کرد دیگه.
خانم انصاری آمد تو اتاق و در حالی که پرونده ها رو میگذاشت رو ی میز با چشم و ابرو اشاره ای به مادر بزرگ مهربان کردو گفت:بیرون خیلی شلوغ شده؛و دست برد تا سبد هدیه خانم را روی میز بگذارد.پیرزن مث برق گرفته ها پرید و سبد را از منشی گرفت.
:چی کار می کنی؟
منشی:بذارمش رو میز دکتر ویزیتش کنه
:ضدعفونی کردین میزتون و؟
منشی:بله با الکل
پیرزن نگاهی به من انداخت و من با سر گفته منشی ام را تائید کردم.پیرزن از داخل ساکی که به همراه داشت ابتدا یک پارچه بزرگ روی میز پهن کرد و سپس یک حوله هم روی آن انداخت بعد در سبد را با احتیاط بازکرد و از لای در سبد نگاهی به داخل سبد انداخت و گفت:هدیه خانمم.. که ناگهان صدای خرناس گربه ایی شنیده شد و بعد یک چنگ جانانه به دست پیرزن.خون از جای چنگ راه افتادوتازه توجهم به جای چنگهای بزرگ و کوچک و جدید و قدیمی روی دست پیرزن جلب شد.
من:شما رو هم چنگ می زنه؟
:چنگ نیست(و مثل مادری که تجدید آوردن بچه اش رو گردن معلمش می اندازد گفت)بازی میکنه دخترم.
یواش یواش داشت صدای قرقر مراجعه کننده ها در می آمد.
من:خب ,حالا قبل از این که درش بیارن میشه بگین مشکلش چیه؟
:یه هفته پیش گلاب به روتون مزاجش خوب کار نمی کرد.من از این قرص زردها داشتم,اسمش........ اسمش ااااا یادم رفته مثل کروکودیل می موونه
من: بیزاکودیل؟
:آها آره بیزاکرودیل دادم بهش. تا دو روز خوب بود.بعد گلاب به روتون شکمش شل شد,هرچی بهش کته ماست دادم,جوشنده دادم,هیچ تاثیری نکرد. بعد یه جوری میو میکنه که انگار دلش درد می کنه .با یکی از دوستام که حرف می زدم گفت اگه یه نفرتو این شهر باشه که بتونه اسهال این رو بند بیاره شمایید.
من که از این همه تعریف ذوق مرگ شده بودم و احساس این که تنها قرص دیفونوکسیلات این شهرم و تنها منم که میتواند این فاجعه انسانی/حیوانی را سرانجام بخشد در پوست خودم نمیگنجیدم, پرسیدم:کدوم دوستتون؟
:خانم نصیری.از دوستای قدیمیمه,الآن 2 ساله افسردگی گرفته.یه گربه داشت که 3 سال پیش مرد.از اون به بعد یواش یواش دچار افسرده گی شد.
من:بیچاره.گربه اش چی شد که مرد؟می آوردش شاید می شد کاری براش بکنم.
:دکترش خودتون بودین.همین جا زیر دست خودتون مرد.
خانم منشی که دید اوضاع خرابه گفت: حتما بیماری صعب العلاجی داشته
:نه بابا صحیح و سالم بود آوردش برای ویزیت دوره ایی بهش یه آمپول زدین ,پس فرداش مرد بیچاره.
فکر می کنین اینجا باید قیافه ام رو تجسم کنین؟ نه صبر داشته باشین
به خانم انصاری گفتم:این خانم رو که میگن یادم نمیاد.
بعد رو به پیرزن کردم و پرسیدم:یعنی آمپول ما اون رو کشت؟
پیرزن در حالی که داشت از لای شکاف های قفس قربون صدقه هدیه اش میرفت گفت:نه,فکر نکنم,آخه برده بودش پارک یه سگ دنبالش کرد اونم فرار کرد و رفت زیر ماشین.میگفت وقتی رسونده بودتش اینجا, گربه اش نفس نمی کشید.
من در حالی که سعی می کردم به خانم انصاری نگاه نکنم گفتم:آقای اویسی رو صدا کنین گربه خانم رو برام نگه داره.
آقای اویسی دستیار محترم بنده است که در امر مهار کردن حیوانات در خط مقدم جبهه میجنگد و من از پشت خاکریز وی به امر بهداشت,درمان و آموزش پزشکی حیوانات می پردازم.
من:دستکش کلفت رو بپوشین و درش بیارین.چنگ میزنه مواظب باشین.
آرام درب سبد را باز کرد و دست راستش را برد داخل سبد که چشمتان روز بد نبیند , اویسی دادی زد و سبد را رها کرد و هدیه خانم 10 ساله(هریک سال گربه تقریبا معادل 7 سال انسان است, یعنی گربه و صاحبش در یک رده سنی بودند حدودا) مانند تیری که از چله رها شده باشداز قفس پرید بیرون و رفت زیر کمد وسایل.از دست اویسی خون چکه می کرد .معلوم شد هدیه خانم از روی دستکش یک گاز جانانه مهمانش کرده بود.مادر بزرگ مهربان خم شده بود و قربان صدقه گربه اش می رفت
:ای قربونه اون دندونات برم که با این که اون دکتر فلان فلان شده یکیشو الکی کشید بازم اینقدر خوب گاز می گیری.
اینجا به جای من می توانید قیافه آقای اویسی رو تجسم کنید.
دردسرتان ندهم هدیه خانم, با زور دسته جارو بیرون آمد و اول پرید روی میز من و مجسمه دلفینم رو که خیلی دوست داشتم شکست ,بعد که دید خانم انصاری داره میره طرفش پرید توی کمد داروها و هرچی آمپول و ویال و لوازم معاینه بود شکست و به هم ریخت بعد هم جستی زد که به بقیه خرابکاری هایش ادامه بدهد که اویسی حوله روی میز را انداخت روی گربه و خودش را هم مثل کشتی کج کارها انداخت روش.همینطور که به اتاقم نگاه می کردم و با 5 دقیقه پیش مقایسه اش می کردم از پیرزن پرسیدم :توی خونه هم همینطوریه؟
او در حالی که با نگرانی به کشتی هدیه و اویسی نگاه می کرد گفت: نه بچه ام, تو خونه اینجوری نیست اصلا.بیرون که میارمش خیلی خودش رو می گیره و خجالتی می شه.
الان می خواهید قیافه ام را تجسم کنید؟ میل خودتان است ولی اگر جای شما بودم بقیه داستان را هم می خواندم.
هدیه جان در حوله بسته بندی شده روی میز معاینه گذاشته شد.اتفاقی که باید خیلی قبل از آن رخ می داد.تا قبل ازاین, اصلا فکر می کردید یک گربه 4 کیلویی چطور می تواند 4 تا آدم 70 کیلویی را سر کار بگذارد؟
من:آخرین بار کی غذا خورده؟
:صبح که پاشد ناشتایی یه چند تا لقمه نون و کره دادم خورد.ماشالاه خیلی کره دوست داره,بعد حدود 11 یه کمی از کنسروش رودادم خورد, نهارمعمولا براش گوشت فیله گوسفندی روبخارپز می کنم یه کم بهش زعفرون میزنم( آمد که سرش رو بیاره جلو, پریدم وساط حرفش)
:آره می دونم آخه زعفرون دوست داره. خب بعدش چی دادین بهش؟
:عصر یه خورده غذا خشکش رو خورد وقبل از این که بیایم اینجا هم یه خورده گوشت چرخ کرده دادم خورد , یعنی نمی خورد به زور دادم خورد.
من: آخه چرا؟مگه یه گربه چقدر باید بخوره؟
:نگو آقای دکتر,بچه ام هدیه.بمیرم براش.هر روز وزنش می کنم.براش یکی از این ترازو دیجیتالیا خریدم از اینایی که تو بقالی ها هستش,(بعد دوباره سرش رو آورد جلو و آروم گفت) جای قیمت هم روش میندازه.اگه 100 گرم اینور اونور بشه سکته می کنم.
خانم انصاری با دو دستش دوتا پای هدیه خانم رو گرفت بود اویسی هم حوله رو انداخته بود روی سرش و دستاش رو مهار کرده بود.من معاینه می کردم و مادربزرگ مهربان تعریف می کرد از هر دری در رابطه با هدیه اش البته.هیچ ایراد و مشکلی پیدا نکردم ,همه چیز در حد یک گربه 10 ساله مرتب بود.
من :وقتی ظرف خاکش رو که تمیز میکردین فهمیدین که اسهال داره؟
:نه , معاینه اش که کردم فهمیدم.
با تعجب پرسیدم :معاینه؟
:خب بعله.من هر روز معاینه اش میکنم.دو سه روزه شکمش خیلی قار و قور میکنه.البته مزاجشم بگی نگی شله.
من:مدفوعش چه رنگی بود آخرین بار؟
پیرزن مهربان کمی فکر کرد و گفت:قهوه ایی روشن بود ,یعنی چطور بگم,(همینطور که داشت می گفت سرش را می چرخاند ودر داخل اتاق به دنبال چیزی همرنگ آنچیز که توضیح می داد میگشت)یه جور زرد پر رنگ .یه رگه های کمرنگ پر رنگ هم توش بود.
ناگهان سرش پائین چانه من ثابت ماند با انگشت به زیر چانه ام اشاره کرد و مثل خانمی که موشی, سوسکی , چیزی دیده باشد گفت: همین رنگ کرواته شما بود.عین همین قهوه ایی با رگه های تیره و روشن.
حالا اگر میخواهید می توانید قیافه ام را تجسم کنید,ولی از داستانمان کمی مانده.
وقتی نسخه اش را گرفت و بعد از کلی تشکر و رساندن سلام به تمام اقوام دور و نزدیک و خم شدن روی سبد هدیه و گفتن" از آقای دکتر تشکر کردی خوبت کرد؟"
از اتاق من رفت بیرون.در اتاق که باز شد,همهمه ای از معجون صداهای انسانی و حیوانی به گوش میرسید.
همینطور که داشتم با نفر بعد که با عجله و کمی دلخوری وارد اتاق شده بود خوش و بش می کردم ,از لابلای همهمه, صدای پیرزن مهربان را می شنیدم که به خانم منشی می گفت:ای وای کیفم رو نیاوردم,از دست این هدیه,حواس نمی زاره برای آدم.مادر جون بزارش به حسابم ,دفعه بعد یادم بنداز با بعدی حساب کنم,تو رو خدا یادت نره ها,آخه من حواس درست حسابی ندارم.
الآن که این داستان رو می خوانیدهدیه خانم 14 سالشه و هر 4 تا 6 ماه یک بار این داستان بدون هیچ کم وکاست مثل فیلم "روز بزرگ گرم"(3) از اول تا آخر تکرار می شود.تنها فرقی که کرده این است که روز قبل از آمدن پیرزن مهربان و هدیه اش,خانم انصاری یاد آوری می کند که برای فردا, کرواتی با رنگ های شاد تر بزنم!!!
(1) من همینجا از تمام گربه سانان گرامی معذرت خواهی می کنم
(2)بعدا که به ایشون گفتم کاشف به عمل آمد که ایشان خودشان هم یک گربه کور به نام هدیه داشته اند!!!
(3)فیلمی است که در آن یک خبرنگار هر روز که از خواب بیدار می شود اتفاقات دیروز عینا برایش تکرار می شود و او را دچار گرفتاری و کشف و شهود می کند.
The underlying connection was closed: Could not establish trust relationship for the SSL/TLS secure channel.