کى بود، یکى نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود.
روزى، روزگارى در ولایت غربت، مردم براى
شتر خیلى ارزش و احترام قائل بودند و مى گفتند هیچ کس حق ندارد به شتر، حرفى نازک تر از گل بگوید. آنها معتقد بودند که آه شتر، گیرا است و هر کسى را که
شتر نفرین کند، پیسى و برص و قولنج و درد لاعلاج مى گیرد.
اما بشنو از مردم ولایت جابلقا که به هیچ چیزى اعتقاد درست و درمان نداشتند تا چه رسد به شتر.
در یک همچین عصر و زمانه اى، در ولایت غربت یک مردى بود به نام «مش کرم» و این مش کرم از مال دنیا فقط یک
شتر داشت که از قضاى روزگار خیلى هم به او علاقه مند بود. مش کرم روزها مى رفت روى زمین مردم کار مى کرد و تنگ غروب که حقوقش را مى گرفت، مى رفت در بازار و از براى خودش یک قرص نان و یک کاسه ماست و از براى شترش هفت من موز و توت فرنگى و آناناس و دو بسته آدامس نعنایى مى خرید و مى آمد به خانه. بعضى روزها هم که مى دید شترش دل و دماغ درست و حسابى ندارد،
شتر را کول مى کرد و مى برد توى بازار و کوچه و خیابان مى گرداند تا کمى تغییر آب و هوا بدهد و حالش خوب بشود.
یک شب که مش کرم براى شترش اسفند دود کرده بود و داشت یک ریز قربان صدقه پر و پاچه و لب و لوچه شترش مى رفت،
شتر سرش را پایین انداخت و آهى کشید و گفت: «مش کرم!» مش کرم گفت: «جان مش کرم.»
شتر گفت: «جانت بى بلا. راستش دلم سیاه شد توى این خانه.» مش کرم گفت: «الهى بمیرم. مى خواهى کولت کنم، برویم سر پل برایت هویج بستنى و شیر بلال و کاهو سکنجبین بخرم؟»
شتر گفت: «آنجا که دیشب رفتیم؛ نه آنجا نه. مثلاً کاش مى شد یک تک پا مى رفتیم سفر دور جابلقا.»
مش کرم فورى یک حساب سرانگشتى کرد و شبانه از همسایه ها مبلغى قرض گرفت و بار سفر بست و کله سحر،
شتر بر دوش راهى ولایت جابلقا شد. در بین راه مش کرم به
شتر تفهیم کرد که مردم جابلقا عقل و ادب راست و درستى ندارند و ممکن است با مشاهده
شتر روى دوش مش کرم آنها را مسخره کنند و متلک بگویند.
شتر هم گفت که جواب ابلهان خاموشى است و او سعى مى کند با خویشتندارى و حفظ دیسیپلین سکوت اختیار کند و با مردم بى فرهنگ و ندید بدید جابلقا دهن به دهن نشود. توجیه به موقع
شتر و بى دل و دماغى اهالى جابلقا و بى توجهى رهگذران موجب شد تا اقامت 10روزه مش کرم و شترش [و به تعبیر درست تر
شتر و مش کرمش. توضیح از بنده نگارنده] به خیر و خوشى تمام شود.
یک شب بعد از آنکه مش کرم در التزام شترش به ولایت غربت بازگشتند، مش کرم که هم از کت و کول افتاده بود و هم نگران بازپرداخت قرض همسایگان بود، اصلاً حال خوشى نداشت. در همین اوضاع و احوال
شتر رو کرد به مش کرم و گفت: «اى مش کرم!» مش کرم با ناراحتى گفت: «جان اى مش کرم.»
شتر گفت: «همانا که تو حق دوستى و برادرى را به جا آوردى و در طول این چند سال به اندازه سر سوزنى در حق من کوتاهى نکردى. حالا وقت آن است که من آن همه خوبى را جبران کنم و کارى کنم که تو از عالم و آدم بى نیاز شوى.» مش کرم گفت: «اى رفیق شفیق و اى دوست گرامى، آنچه من در حق تو کرده ام، در حکم انجام وظیفه بوده است و روسیاه و شرمنده ام که از فرط فقر و ندارى، دو سال است که حتى هزینه مانیکور و پدیکور تو را هم نداشته ام. وانگهى تو چگونه مى خواهى مرا به مال و منال و مکنت برسانى؟»
شتر گفت: «شما کاریت نباشد، فقط از فردا هر جا رفتى و با هر که نشستى، بگو که
شتر من بدقدم و بدخبر شده است و در طول سفر به هر جا وارد شد، صاحب آنجا بدرود حیات گفت و…» از مش کرم انکار و از
شتر اصرار تا سرآخر مش کرم پذیرفت که به حرف
شتر عمل کند.
بارى از فرداى آن روز مش کرم راه افتاد توى ولایت غربت و با هر کس نشست از نحوست و بدقدمى شترش گفت و گفت که تازه فهمیده است که بدبختى و بیچارگى خود او هم در طول این همه سال به خاطر وجود همین
شتر در خانه و زندگى اش بوده است.
بعد از دو روز، دیگر تقریباً همه اهل ولایت غربت خبردار شده بودند که
شتر مش کرم بدقدم است. صبح روز سوم هم مش کرم به پیشنهاد و اصرار شتر،
شتر را کول کرد و برد گذاشت وسط میدان ولایت و فریاد زد که: «اى اهل ولایت، هر کس مى داند که مى داند و هر کس نمى داند، بداند که این
شتر بدقدم و اهل نفرین دیگر از امروز
شتر من نیست. از آنجا که
شتر در این ولایت خیلى حرمت و احترام دارد، من او را همین جا رها مى کنم، هر جا رفت و هر جا وارد شد، این
شتر متعلق به صاحب آنجا است.» بعد هم
شتر را همان جا گذاشت و رفت.
نیم ساعتى که گذشت،
شتر از جایش بلند شد و خرامان خرامان رفت در دکان زرگرباشى و همان جا زانو زد و خوابید. زرگرباشى با دست و پاى لرزان بیرون آمد و گفت: «آخر زبان بسته، اینجا چه جاى خوابیدن است؟»
شتر گفت: «دوست دارم اینجا بخوابم. مگر ایرادى دارد؟» بعد هم با اخم به زرگرباشى خیره شد. زرگرباشى با تته پته گفت: «ببینم، نکند دارى نفرینم مى کنى؟ هان؟» بعد هم به گریه افتاد و گفت: «تو را به جان هر که دوست دارى، هر چه بخواهى مى دهم، فقط نفرین نکن و از اینجا برو.»
شتر 10 کیسه اشرفى از زرگرباشى گرفت تا راضى شد، بلند شود و برود، در حجره ملک التجار بخوابد.
بعد از یک هفته
شتر تقریباً دم در تمام خانه ها و دکان هاى ولایت غربت خوابیده بود و روز هفتم مش کرم پنجاه تا خمره پر از سکه هاى طلا و نقره داشت.
مش کرم با پول پنج شش تا از آن خمره ها براى خودش یک قصر درندشت ساخت و کلى کلفت و نوکر استخدام کرد تا کارهاى قصر را انجام بدهند و شترش را کول کنند ببرند گردش. با مابقى پول ها هم تا آخر عمر با خوبى و خوشى زندگى کرد.
ما از این افسانه نتیجه مى گیریم که
شتر یک حیوان بدقدم و درآمدزا است. قصه ما به سر رسید، غلاغه به خونش نرسید...