اثر: استفان یونسون
ترجمه: رباب محب
سال گذشته همکارم یوناس تنه در نقد و بررسی آثار نویسندگان پراگ اینگونه نوشت:
« هر کسی کافکایی درون خود دارد ».
کافکا دو دنیا را بطور موازی رسم کرده است. دنیایی که به دنیای همه آدمها نزدیک است و همه ی خوانندگانش می توانند همزاد خود را میان انسان های بدبخت، او باز یابند و دنیای بی نظیری که غریب و دیگرگونه است و هیچکس توانایی گنجاندن دارایی های ملی و فرهنگی اش را در آن ندارد.
خواننده ی آثار
کافکا به کرات با پرسش هایی مواجه می شود از این دست : زندگی چیست، مرگ چیست و معنای زیستن کدام است، اما هیچ جا پژواکی که دال بر پاسخ به سوالی باشد بر نمی خیزد. به زبان دیگر، او دست خواننده را برای پرسیدن باز می گذارد و فضایی ایجاد می کند که خواننده نسبت به مفید بودن پرسش هایش متقاعد می شود.
آنجا که فلسفه و دین تسلیم می شوند، داستان های
کافکا پا می گیرند. فلسفه از کنار پرتگاه عظیمی که دهانش آنسوی دنیای قابل فهم باز است،می لغزد و دین با اظهارات مشکوکانه اش در باره وجود خدا، روی پرتگاه را می پوشاند. قهرمانان
کافکا اما، آویزان از طنابی، از شکاف پرتگاه عبور می کنند.
قلم
کافکا حکایت از درگیری های روزمره ی او با افکار و اندیشه هایش دارد. او مسائل زمانهاش را با روش محققان مطرح کرده است. و از همین روست که فردریش جیمسون
کافکا را استدلالی ترین نویسنده می شناسد.
اخیرأ دو نویسنده سوئدی به نامهای هاسن بلوم کویست و اریک اُ گرن مجموعه آثار
کافکا را به ترتیب تاریخِ نوشتاری به چاپ رساندهاند. این مجموعه تصویر دقیقتری از
کافکا بدست می دهد.
«جای من پشت میز تحریر است: سرم میان دستها. و این تنها شکل ممکن من است». او در « پروسه » می گوید: « کسی باید به ژوزف
کافکا تهمتی زده باشد که او یک روز صبح بدونِ هیچ جرمی دستگیر شد». و در مسخ می نویسد: « يک روز صبح، گره گور سامسا از خوابی آشفته بیدار شد و فهميد که در تختخوابش به حشره ای عظيم بدل شده است».
از این دست پیشدرآمد ها در آثار
کافکا به وفور یافت می شود. پرداخت ماهرانه ی واژه ها در خواننده این گمان را می آفریند که
کافکا ماهها وقت صرف سنجیدن و پرداختن واژه هایش کرده است. اما دستنوشته های باقی مانده از او خلاف این را ثابت می کند:
کافکا افکارش را با شتاب هر چه تمامتر به واژه در می آورد. هر روز جمله ای تازه از قبیل: « لاشخوری به پاهایم نوک می زد» یا « بر وسایل جناب (ام) حک شده است شکنجه گر» می نوشت و بعد قلم را کنار می گذاشت تا روز دیگر و جملات تازه تر. او هر روز را از نو آغاز می کرد: « پسری گربه ای داشت و این تنها چیزی بود که از پدرش به ارث برده بود و از برکت همین گربه بود که پسرک شهردار لندن شد». به کنار گذاشتنِ جملات درخشانی از این دست، یکی پس از دیگری، سخن از بندگی
کافکا به سانسورچی های درونی اش دارد.
« هر کسی کافکایی درونِ خود دارد » و کافکای من این است: لحظه های بندگی و زیر دست بودن.
به اعتقاد بسیاری، قهرمانان
کافکا آنقدر خود سانسوری را در خود می پرورانند که روح خودسانسوری مالک آنها می شود.
کافکا ی نویسنده، به گاه نوشتن دو نیمه می شود: یک من که می کوشد هستی اش را به اثبات برساند و یک اوی سیاه که شلاقش می زند. در سال هزارو نه صد و هفده
کافکا با استفاده از واژه آلمانیSein که دارای دو معنای متفاوت است ( وجود خارجی داشتن و از آن، او بودن ) پایه فلسفه خود را گذاشت: آدمی از بدو تولد آماده مهار شدن است،
و بودن همان بنده بودن است. ناگفته نماند که بندگی کافکایی از جنس بندگی دین و اسطوره نیست که سرنوشت انسان در دست های قادر خدا باشد و خود قربانیِ او : انسانی که می داند تنها در ازای اطاعت و بندگی است که جایگاه انسانی می یابد و او به خاطر شکستن قانون ِ خدایی احساس گناه می کند. اما گناه انسان های
کافکا بسیار بزرگتر از این است. گناه آنها به خاطر شکستن قانون خدایی نیست، بلکه گناهشان نیافتن خداست، گناهشان بیرون گود ماندن آنهاست. گناهشان خارجِ قانون ایستادن است و اینکه به دلایل نا معلومی از خدا مطرود شده اند. پس قهرمانان
کافکا تنها بنده نیستند، بلکه تبعیدی و بی بهره از حقوق اند.
شاید تصور برود که بی خدایی قهرمانان
کافکا به معنای آزاد بودن آنهاست، اما نبايد فراموش کرد که
آزادی نزد
کافکا واژه ی غریبی ست. حضور آزادِ بدون اتوریته خطرناک تر و هولناک تر از زیر
یوغ رفتن است. ما بارها شاهدیم که شخصیت های
کافکا بار زندگی رابه ضرب چماق و شلاق به دوش می کشند.
کافکا در جهت عکس مشکلات مدرنیزم حرکت می کند. انسان راه گریزی ندارد. هستی او یعنی انتخاب میان بندگی یا بی معنایی است، یعنی انتخاب میان حکومت جباران و بی قانونی دموکراسی حکومت مردمی است. و این مشکلِ روز جامعه
کافکا بود: اتریش مجارستانی که امپراطوری وین کمرنگ و کمرنگ تر می شد و هیچ قدرتی قادر به اتحاد مردم این امپراطوری نبود.
سال 1919 با پایان یافتن دموکراسی دوگانه (هابسبورگ)، روشنفکران آلمانی زبان و یهودی ناگهان ناظر از دست رفتن « معنا ها » شدند: قدرت به دست چه کسی خواهد افتاد؟ قوانین ما کدام خواهد بود؟ مرزهای اجتماعی ما کدام است؟ بسیاری از همکاران
کافکا از جمله هرمان بروخ، ژزف روت و روبرت موزیل پاسخ این پرسش ها را مستقیمأ در مسایل روز پیرامون خود یافتند.
کافکا هم به نوبه خود ناظر این درام تاریخی بود. از دیدگاه
کافکا این درام متعلق به عصر و زمان خاصی نبود. به همین خاطر او به افشای قدرتمندان و مالکان قانون پرداخت.
« بدتر از همه اینکه قوانین ما در نزد عموم ناشناخته است. قوانین از آن گروه کوچک نجیب زاده گانی است که بر ما حکم می رانند و ما پس از صدها سال تعبیر و تفسیر، هنوز نمی دانیم قانون چه می گوید. آنها وجود دارند. آنها برای اعمال قدرت ِ نجیب زادگان وجود دارند». و سپس اینگونه نتیجه می گیرد: « و بی تردید تنها قانونی که باید بی چون و چرا اطاعت کنیم ،قانون نجیب زاده است و ما چرا باید خود را از وجود این قانون محروم کنیم ؟
قانون وسیله اعمال قدرت است و قدرت حاکم برای حیات بنده لازم می باشد: وجود قانونی بر پایه قدرت بهتر است از بی قانونی».
به اعتقاد
کافکا شهروندان در طی سال ها جستجوی بی وقفه به وجود قدرت پی برده اند. و این نیمی از رهایی است. شهروند قانون و آقای خود را به رسمیت می شناسد و ناامنی ناشی از عدم اتوریته را نفی می کند. اما همین شهروند، همزمان با به رسمیت شناختن آقایی آقایش، به اعتماد خود نسبت به او پایان می دهد و تنها به گونه ای رفتار می کند که از شر شلاق خوردن خلاصی یابد.
آزادی در نگاه
کافکا نابودی است. پس قهرمان خود را آنقدر کوچک می کند تا به حشره یا موشی مبدل می گردد.
« فکر کردم خود را لای بوته ها پنهان کنم. راه را کمی با تبر کوچکم باز کردم و بعد آرام به درون زمین خزیدم و حال خود را امن حس می کنم ».
کافکا در دیوار چین رابطه میان شهروند و آقا را در بُعدی جهانی رسم می کند. این داستان حکایت مردم روستایی است در یک امپراطوری بزرگ. در چشم این مردم، پکن تنها نقطه ی کوچکی بر نقشۀ جغرافیا ست. در پایتخت هم کسی چیزی در باره امپراطور نمی داند و کسی به اعمال قدرت حاکمان وقعی نمی نهد. و اینجاست که
کافکا جهانِ زیرورو شده اش را به نمایش می گذارد: شهروندی که در داستان های پیشین برای راضی نگاه داشتن آقایش به هر کاری دست می زد، انیجا انسان
آزادی است زیر آسمان و حاکم در چهار دیوار قصرش رندانی ست. و در این جامعه ی بدون آقاست که مردم بی معنا و بی هدف زندگی می کنند. در جامعه اتوریته، انسان در ترس و وحشت،ِ بندگی و زیر دست بودن به سر می برد و راه حل مشکل، بهشتی ازنوع بهشت کمونیستی چین، در دستهای شاهنشاهی ست که اخته شده است.
خارج از باغهای قصر، مردم ِ صد ها روستا در
آزادی بی قید و شرط زندگی می کنند،مردمی که
کافکا اینگونه ترسیم می کند:
«چون بیگانگان گوشه خیابانی ایستاده اند و با آرامش، تمام ساندویچشان را گاز می زنند. آنسوی، کمی دور تر، در میدان شهر کسانی به دستور آقایشان به جوخۀ دار برده می شوند ».