سلام دوستان من.موضوعی که میخونید کاملا واقعیه و بنده شخصا اونرو تجربه کردم.اینکه بتونین باورش کنین یا نه رو به وجدان بیدار خودتون واگذار میکنم.یادتون نره ما تو جهانی زیدگی میکنیم که پر از معما و رمز و راز هست.معما هایی که شاید بشر،هیچ وقت موفق به کشف اونها نخواهد شد.اما بایدقبول کرد که همه چیز تو دنیا به صورت انرژی هست.از آغاز زندگی بشر یا حتی قبل از آن،همیشه نیرو های خوب و مثبت در مقابل نیروهای بد و منفی بودند.و من معتقدم انسان،هر عملی رو که انجام میده،نمیتونه خارج از این دو حالت باشه.و قطعآ رفلکس و بازتاب عملش رو دیر یا زود خواهد دید.


من تو یکی از شرکت های دولتی مشغول به کارم.در یکی از شب ها که شیفت کاری من بود،در حال رفتن به شرکت بودم.برای شام چیزی نداشتم،سر راهم کمی نان کره ای (از نان های مخصوص آذربایجان) خریدم و به خودم به شرکت بردم.سر کارم شامم رو خوردم و سیر شدم و نصف نان با کمی غذای ساده ای که پخته بودم باقی موند.تصمیم گرفتم صبح،وقت اتمام شیفت کاریم نان و غذارو برای توله سگ ها ببرم.اونا 6 تا توله بی سر پناه با مزه و ناز بودن که معمولا تو محوطه ی ورودی شرکت پلاس بودن.همیشه وقتی کسی داخل شرکت میشد،با احتیاط و در حالی که سرشون پایین بود و دم های کوچولو شون رو لای پاشون قایم میکردن( به نشانۀ ترس و احترام ) به افراد در حال عبور نزدیک میشدن و با صداهای نازک ناله وار تقاضای غذا میکردن.من هر موقع که می دیدمشون،اگه با خودم چیزی داشتم بهشون میدادم/هر چند احساس میکردم توست برخی از همکارام مورد مسخره کردن و لقب هایی مثل سگ باز بودن و ... قرار میگیرم،اما باطن کار و حس شیرینی که با سیر شدن و بازی کردن این موجودات بی گناه بهم دست میداد،ارزش همه چیز رو داشت.


اون شب وقت اومدنم اونجا نبودن،ولی میدونستم صبح حتما میان.به سر کارم برگشتم و صبح شد.حاضر شدم و به طرف درب خروجی حرکت کردم.وقتی توله هارو دیدم،یادم افتاد که قرار بود براشون غذا بیارم.

راستشو بخواین تنبلی ام میومد دوباره برگردم محل کارم و براشون غذا بیارم.تصمیم گرفتم بی خیال شم و برم که توله های نازنین منو دیدن.در حالی که دم کوچولو شون رو تکون تکون میدادن بهم نزدیک شدن و جلوم نشستن و بهم ذل زدن.طوری که راه رفتنم رو بستن.با این که چیزی به حرکت سرویس های شرکت نمونده بود و اگه دیر میکردم باید چند صد متر پیاده میرفتم تا کنار جاده برسم و تاکسی بگیرم،اما این بیچاره ها گرسنه بودن.

نمی تونستم به همون حال بذارمشون و برم.برگشتم و غذارو براشون آوردم،همون طور که فکر میکردم خیلی گرسنه بودن.صبر کردم تا غذاشون رو بخورن و بعد راه افتادم.تا وسط راه دنبالم اومدن و بعد ازم دور شدن.

در طول مسیر همش به فکر حیوونای بیشمار بی سر پناه بودم با این آرزو که ای کاش میشد به همشون کمک کرد.بالاخره به کنار جاده رسیدم و بعد از کلی معطلی 1 تاکسی گیر آوردم.همین طور که طول جاده رو میرفتیم تا به شهر برسیم،از دور آدمای زیادی رو دیدم که وسط جاده وایستادن.از قرار 1 تصادف وحشتناک بود.خدای من...این اتوبوس سرویس شرکت ما بود.همون که من ازش جا موندم.

برگرفته از نوشته های : lone wolf