کره اسبی به نام ...
نمی دانم چرا همیشه مشکلات حیوانات در نیمه شب رخ می دهد.مثلا بعد از یک روز پر حیوان ! سر بر بالش گذاشته در خلسه خواب و بیداری به سر می بری که زنگ موبایل از خواب می پراندت و تو با نگاهی عذرخواهانه به همسرت, صدای منشی را می شنوی که گربه خانم فلانی از 5 طبقه افتاده یا آقای فلانی پای سگش را لگد کرده و....
حدود ده سال پیش,وقتی که دامپزشک بعضی از باشگاه های سوارکاری بودم.بامدادی حدود ساعت 2 مانند خیلی از آدم ها خواب بودم که تلفنم زنگ زد.مثل منگ ها دستم رو بردم بالای تخت دنبال موبایلم,اول شیشه آب رو انداختم بعد لیوان, بعد برای اینکه بقیه چیز های بالای تخت را نیاندازم ,همسرم گوشی را داد دستم و با غرولند گفت" اه,با این موبایلت"ورویش را برگرداند.از پشت تلفن صدای مردی بود که تند تند و با استیصال حرف می زد,دروهله اول فکر کردم که از سفارت ژاپنی , چینی جایی تماس گرفته اند.تقریبا یکی دو دقیقه اول حرف هایش را نفهمیدم.
: اقای دکتر با شماام
:ها؟
:من میپرسم چی کار کنم؟ اونوقت شما میگید آها
:چی رو چی کار کنید؟
:دکتر جون "رایا" داره می میره.زور می زنه ولی نمی تونه بزاد.
:" رایا"؟
:اسبم آقای دکتر.افتاده رو زمین زور میزنه.الان بالا سرشم.تو رو خدا به دادم برسین.
آقای صمصام بود.آقایی قد کوتاه و لاغرو مثل اسفند روی آتش بالا پایین می پرید موقع حرف زدن معمولی, می شد حالتش را در آن لحظه پر اضطراب درک کرد. اسبش را اندازه بچه اش دوست داشت(البته آنموقع بچه ای نداشت,چند سال بعد که بچه دار شد به این موضوع پی بردم!!!)
پاورچین رفتم لباس پوشیدم و خودم رو در اسرع وقت رساندم به بالین پر از کاه مریضم.وارد باشگاه که شدم صدای تراکتور می آمد.با تعجب از این که این وقت شب تراکتور کجا کار می کند وارد شدم. آقای صمصام دوان دوان به سمتم آمد و با دستپاچگی پرسید:
:آقای دکتر,زنده میمونن؟
نگاهش کردم و با تعجب گفتم:من که هنوز ندیدمشون که.
با همان دستپاچگی گفت:یه کارگر افغانی دارم ,گفت میتونه کره رو زنده بکشه بیرون
:عجب... بعد همانطور که لباس کار می پوشیدم پرسیدم: چطوری اونوقت؟
:با تراکتور.الآن دارن پای کره اسب رایا رو با طناب می بندن تا با تراکتور از شکم رایا، بکشنش بیرون.
با وحشت گفتم :نه.... بدو بگو نکنن .جفتشون میمیرن ....بدو.
دوان دوان رفت.
مادیان بیچاره روی زمین به پهلو افتاده بود و نفس نفس می زد و آدم های زیادی دورو برش بودند. کارگر افغانی که تز "کره / طناب / تراکتور" را داده بودگوشه ای ایستاده بود چپ چپ من را نگاه می کرد و با لهجه خاصش می گفت "ما می دانم میمیره".شکم" رایا" به اندازه یه بشکه آمده بود بالا. دست به کار شدم. وقتی دست کردم تا موقعیت جنین را بررسی کنم, دیدم پاهای کره اسب داخل شکم مادر, مثل تار های کنف , تابیده شده به هم. دست راستش را می کشیدی,پای چپش بالا می آمد,پای چپش را می خواستی تصحیح کنی گردنش تاب می خورد.
کارگر افغانی:ما می دانم,میمیره
رایا یکی از بهترین اسب های آن زمان بود که جوائز زیادی رادر مسابقات پرش کسب کرده بود.یک مادیان قره کهر(1) زیبا با پاهای کشیده.به پهلو افتاده بود و نفس های تند و کوتاهی می کشید.و هر از گاهی با تکان های جنین, او نیز جفتکی می انداخت ولی چون من پشت حیوان بودم برای من خطری نداشت.
آقای صمصام مثل کسانی که سردشان شده باشد دستش را گرفته بود جلوی دهنش و روی پنجه پا بالا پایین می رفت و با نگرانی نگاه می کرد.
بسیار کار طاقت فرسایی است سخت زایی اسب, کسانی که تجربه کرده باشند می فهمند.چیزی حدود یک ساعت انواع و اقسام فنون کشتی را بروی هم ردوبدل کردیم و در این بین , صدای کارگر افغانی مثل آرشه یک ویولن نواز مبتدی روی ذهنم عقب جلو می رفت"ما میدانم,میمیره".
"ما میدانم,میمیره"
صدایش کردم و با یک محاسبه کوتاه, دامنه جفتک پرانی های رایا را سنجیدم و گفتم که همانجا بایستد.کارگر بخت برگشته که احساس کمک جراح بودن می کرد با دقت چشم دوخته بود به حرکات دست من و با تکان های دستم او هم به خود تکانی می داد, یاد نوجوانانی می افتادم که بازی کامپیوتری می کردند و در زمان بازی خود را در میان کارزار جنگ یا فینال فرمول 1 احساس می کردند و با شور و هیجان زیاد همراه حرکات رقیب فرضی دست و بدنشان را حائل ضربات آن تکان می دهند.انگار اوست که مشغول به دنیا آوردن کره اسب است.برگشت و به چند کارگر دیگر نگاهی از سر فخر انداخت و برگشت که بگوید "ما میدا........ " که رایا با جفتکش 2 متر آنطرفتر پرتش کرد.کارگرسرش را گرفته بود و ناله کنان بردندش بیرون.
خلاصه دردسرتان ندهم,بعد از حدود 2 ساعت زور زدن کره را دنیا آورم.با بیرون آمدن کره زیبا با پاهای کشیده اش, کلی خونابه و مایعات رحمی هم آمد که از سر تا پایم را مزین کرد.آقای صمصام که دیگر نگو و نپرس.کره را بغل کرده بود و گریه می کرد , آمد طرفم تا مرا هم بغل کند و ببوسد ,ولی با دیدن سرو وضعم منصرف شد.
: من این دو تا رو از شما دارم, جبران می کنم دکتر جون,جبران می کنم.
من هم همانطور که از سر و صورتم مایعات لزج و خون آلود را پاک می کردم گفتم:خواهش می کنم,من که کاری نکردم .موقع رفتن صدای ناله کارگر افغانی به گوش می رسید.
-----------
چند روز بعد که برای ویزیت دوره ایی به باشگاه مورد نظر رفته بودم و مشغول کار بودم از پشت سرم شنیدم که یک نفرمدام اسمم را صدا می کرد.گذشته از این که صدا و لهجه اش برایم آشنا بود,از این متعجب شدم که اسمم را بدون پیشوندی مثل "دکتر" یا پسوندی مثل "آقا" صدا می کردند.
:هومن......هومن بیا اینجا,مگه با تو نیستم جوون مرگ شده.ببین چی کار کردی.حالا من چی کار کنم؟
به طرف صدا رفتم که دیدم همان کارگر افغانی لگد خورده است.مدام صدایم می کرد اما به سمت من نگاه نمی کرد. با یک زاویه 90 درجه ائی نسبت به من ایستاده بود و مدام و یک نفس بدو بیراه می گفت. یک لحظه ترسیدم."حتما لگدی که رایا اونشب بهش زده , کورش کرده".
با ترس و کمی عصبانیت گفتم: اینجا هستم,کاری داری؟
به طرفم برگشت و گفت: ااا... آقای دکتر, خوبی,خوشی؟
:داشتی من رو صدا می کردی؟
:نه آقای دکتر. و حد فاصل بین شصت و سبابه دست راستش را به دهان برد و بعد از استخفرالله ایی با تواضع گفت :"با ای بودم" و با دست اشاره کرد به سمتی که من نمی دیدم. رفتم جلوتر و دیدم" رایا" با کره اش ایستاده اند داخل اصطبلشان و یکیشان یونجه می خورد و یکیشان شیر.
با خوشحالی نگاهم کرد و گفت:آخه آقای صمصام اینقدر شما رو دوس داره, بعد از ای که رایا رو زائندین به خاطر شما اسم کره اش رو گذاشته "هومن".
تازه یاد شب زایمان افتادم و گفته های آن شب را مرور کردم و معنی "جبران می کنم" آقای صمصام را می فهمیدم.
"هومن کوچولو" بی توجه به نگاه های متعجبانه من که در برزخ بین خوشحالی و عصبانیت تاب می خوردم به سینه مادرش مک میزد ومن بسیار خوشحال بودم که آن "رایا" ای را که زائانده بودمش, خر نیست.
The underlying connection was closed: Could not establish trust relationship for the SSL/TLS secure channel.