کلمات و استعاره های زیادی را همچون , قسمت , قضا و قدرو.... را در جا های زیاد و در حالت های متفاوت به کار می بریم.از دختر دم بختی که در آخرین لحظه داماد فراموشش می کند تا کسی که پایش رفته داخل جوب و شکسته, همه و همه را به نام قسمت مینویسیم ومی گوییم : قسمت این بوده دیگه, کاریش نمیشه کرد.بعضی وقت ها هم دامنه را باز تر می کنیم و چنان اتفاق دهشتناک تری را در مقابل طرف قرار می دهیم که, مثلا "همین که پات شکست خدا رو شکر کن, اگه گردنت میشکست و نخاعی میشدی چی؟؟؟" و یا " حالا فکر کن زنش می شدی, که چی؟, میرفت هوو سرت می آورد خوب بود؟؟؟"
گذشته از این که بعضی وقت ها اشتباهات و خطا های خود را به گردن قضا و قدر می اندازیم , گاهی پیش می آید که یک اتفاق آنقدر نادر, تاکید می کنم آنقدر نادر است که واقعا با هیچ معیاری قابل اندازه گیری نیستند.مثالی میزنم و بعد صاف می روم سر خاطره امروز.
یادم هست زمان دانشجویی ام, همخانه ایی داشتیم به نام جواد که به ضدآب بودن ساعت خود آنقدر می نازید که با آن به حمام می رفت.اتفاقا یک بار که مشغول استحمام بود,بند ساعت باز شد و صاف رفت داخل چاهک حمام.بعد از آن, قانونی به نام خود او به ثبت رساندم با این نام , که " همواره اتفاقاتی که احتمال وقوع آنها کمتر است, بیشتر رخ می دهند" .البته متذکر بشوم که بعد از تلاش بسیار,ساعت را از زانویی فاضلاب صاحب خانه در طبقه پائین بیرون کشیدیم , ولی ساعت بیچاره به تاریخ پیوست.
چند سال پیش یک مراجعه کننده آلمانی داشتم به نام خانم "هینزه" . از یک خرگوش سفید کوچولوی بازیگوش نگه داری می کردند.بسیار خانم مهربانی بود که معمولا پسر6 ساله اش با آن چشمان تیله ایی آبیش همراهش بود. تنها مشکل من با او این بود که او انگلیسی نمی دانست و من آلمانی بلد نبودم و ارتباط ما در حد هفت هشت کلمه فارسی بود که او بلد بود و صد البته بیشترین ارتباطمان همان زبان بین المللی "اشاره". برای معاینه کردن خرگوشش گاهی من مجبور بودم خرگوش شوم و ادای درد داشتن آن را در بیاورم تا متوجه شود چه می خواهم و گاهی او مجبور بود مانند خرگوش, مثلا کاهو بجود تا من متوجه مشکل دندانی خرگوشش شوم .به هر حال کم یا زیاد, گلیممان را از آب در می آوردیم.
یک روز به من زنگ زد و بعد از سلام علیک دست و پا شکسته گفت:دکتر,کرگوش,اوف.
: اوف؟؟؟
:ااا..., داشت, بازی, ( بعد, از پشت گوشی صدای برخورد دو چیز با هم آمد, مثل دست زدن) اوف.
:چیزی خورده بهش؟
:هیچ چیزی, نخوردی از صبح تا حالا...
من که سعی می کردم به شمرده ترین حالت ممکن حرف بزنم گفتم:نه , منظورم اینه که چیزی افتاده روش؟
:نه , هیچی نرفتی,توش
من که مستاصل شده بودم مانند مجرمی که به جرمش اعتراف می کند گفتم:ببخشید متوجه نمیشم
او هم که ظاهرا مشکلی شبیه مشکل من را داشت با صمیمیت تمام سعی می کرد کامل توضیح دهد:کرگوش, داشت, بازی (باز صدای تق شنیده شد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد)اوف
:خانم هینزه میشه بیارینش کلینیک؟
یک ساعت بعدخانم هینزه با خرگوشش در کلینیک بود و با زبان اشاره برای من توضیح داد که چه اتفاقی افتاده.خرگوش روی کمد مشغول بازی بوده که افتاده زمین و حالا دستش را بالا می گیرد و زمین نمی گذارد.
رادیوگراف گرفتیم و مشخص شد که یکی از استخوانهای انگشت دستش شکسته.وقتی که داشتم برایش با همان زبان اشاره می گفتم که چه اتفاقی برای خرگوشش افتاده, اشک می ریخت. توضیح دادم که اصلا مشکل حادی نیست واین استخوان شکسته, به واسطه استخوان های سالم دیگرتحت حمایت قرار می گیرد و خودش جوش می خورد و اصلا جای نگرانی ندارد.
شب شوهرش زنگ زد که الحمدلله انگلیسی می دانست.برایم توضیح داد که همسرش ازموقعی که آمده خانه, پشت اینترنت بوده ودر سایت های مربوطه, خوانده که می شود برای انگشت شکسته خرگوش, پین(1) گذاشت.من همینطورکه در دل به مخترع اینترنت فحش می دادم, که از وقتی آمده است,نمی توانی برای کسی خالی ببندی!!! توضیح دادم که کار بسیار سختی است و پر هزینه و چنانچه حیوان کمتر حرکت کند استخوانش به خودی خود جوش می خورد, و احتیاجی به این همه دلواپسی نیست.آقای هینزه حرف های من را برای همسرش دیلماجی می کرد و در این فاصله من خوشحال از این که به عنوان یک دامپزشک حاذق توانسته ام آنها را متقاعد کنم.از قول همسرش پرسید:احتمال این که جراحی نکنیم و جوش نخورد چقدر است؟
خیلی پر انرژی و با اطمینان گفتم:خیلی ناچیز,شاید یک درصد
بعد از مکثی کوتاهی گفت :پس ما تصمیم گرفتیم که جراحیش کنیم,زیرا در اینترنت نوشته که می شود با گذاشتن پین, 100% موفقیت داشت.آیا در کشور شما می شود انجامش داد؟
درجه حذاقتم را در آن لحظه می سنجیدم ودر مییافتم که چرا با آلمان ها اینقدر فاصله داریم!
.قرار جراحی را گذاشتیم.دکترفتاحیان بیچاره را طبق معمول از خواب بیدار کردند تا خبر جراحی اورژانس را بدهند. تا آخرین لحظه سعی در منصرف کردن صاحبان خرگوش داشتم.فکرش را بکنید, یک استخوان به قطر 1 میلی متر را بخواهی داخلش پین گزاری کنی. دلم برای خودمان می سوخت.وقتی جراحی تمام شد و عکس رادیولوژی را می دیدم خودم هم باورم نمی شد که کار به این خوبی از آب در بیاید.یک تکه فلز 2 سانتی متری چنان دو سر استخوان را به هم آورده بود که انگار نه انگار که زمانی شکستگی آنجا بوده.صاحبان آلمانی با خوشحالی خرگوششان را بردند تا چند ماه دیگر بیایند و پین را از آنجا خارج کنیم.
حدود دو ماه بعد خانم هینزه به من زنگ زد
: دکتر, کرگوش , پوف.
:پوف؟؟؟
:کرگوش,بالکن رفتی , حیاط رفتی, الان دیگه ,پوف
:از بالکن افتاده؟
:نننننه, اصلا پوف
من مستاصل گفتم :میشه بیارینش کلینیک
یک ساعت بعد ,در حالی که داشتم یک گربه که دل درد شدید داشت را معاینه می کردم ,خانم هینزه با شوهرش آمدند.من در حالی که گربه را به بخش رادیولوژی ارجاع می دادم ,آنها را به اتاقم راهنمایی کردم.آقای هینزه داشت توضیح می داد که دو روز است که از خرگوش خبری نیست و آنها هر جا را که می گردند نمی توانند آن را بیابند. من همینطور که در ذهنم تفاوت معنی کلماتی مثل "اوف" و "پوف" را در ذهن یک آلمانی سبک سنگین میکردم, پرونده گربه را هم می نوشتم. برای آنها توضیح دادم که اینجا تنها یک مرکز درمانی حیوانات است , نه جایی برای یافتن حیوانات گم شده. رادیوگراف گربه ای که معاینه می کردیم را آوردند تا ببینم. صدای خانمی که صاحب گربه مذکور بود از بیرون اتاق می آمد که با پسر 6 ساله خانم هینزه خوش و بش می کرد.چقدر خوشحال بودم که ما ایرانی ها اینقدر مهمان نوازیم!!!
در یک نگاه به رادیوگراف, جسمی فلزی حدود 2 سانتی متر, داخل معده گربه نظرم را جلب کرد. هر چه بیشتر نگاه می کردم بیشتر به شباهت آن جسم داخل معده با پین داخل دست خرگوش پی می بردم.یک لحظه نگاهی به پرونده گربه انداختم.آدرس صاحب گربه,تنها 2 پلاک با منزل آقای هینزه فا صله داشت.
وقتی خانواده هینزه را بدرقه می کردم و به آنها توصیه می کردم که خوب دور و بر خانه و حیاطشان را برای یافتن خرگوش گم شده بگردند و اگر نیافتنش موضوع را به دست قسمت و قضا و قدر بسپارند,عوامل اتاق عمل مشغول آماده سازی وسایل جراحی برای درآوردن پین 2 سانتی از معده گربه شکموبودند.
(1)