از کودکی گرسنه، آواره و مریض هستم. . .
یعنی درست از وقتی که آدم دوپاها مادرم را بی هیچ دلیلی کشتند ،
و من دیگر رنگ آرامش را ندیدم،
هر روز سوژه بازی و خنده عده ای بی رحم هستم که مرا به چشم وسیله ای برای بازی و تفریح میبینند نه یک موجود زنده خدا،
خوردن یک دل سیر غذا بدون وحشت و هراس همیشه رویای شبهای من است .. ولی جز گرسنگی در بیداری چیزی قسمت من نیست،
و من جز ذره ای محبت چیز دیگری از خدا نمیخواهم،

در دنیایی که پول حرف اول را می زند، به این فکر می کنم که کاش من هم یک گربه ملوس گرانقیمت بودم، مرفه و بی درد . . . 

چرا من خیابانی ام !