در روزگاران قدیم خرگوشی زندگی می کرد که
دم دراز و گوش های کوچکی داشت؛ یعنی همه ی
خرگوش ها این شکلی بودند. اما این
خرگوش با یک
روباه حیله گر دوست شده بود. هر چه قدر همه می گفتند دوستی
خرگوش و
روباه درست نیست،
خرگوش به حرف آن ها گوش نمی داد. چون با
روباه بازی می کرد و بسیار شاد بود.
روزی از روزها
روباه پیش
خرگوش آمد و گفت: امروز می آیی برویم ماهیگیری؟
خرگوش گفت: چه طوری برویم ماهیگیری؟ وقتی نه قلاب داریم و نه طعمه؟!
روباه گفت: کاری ندارد! با هم کنار ساحل می نشینیم. آن وقت تو
دم درازت را درون اب بینداز. هر وقت سر و کله ی ماهی برای گاز گرفتن پیدا شد، تو او را به ساحل پرتاب کن.
خرگوش دم دراز گفت: تو چرا دمت را در آب نمی اندازی؟
روباه جواب داد: چون
دم تو قشنگ تر و بلندتر است و به همین خاطر ماهی ها را گول می زند.
خرگوش بیچاره قبول کرد و دوتایی به طرف ساحل به راه افتادند. وقتی به ساحل رسیدند،
خرگوش دمش را در آب گذاشت. چیزی نگذشت که
خرگوش فریاد زد: فکر کنم با دمم ماهی گرفتم. حالا چه کار کنم؟
روباه گفت: با دمت ماهی را به ساحل بینداز!
خرگوش گفت: فکر کنم ماهی بزرگی است؛ چون او دارد من را به درون آب می کشد!
روباه با خوش حالی به آب نزدیک شد و گفت: اما این که ماهی نیست! لاک پشت است.
خرگوش فریاد زد: کمکم کن، هرچه که هست دارد من را غرق می کند. الان خفه می شوم.
روباه گفت: ولی من چطوری تو را نجات بدهم؟
خرگوش گفت: خب تو هم من را به سمت ساحل بکش!
روباه هم گوش های
خرگوش را گرفت و شروع کرد به کشیدن. آن قدر کشید که گوش های
خرگوش دراز و درازتر شد. از آن طرف هم لاک پشت
دم خرگوش را گاز گرفته بود و می کشید. آن قدر محکم گرفته بود که
دم دراز خرگوش کنده شد. لاک پشت هم رفت.
ازآن روز به بعد گوش های
خرگوش دراز شد و دمش کوتاه!