این
نوشته ام برای اولین بار در
روزنامه اطلاعات چاپ شد. در جشنواره طنز تهران پارسال هم برنده شد ولی کسی جایزه ایی چیزی به ما نداد. جایزه اش رو شما با خواندنش به من بدین برام بسه.
لینکش را گذاشتم و در ادامه مطلب کل داستان هست.
http://www.ettelaat.com/new/index.asp?fname=2010\10\10-05\11-25-04.htm&storytitle=%DA%A9%D8%B1%D9%91%D9%87+%D8%A7%D8%B3%D8%A8%D9%8A+%D8%A8
هومن ملوكپور ـ تهران جراح دامپزشك
نميدانم چرا هميشه مشکلات حيوانات در نيمه شب رخ ميدهد؟... مثلاً بعد از يک روز پر حيوان(!) سر بر بالش گذاشته، در خلسة ميان خواب و بيداري به سر ميبري که زنگ موبايل از خواب ميپراندت و تو با نگاهي عذرخواهانه به همسرت، صداي منشي را ميشنوي که گربة خانم فلاني از 5 طبقه افتاده يا آقاي فلاني پاي سگش را لگد کرده و....
***
حدود ده سال پيش وقتي که دامپزشک بعضي از باشگاههاي سوارکاري بودم؛ بامدادي حدود ساعت 2 مانند خيلي از آدمها خواب بودم که تلفنم زنگ زد. مثل منگها دستم رو بردم بالاي تخت دنبال موبايلم. اول شيشه آب رو انداختم بعد ليوان، بعد هم براي اين که بقيه چيزهاي بالاي تخت را نيندازم، همسرم گوشي را داد دستم و با غرولند گفت: « اه... با اين موبايلت!» ورويش را برگرداند.
از پشت تلفن صداي مردي بود که تند تند و با استيصال حرف ميزد. در وهلة اول فکر کردم که از سفارت ژاپني، چيني، جايي تماس گرفتهاند. تقريباً يکي دو دقيقة اول حرفهايش را نفهميدم.
ـ آقاي دکتر، با شمام!
ـ ها؟
ـ من ميپرسم چي کار کنم؟ اون وقت شما ميگيد آها؟
ـ چي رو چيکار کنيد؟
ـ دکتر جون، «رايا» داره ميميره.زور ميزنه ولي نميتونه بزاد.
ـ رايا؟
ـ اسبم آقاي دکتر. افتاده رو زمين زور ميزنه. الآن بالا سرشم.تو رو خدا به دادم برسين.
آقاي صمصام بود.آقايي قد کوتاه و لاغرو مثل اسفند روي آتش بالا پايين ميپريد. موقع حرف زدن معمولي ميشد حالتش را در آن لحظة پر اضطراب درک کرد. اسبش را اندازة بچهاش دوست داشت (البته آن موقع بچهاي نداشت.چند سال بعد که بچه دار شد، به اين موضوع پي بردم!)
پاورچين رفتم لباس پوشيدم و خودم را در اسرع وقت رساندم به بالين پر از کاه مريضم. وارد باشگاه که شدم، صداي تراکتور ميآمد.با تعجب از اين که اين وقت شب تراکتور کجا کار ميکنـــد، وارد شدم. آقاي صمصام دوان دوان به سمتم آمد و با دستپــاچگي پرسيد:
ـ آقاي دکتر!...زنده ميمونن؟
ـ من که هنوز نديدمشون که!
ـ يه کارگر افغاني دارم، گفت ميتونه کرّه رو زنده بکشه بيرون!
ـ عجب!...
بعد همانطور که لباس کار ميپوشيدم پرسيدم:
ـ چطوري اونوقت؟
ـ با تراکتور!... الآن دارن پاي کرّه اسب رايا رو با طناب ميبندن تا با تراکتور بکشنش بيرون.
ـ نه.... بدو بگو اين كارو نکنن. جفتشون ميميرن.... بدو!
دوان دوان رفت.
ماديان بيچاره روي زمين به پهلــــو افتاده بود و نفس نفس ميزد و آدمهــــاي زيادي دورو برش بودند. کارگر افغــــاني که تز «کرّه ـ طناب ـ تراکتور» را داده بود، گوشهاي ايستاده بود چپ چپ من را نگاه ميکرد و با لهجة خاصش ميگفت: «ما ميدانم ميميره».
شکم «رايا» به اندازه يه بشکه آمــــده بود بالا. دست به کار شدم. وقتي دست کردم تا موقعيــــت جنين را بررسي کنم، ديدم پاهاي کره اسب داخل شکم مادر، مثل تارهاي کنف، تابيده شده به هــــم. دست راستش را ميکشيدي،پاي چپش بالا ميآمد،پـــاي چپش را ميخواستي تصحيح کني، گردنش تاب ميخورد.
کارگر افغاني گفت: «ما ميدانم، ميميره....»
رايا، يکي از بهترين اسبهاي آن زمان بود که جوائز زيادي را در مسابقات پرش کسب کرده بود. يک ماديان کهر(1 )زيبا با پاهاي کشيده. به پهلو افتاده بود و نفسهاي تند و کوتاهي ميکشيد. و هر از گاهي با تکانهاي جنين، او نيز جفتکي ميانداخت ولي چون من پشت حيوان بودم، براي من خطري نداشت.
آقاي صمصام مثل کساني که سردشان شده باشد، دستش را گرفته بود جلوي دهنش و روي پنجة پا بالا پايين ميرفت و با نگراني نگاه ميکرد.
بسيار کار طاقتفرسايي است سخت زايي اسب. کساني که تجربه کرده باشند ميفهمند. چيزي حدود يک ساعت، انواع و اقسام فنون کشتي را بر روي هم رد و بدل کرديم و در اين بين، صــداي کارگر افغاني مثل آرشة يک ويولننواز مبتدي، روي ذهنم عقب جلو ميرفت:
«ما ميدانم، ميميره...... ما ميدانم، ميميره....»
صدايش کردم و با يک محاسبة کوتاه، دامنة جفتک پرانيهاي رايا را سنجيدم و گفتم که همانجا بايستد.کارگر بخت برگشته که احساس کمک جراح بودن ميکرد؛ با دقت چشم دوخته بود به حرکات دست من و با تکانهاي دستم، او هم به خود تکاني ميداد. ياد نوجواناني ميافتادم که بازي کامپيوتري ميکردند و در زمان بازي، خود را در ميان کارزار جنگ يا فينال فرمول يك احساس ميکنند و با شور و هيجان زياد همراه حرکات رقيب فرضي دست و بدنشان را حائل ضربات آن تکان ميدهند. انگار اوست که مشغول به دنيا آوردن کره اسب است.برگشت و به چند کارگر ديگر نگاهي از سر فخر انداخت و برگشت که بگويد: «ما ميدا...» که رايا با جفتکش 2 متر آن طرفتر پرتش کرد.کارگرسرش را گرفته بود و ناله کنان بردندش بيرون.
خلاصه دردسرتان ندهم؛ بعد از حدود 2 ساعت زور زدن، کرّه را دنيا آورم. با بيرون آمدن کرّه زيبا با پاهاي کشيدهاش، کلّي خونابه و مايعات رحمي هم آمد که از سر تا پايم را مزيّن کرد.آقاي صمصام که ديگر نگو و نپرس. کرّه را بغل کرده بود و گريه ميکرد. آمد طرفم تا مرا هم بغل کند و ببوسد، ولي با ديدن سرو وضعم منصرف شد.
ـ من اين دو تا رو از شما دارم. جبران ميکنم دکتر جون، جبران ميکنم.
من هم همانطور که سر و صورت خونآلودم را پاک ميکردم، گفتم: «خواهش ميکنم، من که کاري نکردم.». موقع رفتن صداي ناله کارگر افغاني به گوش ميرسيد.
چند روز بعد که براي ويزيت دورهاي به باشگاه مورد نظر رفته بودم و مشغول کار بودم، از پشت سرم شنيدم که يک نفرمــــدام اسمم را صدا ميکرد.گذشته از اين که صدا و لهجــــهاش برايــــماشنا بود، از اين متعجب شدم که اسمم را بدون پيشوندي مثل «دکتر» يا پسوندي مثل «آقا» صدا ميکرد.
ـ هومن...... هومن! بيا اينجا..... مگه با تو نيستم جوون مرگ شده؟!... ببين چي کار کردي. حالا من چي کار کنم؟....
به طرف صدا رفتم که ديدم همان کارگر افغاني لگد خورده است.مدام صدايم ميکرد؛ اما به سمت من نگاه نميکرد. با يک زاوية 90 درجهاي نسبت به من ايستاده بود و مدام و يک نفس بدو بيراه ميگفت. يک لحظه ترسيدم. با خودم گفتم كه: «حتماً لگدي که رايا اون شب بهش زده، کورش کرده».
ـ اينجا هستم،کاري داري؟
به طرفم برگشت و گفت: «ااا... آقاي دکتر، خوبي،خوشي؟»
ـ داشتي منو صدا ميکردي؟
ـ نه آقاي دکتر!....
و حدّ فاصل بين شصت و سبابه دست راستش را به دهان برد و با تواضع گفت: «با اي بودم» و با دستاشاره کرد به سمتي که من نميديدم. رفتم جلوتر و ديدم «رايا» با کرّهاش ايستادند داخل اصطبلشان و يکيشان يونجه ميخورد و يکيشان شير.
ـ آخه، آقاي صمصام اينقدر شما رو دوس داره كه بعد ازاي که رايا رو زائوندين، به خاطر شما اسم کرهاش رو گذاشته «هومن»! تازه ياد شب زايمان افتادم و گفتههاي آن شب را مرور کردم و معني «جبران ميکنم» آقاي صمصام را فهميدم.
«هومن کوچولو» بي توجه به نگاههاي متعجبانة من که در برزخ بين خوشــــحالي و عصبانيت تاب ميخوردم، به سينة مادرش مک ميزد و من بسيار خوشحال بودم که آن «رايا»يي را که زائانده بودمش، خر نيست.
پينويس:
1ـ به اسب قهوهاي که يال و دم مشکي داشته باشد، گفته ميشود.