خداوند هرگز تاس نرد نمي اندازد آلبرت انيشتين
پرده اول- پنجشنبه 21/5/1389 –ساعت 11 صبح
براي رفتن به مطب دكتر آماده مي شوم. اما هربار كه ميخواهم حركت كنم تازه يادم مي آيد كه يك چيز را فراموش كرده ام! يكبار موبايل يكبار كلاه آفتابگير يكبار دسته كليد... انگار يك چيزي ميخواهد من در يك لحظه ي خاص پا از در خانه به بيرون بگذارم...انگار چيزي انتظارم را ميكشد... سرانجام مطمئن ميشوم كه همه چيز را برداشته ام. دروازه را ميگشايم ...... آه! خداوندا....ديگر بار، مظلوميتي خاموش برابرم ايستاده است... هيكل نحيفي سراپا ترس و تنهايي ... خسته از ظلم ستمگران نادان...سراسر رنج و گرسنگي .....
توله سگي زخمي و بيمار با يك سيم
برق دور گردنش ...... روبروي خانه ام منتظر باز كردن اين در بوده است...
از دستپاچگي نميدانستم چه كنم. همين قدر يادم مي آيد كه او را گرفتم و به حياط آوردم. هيچ نميگفت. اكنون تيرش به هدف خورده بود ، در باز شده بود و من او را يافته بودم،اينك خيالش راحت شده بود،گمانم خيال خدا هم راحت شد...
يكراست رفت زير بوته سيكاس باغچه...منتظر ماند تا چيزي براي خوردن بياورم. كيف و كلاه را به گوشه اي انداختم. امان از گياهخواري ! حالا چه چيز به او بدهم. آهان يادم آمد!! كنسرو ماهي تن..موقع باز كردن عجله كردم ، شستم را بريدم ، خونش بند نمي آمد ، همين را كم داشتم! به هر زحمتي بود ظرفي يافتم و تن را در آن ريختم ، ميدانستم كه مدتهاست چيزي نخورده.. حدسم درست بوداوبه سرعت غذايش را ميبلعيد..او ميخورد و من به بدن نحيفش نگاه ميكردم ...او ميخورد و من از ديدن آن زخم دايره وار روي ران چپش به قصر 3سانت برخود شرم ميكردم، پوستش برداشته شده بود و مويرگهايش نمايان بود...او از خوردنش لذت ميبرد اما اشك مرا امان نميداد... دوپايان انسان نما او را به حقارت گرفته ، سيم برقي بر
گردنش انداخته بودند...جرب سراپايش را پوشانده بود. جز اندكي كرك روي پشتش، مويي نداشت...آثار سوتغذيه از همه جايش معلوم بود... ولي از همه جانگدازتر آن نگاه پاكش بود... نگاه فرشته گونه اش ... نه، بگذار ببينم! او از فرشتگان نيز پاك تر بود چون هرگز خدا، فرشتگان را زجر نداده است...
با دوستان دامپزشكم ، كه همواره يار و ياور من در كمك به اين بي پناهان هميشه مظلوم اند ، تماس گرفتم. دكتر مرواريد پشدار و دكتر وحيد رضاخاني. نميدانم براستي اگر اين دو انسان پاك نبودند تكليف من با اين همه سگ و گربه هاي يتيم چه ميشد؟ تشخيصشان اين بود كه دو ماهه است اما اصلا به دو ماهه ها نمي ماند. يك نسخه بلند بالا هم دادند،هر روز بايد شسته شود سر ساعت داروهايش را بخورد و غذايش براه باشد.قرنطينه باشد تا خوب خوب شود.... همه را به ديده منت گذاشتيم تا امروز كه24 روز است كه پيش من است.اسمش را همينجوري گذاشتم في في! ماده است. آنقدر شاد و خوشحال و خوشبخت است كه نميدانيد. با مزه ترين سگي است كه تابحال پيداكردم! غذا يش را كه ميبرم بدهم،دستهايش را ميزند به پاكتهايي كه با آنها برايش ديواري درست كردم تا حياط قرنطينه اش از حياط ما جدا شود! بي سرو صداست اما از فلفلي ، گربه اي كه شبها به او غذا ميدهم اصلا خوشش نمي آيد! فكرش را هم نميتوان كرد كه چقدر باهوش است. عاشق داروهايش است! هرچه بدهم ميخورد آن هم با اشتها! عروسكش را خيلي دوست دارد، ميكي موسش را ميگويم! مرتب گازش ميگيرد نميدانم اين چه جور دوست داشتني ست ديگر!! به كمين گنجشكها مينشيند تا پرشان بدهد!توپهايش را ميبرد مي اندازد در باغچه، نميدانم يعني چه؟!
قاصدك رنجور من هر روز جوانتر و زيباتر ميشود، از حالا عزاي واگذاريش را گرفته ام ، خيلي دوستش دارم ....... او دعاييست كه مستجاب شده است، باور نداريد؟
پرده دوم را بخوانيد:
پرده دوم-5روز قبل-يكشنبه17/5/89-ساعت 7 غروب
يكي از مشتريان يك فروشگاه زنجيره اي در رشت ، بروشور حمايت از گربه ها را ميخواند و برايش جاي بسي تعجب و خوشحالي ميشود. از كارمندان آنجا درباره كسي كه اين بروشورها را آورده تا پخش شود ميپرسد و آنها شماره تلفن من را ميدهند. وقتي ايشان با من تماس گرفتند و گفتند از 34 گربه نگهداري ميكنند اصلا باورم نميشد. بانو فرحناز مهربان از 34 گربه زيبا از همه نژادها نگهداري ميكند. آنهم با بهترين شرايط. ديدار از پناهگاه كوچكش در شهرك گلسار برايم خاطره اي فراموش نشدني است. ساعتي با همسرم كنار او و گربه هايش بوديم. از مشكلاتش با همسايه هاي از همه جا بيخبرش گفت از مريضي هاي ويروسي اي كه گربه هايش را از پا در آورد از دوستان دامپزشك من هم گفت كه دكتر گربه هايش هستند و همواره بهترين مداوا را انجام ميدهند و در نهايت از
توله سگي گفت كه صبح ديروز (يعني شنبه16/5/89) در حوالي حدود 1 كيلومتري ازخانه من ديده بود.
توله سگي نحيف بسيار ناراحت و نگران و مستاصل. انگار خانه اش را گم كرده و نميداند چه كند. روي تلي از خاك نشسته بوده . فرحناز خيال كرده كه صاحب دارد ناراحت ميشود اما از انجايي كه اين فكر را ميكند و از طرفي با گروهي مشغول ورزش صبحگاهي بوده فكر آوردنش به خانه را نميكند.
خيلي خيلي ناراحت و نگران شدم. انگار توي دلم خالي شده بود. گفتم من كه مطمئنم صاحب نداشته كاش مي آورديش. اما فرحناز گفت كه گربه هايش از سگ ميترسند و فرار ميكنند. ديدم حق با اوست. اما اين چيزي از ناراحتي ام كم نميكرد. شادي ديدن گربه ها به غم سنگيني در دلم تبديل شد.
توله سگي تنها و غريب چند خيابان دورتر از خانه من بود و من....تمام شب نميتوانستم بخوابم،نيمه شب دست به دعا شدم روي رختخوابم نشستم ودستانم را به آسمان دراز كردم ،خدا را صدا زدم گفتم كه مراقب"او" باشد سيرش كند و از خطرات محفوظش بدارد. روز بعد نيز به "او" فكر ميكردم و روزها و شبهاي بعد... في في را هم كه پيدا كردم باز هم به اين " او" ي هرگز نديده فكر ميكردم.......
پرده آخر – يكشنبه 24/5/89-4روز بعد از پيداشدن في في و يك هفته بعد از آشنايي با فرحناز
عصر با فرحناز عزيز تماس گرفتم تا جوياي احوالش شوم. برايش از في في هم گفتم. خيلي خوشحال شد. درباره مشخصاتش پرسيد من هم گفتم ماده، قهوه اي با چشمهاي سبز روشن مايل به قهوه اي....فرحناز آه بلندي كشيد ومن هم بي درنگ في في را نزدش بردم... فرحناز با همان نگاه اول "او" را شناخت.........دعايم مستجاب شده بود....
"او"ي نديده ي من........... في في بود
امام صادق(ع) به نقل از ابوذر فرمود: از پيامبر(ص)شنيدم كه مى فرمود: همه حيوانات در هر صبحگاهى از خداوندمى خواهند: اللهم ارزقني مليك صدق يشبعني و يسقيني و لا يكلفني ما لا اطيق.
بارالها به من مالك خوب و درستى عطا فرما كه مرا سير و سيراب نمايد و بيش ازتوان از من كار نكشد.
سپیده ی مهربانی/شهريور 1389
The underlying connection was closed: Could not establish trust relationship for the SSL/TLS secure channel.