قول بده منو نخوری
چند روز بود که پیشی، توی انبار، یک گوشهی گرم و نرم، چند تا بچه به دنیا آورده بود. بچه گربهها، خیلی کوچولو بودند و پیشی میترسید آنها را تنها بگذارد. برای همین هم این چند روز، اصلاً از جایش تکان نخورده بود و خیلی خیلی گرسنه بود. وقتی، بچه گربهها حسابی شیر خوردند و سیر شدند و خوابیدند، پیشی تصمیم گرفت از انبار بیرون برود و چیزی برای خوردن پیدا کند. پیشی آرام از انبار بیرون آمد و به دنبال غذا، این طرف و آن طرف را بو کشید. ناگهان بادی وزید و در انبار بسته شد. پیشی بیچاره ماند بیرون انبار و بچه گربههای کوچولو ماندند توی انبار. پیشی، هر چه میومیو کرد. هر چه پنچه به در کشید، در باز نشد که نشد. ناگهان، صدایی شنید. صدا از توی انبار بود. این صدای موشی بود که فریاد میزد: پیشی جان! اینقدر پنجه به در نکش! در باز نمیشود. پیشی با ناله گفت: بچه گربهها تنها هستند. اگر بیدار شوند؟! اگر شیر بخواهند؟! ای وای! من آنجا نیستم! موشی گفت: قول بده مرا نخوری، من هم کاری میکنم تا پیش بچههایت برگردی!
پیشی و بچه گربه ها
پیشی گفت: قول میدهم. قول میدهم. موشی از سوراخ در بیرون آمد و گفت: من میروم نزدیک پای خانم مزرعهدار. وقتی او جیغ کشید، تو دنبال من بیا. آن وقت او هم به دنبال تو میآید، یادت باشد مرا نخوری! کمی بعد، صدای جیغ خانم مزرعه دار بلند شد. پیشی به دنبال موشی دوید و خانم مزرعهدار با یک جارو به دنبال آنها دوید. موشی، از سوراخ در انبار، رفت تو. پیشی ماند پشت در و میومیو کرد. خانم مزرعهدار، در را باز کرد و همراه پیشی، رفت توی انبار. پیشی فوری رفت پیش بچه گربهها. خانم مزرعه دار با دیدن بچه گربهها، جارو را کنار گذاشت و پیشی را ناز کرد و گفت: وای! چه بچههای قشنگی داری! حتماً خیلی گرسنه هستی! صبر کن برایت غذا بیاورم! خانم مزرعه دار برای پیشی، آب و غذا آورد. او از دیدن بچه گربهها آنقدر خوشحال شده بود که موشی را فراموش کرده بود! کمی بعد، در انبار باز باز بود، پیشی سیر سیر بود و بچه گربهها خواب خوب بودند!
منبع:تبيان
برگرفته از مجله: دوست خردسالان
--------------------
پیشو ،گربه کوچولوی واقعاً قشنگی بود. پوستش مثل ابریشم سفید برق میزد و خیلی نرم و لطیف بود. روی بینی کوچک صورتی رنگش، چشمان آبیش را با ناز باز و بسته میکرد. پیشو میتوانست واقعا یک گربهی خوشبخت باشد، اما نه! به جای این که با بچه گربههای دیگر روی علفها بازی کند ترجیح میداد کنار جوی آب بنشیند و غمگین و ناراحت به عکس خودش در آب نگاه کند و همینطور به کارش ادامه دهد.
بله، پیشو با خودش فکر میکرد: «این طوری از خودم خوشم میآید، اما از رنگ پوستم زیاد راضی نیستم.» همین طور که پروانهای از کنارش پرواز میکرد، از او پرسید» «به من بگو چرا نمیتوانم مثل تو رنگارنگ باشم؟» پروانه قبل از جواب دادن روی گلی نشست. سپس گفت: «چه سوال خنده داری! گربهی رنگی! در آن صورت نظم طبیعت به هم میریخت! او قبل از اینکه صحبتش را ادامه دهد، شاخکهای بلندش را با عصبانیت تکان داد و بعد گفت: «آن موقع کی میتوانست گربهها را از پرندگان و یا از ما پروانهها تشخیص دهد؟! ها؟! بنابراین خوشحال باش که همانی هستی که باید باشی!» پروانه پس از این هشدار پرواز کرد و رفت.
اما پیشو همچنان غمگین بود وهر روز با ناراحتی لب جوی آب میرفت. تا اینکه یک روز صبح سایهای را بالای سرش احساس کرد که در حال پرواز بود. یک شاهین! پیشو ترسیده بود. با خودش فکر کرد: «میخواهد من را بخورد؟!» گربه کوچولو با ترس و لرز روی چمنها میدوید. اما سایهی شاهین مرتب نزدیک و نزدیکتر میشد. تا اینکه پیشو با یک پرش سریع توانست خودش را روی سنگها بیندازد.
شاهین داشت پواشکی دنبال پیشو میگشت. او خیلی تلاش کرد تا گربهی کوچولو را ببیند، اما نتوانست، زیرا رنگ پوست پیشو درست مثل سنگها سفید بود. شاهین با ناراحتی از شکار پیشو منصرف شد. بنابراین پرواز کرد و رفت. شاید پوست سفیدش نجاتش داده بود. اما پیشو به این موضوع فکر نمیکرد.
روز بعد پیشو ماجرای شاهین را فراموش کرده بود. با بیحوصلگی به طرف باغی پر از گل راه افتاد. وسط باغ سطل بزرگی قرار داشت که داخل آن رنگ ریخته شده بود. با کنجکاوی به طرف آن رفت و با دقت به داخل سطل نگاه کرد، میو... میو...
او با دیدن داخل سطل خیلی خوشحال شد، چون پر از رنگ براق و قرمز بود. با خود گفت: «دلم میخواست رنگم درست مثل این قرمز باشد.» پیشو فریاد زنان خود را به داخل سطل انداخت. با خودش گفت: «حتما همه به من آفرین میگویند و مرا تحسین میکنند و به رنگ پوستم حسادت میکنند.»
گربه کوچولو با خوشحالی و با احتیاط از سطل پر از رنگ خارج شد. اما این دیگر چیست؟ ناگهان به وحشت افتاد. در حالی که پوستش مثل رز قرمزی میدرخشید، آنقدر به هم چسبیده بود که مثل چرم، سفت شده بود. با خود گفت: «چرا این جوری شد؟ چرا به حرفهای پروانه گوش نکردم؟»
پیشو شروع کرد به شکایت کردن و خودش را با ناراحتی و زحمت زیاد از باغ به طرف چمنزار کشاند. به طوری که صدای نالهاش تا آن طرف جنگل میرسید. جایی که سگ آبی مشغول استراحت بود!
آن روز یک روزنامه پیدا کردم و روی آن دراز کشیدم. می خواستم بخوابم که عکس یک گربه و موش را توی روزنامه دیدم. پایینش نوشته شده بود: «به یک عدد گربه نیازمندیم»
پایین آن هم نشانی آگهی را نوشته بود. روزنامه را برداشتم و مثل یک گربه ی خوب دنبال آدرس رفتم. یک خانه ی بزرگ با در سفید رنگ بود. خواستم از خانه بالا بروم؛ امّا دیدم بد است؛ چون یک گربه ی خوب باید در بزند و از در برود تو. به همین خاطر چارچنگولی رفتم روی دیوار و با دهانم دکمه ی زنگ را فشار دادم. یک دفعه یک صدای کلفت از در بیرون آمد: کیه؟
گربه
تعجب کردم. از کی تا حالا زنگ ها حرف می زنند! گفتم: ببخشید آقای زنگ! با صاحب این خانه کار داشتم. مگر تو حرف می زنی؟
صدای خنده آمد: هاها... چه با مزه! صبر کن الآن می آیم.
در خانه باز شد. یک مرد چاق جلو در بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. گفتم: میو... میو...
سرش را آورد پایین. مرا با روزنامه دید. نشست و مرا بغل کرد و گفت: پس صاحبت کو؟ تو راکی فرستاد؟
گفتم: من صاحب ندارم. این آگهی را خواندم و آمدم اینجا برایتان کار کنم.
مرد با تعجب گفت: وای چه گربه ی باسواد و مؤدبی. بیا تو ببینم که خیلی کار دارم.
مرد خوشحال بود. مرا از روی زمین برداشت و برد توی خانه. بعد تلویزیون را روشن کرد. یک فیلم قشنگ داشت نشان می داد. یک گربه و موش به اسم تام و جری دنبال هم می کردند. من هم میومیو می خندیدم.
موش و گربه
مرد یک تکه گوشت مرغ و آورد و گفت:
گربه جان، دلم خیلی خون است. چند روزی یک موش تو خانه ی ما پیدا شده. می خواهم او را بگیری و به حسابش برسی. اگر او را بگیری می گذارم تا هر وقت که خواستی اینجا باشی. پریدم هوا و گفتم: موش! کجاست؟ کو؟ الآن می گیرمش. مرد گفت: من چه می دانم. همه جا پیدایش می شود. یک بار توی آشپرخانه، یک بار زیر مبل، یک بار توی کمد. باید بگردی و پیدایش کنی. من می روم بیرون. تو اول این کارتون را ببین. غذایت را هم بخور، بعد سرحال برو دنبال موش.
دراز کشیدم و کارتون را دیدم. چقدر موش زرنگ بود. گربه ی بیچاره را اذیّت می کرد. اگر من به جای آن گربه بودم موش را یک لقمه می کردم. عصبانی شدم و داد زدم: آهای موش! می دانم توی این خانه هستی. اگر جرأت داری خودت را نشان بده.
به دور و بر نگاه کردم. یک دفعه موش خاکستری را دیدم که توی بشقاب مرغ نشسته بود و داشت غذای مرا
موش و گربه
می خورد. پریدم روی بشقاب و خوابیدم روی موش تا خفه شود. آرام بلند شدم و آن را گرفتم توی دستم؛ اما چیزی که توی دستم بود یک تکه از استخوان مرغ بود. بشقاب هم شکسته بود. موش فرار کرده بود روی تاقچه کنار آیینه نشسته بود و برایم شکلک در می آورد. بلند شدم و پریدم روی تاقچه. یکدفعه آیینه افتاد و شکست. دنبال موش دویدم. رفت روی تلویزیون. من هم پریدم روی تلویزیون. گلدان کنار تلویزیون افتاد و شکست. تلویزیون هم می خواست بیفتد که رفتم از زیر، تلویزیون را نگه داشتم تا نیفتد؛ اما موش لعنتی آمد قلقلکم داد. من هم که خنده ام می آمد، گفتم: تو را جان مادرت قلقلکم نده. وای! دارم می میرم اما موش به حرفم گوش نمی کرد. آنقدر خندیدم تا تلویزیون افتاد روی سرم. جیغم به هوا رفت. از زیر تلویزیون بیرون آمدم و رفتم تا لانه ی موش را پیدا کنم. آنقدر این طرف و آن طرف را نگاه کردم تا بالاخره لانه ی موش را توی آشپزخانه پیدا کردم. رفتم از حیاط یک سنگ بزرگ آوردم و گذاشتم دم در لانه تا دیگر موش نتواند برود توی لانه.
موش بالای یخچال بود. داشت پسته می خورد. آرام آرام رفتم روی یخچال و با گوشت کوب زدم روی سرش؛ اما اوجا خالی داد و گوشت کوب محکم خورد روی پایم. آخ که چقدر پایم درد گرفت! بعد رفت توی کابینت. من هم دنبالش رفتم. هر چی ظرف بود از توی کابینت بیرون ریختم تا موش را پیدا کنم. آخرین ظرف قوری بود که آن را هم محکم پرت کردم روی زمین؛ اما موش توی کابینت نبود. پایین را نگاه کردم. همه ی ظرف ها شکسته بود. موش از توی قوری شکسته آمد بیرون و فرار کرد. این طوری نمی شد، باید یک نقشه ی درست و حسابی می کشیدم.
گربه
پریدم پایین، موش رفت توی ماشین لباس شویی و من هم رفتم تو. یک دفعه موش بیرون پرید، و من تا آمدم بروم بیرون، موش در را محکم به رویم بست. چشم تان روز بد نبیند. موش دکمه ی ماشین لباس شویی را زد. یک دفعه آب روی سرم ریخت و ماشین لباس شویی چرخید. آنقدر چرخید که دیگر داشتم از حال می رفتم. نمی توانستم کاری بکنم. بعد ماشین لباس شویی خاموش شد. خودم را به در رساندم. در را باز کردم و پریدم بیرون؛ اما حالم داشت به هم می خورد، موش روی اوپن آشپزخانه نشسته بود و مسخره ام می کرد، حالم که جا آمد رفتم کنار یخچال، یک قوطی رب آنجا بود. دستم را کردم توی قوطی. همه ی دستم قرمز شد. ناله ای کردم و خودم را انداختم روی زمین.
چشم هایم را طوری بستم که موش را ببینم. موش که فکر کرد من مرده ام جلو آمد. دستم را که قرمز شده بود دید و دلش سوخت. با خودش گفت: وای! من چه موش نامردی ام. از دست گربه خون می آید.
گربه
فوری پریدم و موش را گرفتم. بعد گذاشتمش روی زمین و قوطی رب را گذاشتم. رویش. موش هر کاری کرد نتوانست از قوطی بیرون بیاید. برای اینکه کار را محکم تر کنم، چرخ گوشت را هم گذاشتم روی قوطی. خوشحال و شادمان در یخچال را باز کردم و حسابی غذا خوردم. از گوشت ماهی گرفته تا آب میوه و...، و باز هم ماهی.
صاحبخانه آمد. صدایش را شنیدم: آی داد بی داد! چه به روز خانه ام آمده. آیینه گلم چرا شکسته؟ تلویزیون چرا خرد شده؟ بعد آمد آشپزخانه. از یخچال آمدم بیرون و گفتم: هیس، موش را گرفتم.
صاحبخانه گفت: کو؟ کجاست؟ قوطی رب را نشانش دادم. رب روی فرش ریخته بود. صاحبخانه چرخ گوشت را برداشت و قوطی رب را بلند کرد. موش می خواست فرار کند؛ اما همه ی بدنش ربی شده بود. پایم را روی دمش گذاشتم و نگهش داشتم. مرد خوشحال، دم موش را گرفت و گفت: آفرین گربه ی ناز من! بالاخره موش را گرفتی. بیا بخورش تا خیالم راحت شود. گفتم: نه من میل ندارم، الآن غذا خوردم.
مرد در یخچال را باز کرد و گفت: ای شکمو! یخچال را هم که خالی کردی. برو بیرون.
گفتم: آخه... من که این همه زحمت کشیدم!
مرد داد زد: برو بیرون. این همه خسارتی که تو به من زدی، موش به من نزد. برو بیرون، موش را هم می برم یک جای دور تا از دستش راحت شوم.
مرد با لگد مرا بیرون انداخت و تصمیم گرفتم که دیگر موش نگیرم.
-----------------------------------------
زی روزگاری آهوی زیبایی به همراه مادرش زندگی میكرد. چون بعضی از حیوانات او را دوست داشتند او را به خانه خودشان میبردند و از او پذیرایی میكردند. روزی آهو كوچولو در حال بازیكردن با دوستانش بود كه سرش درد گرفت. بعد به خانه رفت و به مادرش گفت كه سرش درد میكند. مادرش به او گفت: «زیر آفتاب بودی؟»
آهو كوچولو گفت: نه.
مادرش پرسید: «موقع بازی سرت به جایی خورده؟»
آهو كوچولو گفت: «نه.»
بعد مادرش او را به پیش خانم گوزن برد. خانم گوزن كه دكتر بود به مادر آهو گفت: «بیرون بمانید تا آهو را معاینه كنم.» بعد آهو كوچولو را معاینه كرد و گفت: «چیزی نیست دخترم. تو داری شاخ درمیآوری.»آهو گفت: «شاخ دیگر چیست؟» خانم گوزن گفت: «شاخ وسیلهای است كه وقتی بزرگ شدی میتوانی با آن از خودت دفاع كنی.» و بعد به مادرش گفت: «اصلاً جای نگرانی نیست. بچه شما دارد صاحب دو شاخ كوچك و زیبا میشود.»
مادر آهو گفت: «خیلی ممنون. خیالم راحت شد.»
دكتر گفت: «شیرینی شاخ درآوردن بچهتان را كی میدهید؟»
مادش گفت: «به همین زودی برایتان میآورم.»
آنها از خانم دكتر تشكر كردند و رفتند
.
یك سال گذشت و یك روز آهو كوچولو داشت با شاخهایش هایش بچهآهوها را اذیت میكرد و آنها فرار میكردند. خانم گوزن به او گفت:«مگر به تو نگفته بودم شاخ برای دفاع از خودت است. پس به من یك قول بده كه حیوانات كوچكتر از خودت را اذیت نكنی.».آهو كوچولو قول داد.
آهو یك روز وقتی دید كه روباهی به آن بچهها حمله كرد، باشاخهایش به طرف او حمله كرد و او را فراری داد. بچه آهوها از آهو تشكر كردند و همگی در كنار هم به خوبی و خوشی زندگی كردند.
__________________
كی بود یكی نبود، در میان جنگل جشنی برپا بود. این جشن، جشن مهربانی بود. در این جشن حیوانات وحشی تا یك هفته نمیتوانستندحیوانات كوچكتر از خودشان را اذیت كنند و آنها را بخورند. برای همین خرگوشها و یا سنجابها هرجا میخواستند میرفتند.
در همین موقع شیر با خود فكر كرد كه چه كار كند و چه حیوانی را بخورد. ولی وجدان او نمیگذاشت. یك روز كه داشت در جنگل قدم میزد خرگوش را دید. تا آمد او را بخورد وجدان او نگذاشت. شیر به خرگوش سلام كرد و رد شد. او این هفت روز را هر طور بود طاقتآورد و گذراند.
روز آخر جشن مهربانی بود كه حیوانات جنگل دیدند كه شیر نیست. چند حیوان به دنبال او رفتند. وقتی او را آوردند بسیار ضعف داشت. برای همین حیوانها پا پیش گذاشتند تا شیر آنها را بخورد. ولی شیر قبول نكرد. وقتی حیوانات موضوع را فهمیدند به خاطر این كارش او را سلطان خود نامیدند.
-----------------------
سگ آبی صدای ناله و شکایت گربه کوچولو را شنید. سگ آبی کنجکاو شد. میخواست دلیل آن همه ناله و شکایت را بداند! بنابراین دنبال صدا رفت و پیشو را پیدا کرد. از او پرسید چیزی شده؟ اتفاقی برایت افتاده؟ گربه کوچولو. با ناراحتی گفت: «خواهش میکنم کمکم کن!» سگ آبی گفت: «با من بیا» و او را به سمت برکهای برد و گفت: «تو باید خودت را تمیز بشویی.» پیشو گفت: «باید به داخل آب بروم؟»
ولی او این کار را نکرد. سگ آبی گفت: «پس باید همین طور چسبناک بمانی. این جوری دوست داری؟ آره!» پیشو دوباره با ناله گفت: «نه!» سعی کرد و آهسته به داخل برکه رفت و چون آب خیلی سرد نبود، سرش را هم زیر آب کرد و سعی کرد خودش را حسابی بشوید.
آرام آرام رنگ پیشو دوباره سفید شد. پیشو خیلی خوشحال شد. از سگ آبی تشکر کرد و به طرف بچه گربههای دیگر دوید و برای همیشه از رنگ سفید ابریشمی پوستش خوشحال و راضی بود.
منبع:تبيان
------------------------