طنز - جیمز فین‌گارنر
ترجمه: احمد پوری



روزي روزگاري در دامنه زيباي كوهي، سه بز كه شير يك مادر را خورده بودند زندگي مي‌كردند. آنها خانواده‌اي بسيار نزديك و صميمي‌ بودند. در ماه‌هاي زمستاني در دره سبز و پرگياهي به‌سر مي‌بردند و علف مي‌خوردند و كارهاي معمولي بزهاي ديگر را انجام مي‌دادند. در تابستان كوچ مي‌كردند به دامنه كوهي كه مرتع بزرگي بود و علف آن شيرين‌تر بود. به اين طريق آنها در يك منطقه علف نمي‌خوردند و جاي پاي كمتري از خود در محيط‌زيست به‌جا مي‌گذاشتند.
براي رسيدن به اين مرتع، بزها بايد از پلي كه روي دره‌اي عميق قرار داشت رد مي‌شدند. اولين روزهاي تابستان رسيد و يكي از بزها رفت تا از پل رد شود. اين بز از نظر تقويمي دستاورد كمتري از آن دو بز ديگر داشت و از حيث جثه هم كمترين تفوق را داشت. وقتي به پل رسيد كلاه ايمني‌اش را گذاشت سرش و نرده كنار پل را گرفت اما همين كه خواست از پل رد شود صداي نعره تهديدآميزي را شنيد. ناگهان هيولايي ترسناك و پرمو و بويناك با تجمعي از كثافت بر تن فرياد زد: «هي... من نگهبان اين پل هستم. بزهاي سفيد شايد دلشان بخواهد از آن رد شوند اما هركدام كه بخواهند اين كار را بكنند من مي‌خورمشان.» بز آب دهانش را قورت داد و گفت: «چرا جناب هيولا؟» «براي اينكه يك هيولا هستم و به آن افتخار مي‌كنم. من هم نيازهايي دارم و يكي از آنها خوردن بز است. تو بايد به اين نيازها احترام بگذاري.» بز كه ترسيده بود تته‌پته‌كنان گفت: «كاملاً حق با شماست. اگر خوردن من باعث شود شما هيولاي بهتري شويد زهي سعادت اما من براي اقدام به چنين كاري نياز به مشورت با هم‌شيرهاي خودم دارم. با اجازه...» دويد و برگشت به دره. پس از او، بز هم‌شير وسطي رفت به طرف پل. اين بز از نظر تقويمي پيشرفته‌تر از بز اولي بود و از حيث جثه هم امتياز بيشتري داشت. (البته چنين امتيازي او را بز لايق‌تری نمي‌كرد.) همين كه بز شروع كرد از پل رد شود هيولا جلويش را گرفت: «طبيعت مرا به صورت هيولا درآورده است و من به هيولايي خود افتخار مي‌كنم. آيا تو معتقدي كه من نبايد يك زندگي كامل و درست و حسابي هيولايي داشته باشم؟» بز با جسارت تمام گفت: «كي؟ من؟ اصلاً.» «پس حركت نكن تا بيايم و تو را قورت دهم. سعي هم نكن در بروي، من اين كار را توهين به خودم حساب مي‌كنم.» هيولا با قصد تجاوز به حريم شخصي بز، جلوتر آمد. بز دومي با عجله گفت: «اما من خانواده‌اي بسيار صميمي دارم. اين نهايت خودخواهي است كه بدون مشورت با آنها بگذارم شما مرا بخوريد. من براي احساسات آنها احترام زيادي قائلم. فكر مي‌كنم غيبت من باعث فشار روحي آنها مي‌شود...»
هيولا فرياد زد: «خيلي خوب برو!»
بز گفت: «به محض اينكه به نتيجه برسم برمي‌گردم. درست نيست كه شما را اينجا معطل بگذارم.»
هيولا آهي كشيد و گفت: «تو چقدر مهرباني»
هيولا داشت لحظه به لحظه بيشتر گرسنه‌اش مي‌شد و ديگر طاقتش از دست بزها طاق مي‌شد. تصميم گرفت اگر نتواند يكي از اين بزها را بخورد حتماً به يكي از اين مقامات شكايت كند.
وقتي بز سوم روي پل آمد هيولا ديد كه دو برابر هيكل او را دارد. شاخ‌هايش تيز است و سم‌هايش بزرگ. هيولا ديد كه مزيت هيكلي‌اش دارد به سرعت رنگ مي‌بازد. وحشتي دلش را لرزاند. به زانو افتاد و شروع به تضرع كرد: «خواهش مي‌كنم مرا ببخشيد. مي‌خواستم از شما و هم‌شيرانتان براي مقاصد شخصي سوء‌استفاده كنم. اصلاً نمي‌دانم چه باعث شد اين كار را بكنم اما حالا به خطاي خود پي برده‌ام.»
بز به آن قسمت از بدنش كه زانوي بز ناميده مي‌شود تكيه داد و گفت: «نه. نه. شما نبايد تمام تقصير را به گردن خودتان بگيريد حضور ما و بدن اشتهاانگيز ما شما را در اين وضعيت قرار داد. من و هم‌شيرانم از اين مسئله ناراحتيم. شما لطف كرده و ما را عفو بفرماييد.»
هيولا هق‌هق كرد: «نه. نگوييد. همه‌اش تقصير من است. من شماها را تهديد و ارعاب كرده‌ام فقط براي بقاي خودم، من خيلي خودخواهم!» اما بز سر سوزني حرف‌هاي او را قبول نداشت: «ما خودخواه بوديم. ما فقط در فكر نجات جان خود بوديم و نيازهاي شما را كلاً فراموش كرده بوديم. لطفاً همين الان مرا بخوريد. خواهش مي‌كنم!»
هيولا گفت: « شما بايد مرا از اين پل پرت كنيد پايين تا به جزاي خودخواهي و بي‌قيدي‌ام برسم.»
بز گفت: «من اصلاً چنين كاري نمي‌كنم. از آنجايي كه ماها اول شما را به طمع انداختيم بفرماييد يك گاز از گوشت من بزنيد.»
هيولا كمر راست كرد و گفت: «ببين چه مي‌گويم. مقصر اصلي من هستم. زود باش مرا از اين پل بينداز پايين!»
بز هم كشي آمد و كمرش را صاف كرد و تا جايي كه مي‌توانست شاخ‌هايش را بالا كشيد: «هيچ‌كس غير از من نمي‌‌‌تواند اين تقصير را به گردن بگيرد. زود باش گازم بگير وگرنه مي‌كوبم وسط دوتا چشمات.»
«اهوي! كله شاخي، اين‌قدر با من يكي به دو نكن.»
«كله شاخي! اي پشمالوی بوگندو! الان تقصيري نشانت بدهم كه...» آن دو افتادند به جان هم و گاز گرفتند و مشت زدند و لگد پرت كردند و شاخ زدند و هركدام سعي مي‌كرد تقصير را گردن خود بگيرد. دو بز سر رسيدند و آمدند روي پل. آنها هم از اينكه نمي‌‌توانستند تمامي تقصير را به گردن بگيرند احساس گناه مي‌كردند. اين است كه در ميان توفان پشم و سم و شاخ و دندان وارد معركه شدند. اما پل كوچك چنان ساخته نشده بود كه اين همه وزن را تاب بياورد. اين است كه لرزشي كرد و تكاني خورد و سرانجام درهم شكست و هيولا را با سه بز فرستاد ته دره. آن سه در سرازيري احساس آرامش كردند از اينكه توانستند سرانجام به جزايي كه مستوجب آن بودند برسند به اضافه اينكه پاداش كوچكي هم نصيبشان شد. آنهم اين بود كه هركدام تقصير مرگ ديگري را هم مي‌توانست به گردن بگيرد.



khabaronline