سال 87 با اصرار های فراوان و با وجود مخالفت والدینم از یکی از خانم های همکارم خواستگاری کردم و پس از مدت کوتاهی عقد کردیم و قرار شد ظرف مدت 6 ماه زندگی مشترکمان را شروع کنیم.
هنوز غرق شادی ازدواج با زن رویاهایم بودم که مدیر عامل شرکت احضارم کرد و مودبانه عذرم را خواست و اخراج شدم. در حالیکه همسرم را نگه داشتند. به یکباره انگار قصر رویاهایم برسرم ویران شد و بیشتر از بیکاری حس حقارت ناشی از بی کاری خودم و اشتغال همسرم مرا می رنجاند.
در جامعه ما همیشه مرسوم بوده که آقایان نقش نان آور خانه را اجرا کنند و هرگونه تغییر در این روند سرزنش دیگران و احساس شکست و نا امیدی را برای هر مردی به همراه خواهد داشت احساسی که آن روزها به خوبی درکش کردم.
نا امید از همه جا و مایوس از حمایت های والدینم بودم که به دلیل مخالفتشان با ازدواجم روی خوشی نشان نمی دادند. نا گفته نماند که همسرم و خانواده اش انصافا برخورد خوبی با ماجرا داشتند و تا امروز حتی یک بار هم حرف کنایه آمیزی از آنها در خصوص بیکاری چند ماهه ام نشنیده ام .شاید چون همسرم هم شاغل بود حس از دست دادن شغل و نا امنی کاری را به خوبی درک می کرد .
اما آنچه این ماجرای تراژیک را به یک داستان شیرین و روحیه بخش که قابلیت طرح رسانه ای دارد تبدیل می کند اتفاقی است که یک روز 5 شنبه رخ داد.
آن روز دیگر تحمل نگاه های پرسشگر دیگران را نداشتم .خیلی ها منتظر بودند عجز و تسلیمم را ببینند. با نا امیدی از خانه بیرون زدم تا با خرید روزنامه و جستجو در صفحه استخدام های آن شغلی برای خودم دست وپا کنم . مهمترین کاری که طی چند هفته گذشته انجام می دادم.
آنقدر با خودم در گیر بودم که جز زمین هیچ جای دیگر را نمی خواستم ببینم . از چشم در چشم شدن با عابران اجتناب می کردم که یکدفعه کیف دستی قهوه ای رنگ نظرم را جلب کرد.
کنار بزرگراه رسالت نزدیک جوب کیف چرم رنگ قهوه ای نمایان بود . البته هر کس آن را نمی دیدید چون تقریبا داخل یک چاله افتاده بود و فقط بخشی از آن قابل ملاحظه بودو از آنجایی که من هم جز زمین جایی را نمی دیدم نظرم جلب شد.
به خودم گفتم ولش کن بابا به من چه توش چیه و مال کیه . مگه کسی به فکر من هست که من فکر صاحب بخت برگشته کیف باشم. شاید اصلا توش چیزی مهمی نباشه ول کن بابا.
این افکار از ذهنم می گذشت و می خواستم انتقام بی مهری های مدیر عامل شرکتی که در آن کار می کردم ,نگاه های سنگین اعضای خانواده, سرکوفت هایی که همسرم از دوستانش به خاطر انتخاب من می شنید و به روی من نمی آورد و همه مظلومان تاریخ را از صاحب آن کیف بگیرم.
حتی به ذهنم رسید که چیزی روی کیف قرار دهم تا کسی تنواند آن را پیدا کند.
نپرسید چرا ؟ و بیکاری تو چه ربطی به این کیف و صاحب آن دارد؟ یا نگویید اگر صاحبش را پیدا نمی کنی چرا نمی خواهی بگذاری تا شاید صاحبش آن را بیابد.
چون من در آن لحظه قدرت تعقل و تصمیم گیری ام را از دست داده بودم.
اما انگار کسی به من نهیب زد الان یادم نمی آید که با وجود این افکار چه اتفاقی برای من افتاد چون بر خلاف تمام تصوراتم کیف را برداشتم و بعد از آنکه در گوشه ای از خیابان مستقر شدم در کیف را باز کردم.
پر از اسناد و مدارک مختلف بود از سند منزل گرفته تا یک سری فرم امضا شده و مقداری پول
چند کارت ویزیت هم که بسیار شکیل بود و از ظاهرش پیدا بود از بهترین کاغذ تهیه شده در کیف نمایان بود.
در آن لحظه دیگر فکر نمی کردم و انگار ذهنم خالی بود تلفن را برداشتم و با مکثی چند دقیقه ای با صاحب کارت ویزیت ها تماس گرفتم .انگار نیرویی ازدرون بر افکار منفی که در درونم جریان داشت غلبه کرده بود.
یک صدای جا افتاده و کاملا پخته تلفن را جواب داد و وقتی ماجرا را تعریف کردم گفت که صاحب آن کیف است و پس از کلی تشکر خواست تا یکدیگر را ملاقات کنیم. من که جایی نداشتم تا با او قرار بگذارم اصرار کردم که آدرس بدهد که کیف را برایش ببرم.
او هم آدرسی در همان حوالی که کیف را پیدا کرده بودم به من داد و من هم خوشحال از این که لازم نیست مسافت زیادی را طی کنم به محل مورد نظر رفتم.
آنجا بود که متوجه شدم صاحب کیف مدیر عامل یک شرکت تولید لوله های سبز مخصوص ساختمان است و هنگامی که قصد داشته از منزل به محل کارش برود آن هم روزی که از بد حادثه یا شاید هم از خوش روزگار خودرو اش خراب بوده کیفش را گم می کند.
آقای سرابی کلی از من تعریف کرد و آنقدر برخورد خوبی داشت که بلافاصله با او احساس راحتی کردم . از شغل و تحصیلاتم پرسید . من کلا انسان درون گرایی هستم و معمولا دوست ندارم از مشکلاتم تعریف کنم اما آن روز آنقدر دلم پر بود که شرح تمام زندگی ام از کودکی تا آن روز را برای ایشان تعریف کردم.
خیلی خوشحال شدم یک غریبه که بعدا هم او را نمی بینم پیدا شده که شنوای سخنان من باشد. می خواستم با حرف زدن به آرامش برسم.
حرف هایم که تمام شد با ایشان خداحافظی کردم و رفتم.
یک هفته نگذشته بود که دیدم شماره ای نا آشنا با من تماس می گیرد.
جواب دادم آقای سرابی بود و گفت که در شرکتشان به یک نیروی جدید در بخش فروش نیاز دارد و بهتر از من کسی را نمی شناسد و از من دعوت به همکاری کرد.
من هم بلا فاصله پذیرفتم و از آن تاریخ درآن شرکت مشغول به کار هستم.
الان هم با همسر و دوقلو ها یم زندگی خوبی داریم. البته در آمدم خیلی زیاد نیست اما برای یک زندگی آبرو مند کافی است و شاکر خدا هستیم.
راستی تازگی ها خانمم بیکار شده!!
|