در مباحث اقتصادی بحث سود و زیان بیش از هر چیز دیگری مطرح است و همه ما بدون تعارف و در هر سطحی به دنبال نفع و منافع شخصی مان هستیم حتی وقتی یک لحظه منافعمان تامین نشود زمین و زمان را به هم می دوزیم و بهترین دوستانمان بدترین دشمنانمان می شوند.
شب گذشته آشنایی با منوچهر مدق و همسرش فرشته انگار از خواب عمیقی بیدارم کرد. کاش این حال خوب گذرا نباشد .
منوچهر تحصیلات چندانی نداشت در یک خانواده متوسط به دنیا آمد . وقتی شور انقلاب تمام مردم را گرفته بود یک انقلابی تمام عیار بود. تا اینجایش به نظر طبیعی و جبر زمانه است . شاید هم به خودمان بگوییم جوگیر بوده اما حضور هشت ساله در جبهه جنگ و پایداری و مقاومت تا لحظه شهادت آنقدر بر روی من اثر کرد که دیگرنمی توانم تصور کنم این از خودگذشتگی بر اساس جبر زمانه بوده است.
داستان از کجا آغاز شد
كتاب "منوچهر مدق به روایت همسر شهید"،از زبان فرشته ملکی همسر مدق به معرفی شخصیت این شهید بزرگوار می پردازد و در طول نوشته مارا با شرایط جنگ و فداکاری هایی که همه مردم در آن روزها می کردند آشنامی کند.
آشنایی فرشته و منوچهر
اهمیت آشنایی این زن و شوهر معمولی در این است که ثروت والدین ,سطح سواد و رشته تحصیلی و حتی جایگاه اجتماعی درانتخابشان هیچ نقشی نداشت و هیچ کدام دیگری را با نگاه خریدار و فروشنده نگاه نکردند.
درکتاب از زبان فرشته آمده: دریکی از تظاهرات وقتی اعلامیه های امام را پخش می کردم ماموران چادر و حجاب از سرم کشیدن و تعقیبم می کردند که یک موتور سوار که با کلاه چهره اش را پوشانده بود نجاتم داد.
اما وقتی دید اعلامیه های امام دستم است با غضب گفت کاش این اعلامیه ها را می خواندی تابر تو اثر کند بعد پخشش می کردی . تازه متوجه شدم که منظور بی حجابی من است.
انگار که آب جوش برسرم ریخته باشند با عصبانیت گفتم شما که خود را سرباز امام می دانید یاد نگرفتید از ظاهر مردم قضاوت نکنید . ماموران چادر از سرم کشیدند به سرعت از من دور شد و از من خواست منتظر بمانم.
وقتی بازگشت چادرم را پس گرفته بود و به ماموران هم گوشمالی خوبی داده بود. اما هنوز چیزی از عصبانیتم کم نشده بود چراکه تا آن روز هیچ کس به این روشنی از من انتقاد نکرده بود.
دیدار بعدی ما مربوط به روزی است که چند اسلحه از پادگانی که اشغال شده بود به غنیمت گرفتم و رفتم آنها را به نیروهای خط امام تحویل دهم که دیدمش . گفت این همه اسلحه بود چرا اینها را آوردید گفتم اگر لازم ندارید ببرم جای دیگر که از دستم گرفتشان و گفت نه خوب است.
تنها روزهای بعد بود که متوجه شدم این پسره که مدام به خودش جرات می دهد از من انتقاد کند پسر همسایه مان است که با آنها رفت و آمد داریم ولی هیچ وقت از نزدیک ندیده بودمش.
بعد از چند ماه ازمن خواستگاری کرد . اما گفت که خدا برایش عزیز تر است و از من خواست که بر سر راه اهدافش قرار نگیرم و به من هم قول داد سد راهم نباشد و همیشه همراهی ام کند.
من هم گفتم که از همان روز اول منتظر پیشنهادش بودم و او هم از خوشحالی حتی از من خداحافظی نکرد و رفت.
سالهای جنگ
وقتی فراخوان عمومی برای اعزام به جبهه مطرح شد منوچهر هم عازم جبهه شد . من خیلی تلاش کردم همراهی اش کنم اما گریه امانم را بریده بود. تصور دوری از او برایم خیلی دشوار بود . هر وقت می آمد آنقدر محبت می کرد که جبران می شد. البته این را هم بگویم زمانی از من و پسرمان فاصله می گرفت که به ما وابسته نشود اما وقتی من گفتم خاطره خوب به جا بگذار رفتارش تغییرکرد و مثل سابق شد.
من که طاقت دوری اش را نداشتم تصمیم گرفتم به جنوب بروم تا نزدیکش باشم. باور کنید کنار توپ و تانک بودن برایم بهتر از دوری بود .هربار که با ترکش های جدید دربدنش به خانه می آمد بیشتر می سوختم اما قول داده بودم که سد راهش نباشم.
یک بار شیمیایی شد اما آن روزها پزشکان هنوز اثرات شیمیایی را نمی شناختند و ما هم نفهمیدیم که چه بر سرش آمده تمام بدنش تاول زده بود و از چشمانش اشک می آمد .
پس از جنگ
همیشه صبور بود بعد از جنگ من از بودنش خوشحال بودم و او بی تاب بازخم هایی که روحش را می آزرد. اما شکایتی نداشت. از بنیاد شهید,سپاه و مردم هیچ نمی خواست. همیشه می گفت:اگر من اینجا هستم برای اینست که تو از من دل نمی کنی وگرنه چطور ممکن است گلوله موهایت را بسوزاند و با قیچی جدایش کنند اما عمل نکند. از ما بگذر خانم.
اهل کار و تلاش بود بعد از ظهر ها رستوران های سنتی یکی از اقوام کار می کرد و وقتی که می پرسیدم سختت نیست . می گفت برای خانواده کار میکنم چرا سختم باشد. نمی خواهم حسرت چیزی بر دلتان بماند.
همیشه مرا به تحصیل تشویق می کرد اما اثرات شیمیایی نگذاشت خودش به تحصیلش ادامه دهد سردردهای وحشتناک و خونریزهای بینی باعث شد پزشکان منعش کنند.
به چشمم آب شدنش را می دیدم و کاری ازدستم برنمی آمد او شاکر بود و از من می خواست که از او بگذرم . اما من با خودخواهی نمی خواستم از دست بدهمش از طرفی توان دیدن زجرهایش را هم نداشتم. علی و هدی (فرزندانمان) بیش از من به او محبت می کردند .حتی روزمادر بیش از من برای او هدیه می خریدند همین محبت برای او کافی بود.
لحظه های آخر بسیار دردناک بود قلبش بزرگ شده بود و ترکش کنار قلبش در آن فرو می رفت ریه ها از کار افتاده بود اما هنوز ذکر بر لب داشت و شکایت نمی کرد. هیچ گاه ابراز پشیمانی نکرد. مقاومت او مرا هم استوار می کرد.وقتی رفت به چشم خودم دیدم که جانم می رود با این وجود ناراحت نیستم.گلایه زیاد دارم اما هدف والاتر از این چیزها بوده و هست.
منوچهر مدق در سال 1379 پس از سالها جانبازی در راه حق به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
|