از دور که دیدمشون نتونستم متوجه بشم چیه . یه تودهء قهوه ای رنگ روبروی مغازهء قصابی بود. دلم یک دفعه فرو ریخت ! هر چی میخاد باشه. جلوی مغازهء قصابی یعنی چند قدم فاصله تا مرگ. یعنی قراره به زودی بکشنش. قبلا دیده بودم که مرغ های سفید را جلوی این مغازه ردیف میچینند و حیوون های بیچاره زیر آفتاب له له میزنند تا زودتر نوبتشون بشه و برند داخل اون اتاقک پشت مغازه. جایی که دردهاشون برای همیشه
تمام میشه.
اما این چی بود؟ قهوه ایه. پس مرغ نمیتونه باشه. نزدیک تر که شدم تونستم تشخیص بدم.
اردک هستن! دو تا
اردک ! خدایا یعنی اینا رو آورده اینجا بکشه؟ خب چرا اینجا تو قصابی؟ چرا جسدشون را نیاورده؟ مگه فرقی داره؟ آها ! آره خب فرق داره . اینجا که بکشنشون جسدشون تازه تر خواهد بود و هرچه تازه تر هم باشه لابد لذیذ تره!
اردک تازه!
توی پیاده رو نشسته بودند.
مثل دو تا موجود مفلوک. تلاءلو بدبختی را میتونستم تو چشمانشون ببینم. حس بیچارگی. حس مرگ. شاید خیلی ها نتونند این حس را درون چشمان حیوانات در آستانهء مرگ تشخیص بدند ولی من میتونم.
حالا چرا گذاشتیشون تو پیاده رو؟ هر عابری که رد میشد یه لگدی بهشون میززد. بعضی ها چهار تا فحش هم نثارشون میکردند!
نه آبی جلوشون بود نه نونی. خب مردک از خدا بی خبر، این ها هم جون دارند ، گناه دارند ، زیر آفتاب تشنشون میشه ، گرسنه هستند. یه چیزی بذار جلوی این مادر مرده ها بخورند بعد ببر بکششون. خدای من چه حس بدیه. که بدونی قراره تا چند ساعت دیگه به قتل برسی. یعنی اینها میدونند که قراره بمیرند؟ چشمانشون که اینگونه میگه. دور و برشون پره از جسد ! از جسد مرغ گرفته تا ماهی و بوفلمون و گاو و گوسفند! همه نوع جسدی هست. فروشگاه مواد پروتئینیه خب!
حس مرگ از وجودشون میریخت. معلوم بود زندگی را مدت ها پیش فراموش کردند. بال های کثیف و به هم چسپیدشون نشان میداد که مدت هاست آبی به این بدن نرسیده. ای خدا... چه خبره توی این کرهء زمینت؟
گوشی موبایلم رو در آوردم تا ازشون عکس بگیرم تا بذارم اینجا تا همهء دوستان ببینند. ببینید گوشت خوشمزه و لذیذ قبل از اینکه بره تا قابلمه چه شکلی بوده. چه کار میکرده. اونم زنده بوده. اونم
مثل تمام ما دوست داشته از زندگیش لذت ببره.... حیاتش را دوست داشته... نمیخواسته بمیره... نمیخواسته بمیره.....
دستم میلرزید. نمتونستم تو چشمانشون نگاه کنم. نمیدونم من مشکل دارم و غیرطبیعی هستم که با دیدن این صحنه ها حالم بد میشه ، یا این همه ملتی که این صحنه ها را میبینند و بی تفاوت عبور میکنند. بی شک یکی از همین دو حالته!
به هر سختی بود دوربین را تنظیم کردم و رفتم جلوتر تا عکس بگیرم که .... که یک دفعه از زیر پر و بال دو تا
اردک دیگه دراومد! این دیگه چیه؟! ای خدا جوجه اردکه! یعنی اینا جوجه دارند؟ چه قشنگه! خب این اینجا چی کار میکنه؟ یعنی .... یعنی میخان اینم بکشن؟! نه .... شما رو به خدا نه... اینکه هنوز بچست.... گناه داره.... این گوشتی نداره.... تورو خدا ولش کنین بره... این بچست... این یه بچست.....
بدنم یخ کرده بود.... صاحب قصابی اومده بود بیرون تا یه نگاهی به برده هاش بندازه.... برده ها هم که زیر آفتاب
مثل بچه های خوب نشسته بودند منتظر مرگ.... تصمیم خودمو گرفتم . میرم ازش میپرسم آقا این کوچیکه را هم میخاین بکشین؟! شاید این رونمیخاد بکشه. آخه این که گوشتی نداره.
رفتم جلو... پیشبند سفیدش پر از خون بود.... خون های تازه.
_ آقا عذر میخام ، این
اردک ها را میخاید بکشید؟!
_ بله آقا ! گوشتش حرف نداره. ببرم براتون!؟
شده بودم عین یک
کودک شش هفت ساله که مبهوت کارهای عجیب بزرگسالان میشه.
- نه ممنون. ببخشید آقا ولی اون یکی که هنوز جوجست. خیلی کوچیکه؟ اون چی؟ اونم میکشید؟
خندهء وحشتناکی کرد و گفت:" خب جوجه باشه . میشه جوجه کباب دیگه ! "
بدنم کرخ و پاهام سست شد. نه ، این موجود انسان نیست. اگر انسان بود نمی تونست اینقدر بی رحم باشه. آخه بی مروت این هنوز بچست... اینکه گوشتی نداره. بذار زندگیش را بکنه. گناه داره... بی انصاف....
رفتم جلو تا برای بار آخر نگاهشون کنم. جوجه
اردک چه شاداب بود ! حق هم داشت. خب یک
کودک بود.
مثل تمام کودکان دیگه! مملوء از زندگی و سرشار از حیات ! چند دقیقه یکبار بلند میشد می ایستاد و بال هاش را به هم مییزد. چند تا جیک جیک کوچولو می کرد و میخواست بره طرف جوب آب. میخواست آب بازی کنه. زنده بود و سرشار از زندگی و طراوات. اربابش البته هر دفعه که برده راه میافتاد با لگد میزد به پهلوش ، یعنی بشین سر جات. جوجه
اردک مینشست ، ولی نمیتونست آروم بگیره. دوباره بلند میشد و سعی میکرد راه بره، بازی کنه ، شاداب باشه و از زندگیش لذت ببره . حق داشت. او یک
کودک بود ،
مثل تمام کودکان دیگه...
کنار بالش چی شده؟ خون مردگی داره. خدای من کنار بالش چه زخم بزرگی داره... حتما کلی درد داره.... درد داره ولی ببین چه شاداب و سرحاله! همچنان میخاد بازی کنه و از زندگیش لذت ببره.
مثل بچه های انسان ها ، که وقتی میفتند و بدنشون زخم میشه ... اول کمی گریه میکنند، ولی بعد فورا فراموش میکنند و به بازی ادامه میدند.
کودک ها همه
مثل هم هستند. این بچه
اردک هم یک
کودک بود ،
مثل تمام کودکان دیگه...
چرا بالش را درمان نکردند؟ گناه داره. ولی چرا باید درمان کنند؟ چه فرقی داره؟ مگه قراره زنده بمونه؟ قراره بمیره ! قراره گردن نازکش را با چاقوی تیز ببرند . قراره خون فواره کنه ، قراره زجر بکشه ، دست و پا بزنه ، ناله کنه ، التماس کنه ، بعد هم جون بکنه! خب پس چه فرقی داره بالش خوب بشه یا نه؟ این جوجه
اردک یه برده است. یه برده که برای منافع انسان ها قراره ازش استفاده شه. و کسی به زخم های یک برده اهمیتی نمیده.... هیچ کس
وسط پیاده رو ایستادم و یک لحظه به خودم نگاه کردم. من دارم چه کار میکنم؟ چرا این همه ملت میان و از کنار این موجودات مفلوک رد میشند ، ولی کوچکترین توجهی بهشون نمیکنند؟ چرا کسی دلش برای این ها نمیسوزه؟ چرا من باید با همهء این افراد متفاوت باشم؟ کجای کار ایراد داره؟ چرا کسی دلش به حال اینا نمیسوزه؟ این خانم های شیک ، اون آقای با کلاس که داره با موبایل حرف میزنه . اون دختر بچه های مدرسه ای که دارند از مدرسه برمیگردند. بچه ها این ها رو دیدین؟ دلتون براشون نمیسوزه؟ میخان بکشنشون ها !
آهای خانمی که دست دختر خردسال قشنگ و دوست داشتنیت را گرفتی و داری از خیابون عبور میکنی. بیا ببین اینجا چه خبره. بیا نگاه کن! یه مادر و بچش اینجا دارند زجر میکشن. بیایین کمکشون کنین. تو رو خدا.... ملت ، تو رو خدا بیایین به دادشون برسین.... این ها هم پدر و مادر و بچه هاشون را دوست دارند... به خدا این ها هم به اعضای خانوادشون عشق میورزند عین ما انسان ها....
آهای! قراره این ها را بکشن ! کسی دلش نمیسوزه؟! کسی قلبش به درد نمیاد؟! آخه بابا اینم یه بچست !این بچه داره زجر میکشه . چرا با دیدن صحنه های
کودکان جنگ دیده و بچه های زلزله دیده در تلوزیون چشمانتون نمناک میشه و قلبتون میگیره ، ولی با دیدن این بچه زیر آفتاب که قراره کشته بشه کسی دلش نمیسوزه؟! به خدا اینم یه کودکه. یک کودک،
مثل تمام کودکان دیگه. این
کودک هم
مثل اون کودکانی که تو تلوزیون دیدید گناه داره ها!
راستی یه خبر خوب! دوستانی که این مطلب را میخونید و از دیدن تصاویر این جوجه
اردک و مادرش ناراحت میشید. اصلا لازم نیست ناراحت بشیدا !! اصلا نگرانش نباشید ! چون جاش الآن دیگه خوبه خوبه ! دیگه بالش که خونی بود نمیسوزه. دیگه داره درد نمیکشه! دیگه حتی تشنه هم نیست ! خیالتون راحت ! چرا ؟! خب چون کشتنش! آره کشتنش .
مرد . مرد و دیگه الآن جاش راحته. دیگه درد نمیکشه...
او یک
کودک بود ،
مثل تمام کودکان دیگه
منبع: دستنوشته های حامی حیوانات
متوسط عمر یک انسان گوشتخوار ۶۳ سال است. من ۸۵ سالهام و به همان سختی که همیشه کار کردهام کار میکنم. من به اندازۀ کافی زندگی کردهام و میخواهم بمیرم! یک استیک گوشت گاو کار مرا خواهد ساخت ولی من نمیتوانم خود را راضی کنم آن را ببلعم. من میترسم تا ابد زندگی کنم. این تنها عیب گیاهخواری است.