طلوع در اُلِستا بُلنگاه!

3 ساعتی مانده است به طلوع. منجیل، در سکوتی تاریک، فرو رفته است. بی باد، شاخه های زیتون، منتظر خورشیدند. چشم که می چرخانم، سماور کنار راه، بهانه ای است برای توقف. بچه ها، چای نمی خورند؛ اما سفرهای شبانه بسیار، چایخانه های بین راه را به خاطره شان می آورد؛ بارها.
" پُل دوم، دست راست." چایخانه دار، مسیر رسیدن به ماسال را نشانمان می دهد. لبه چسبناک قندان، طعم کهنه چای محلی اش را کیلومترها همسفرمان می کند. " پُل دوم، دست راست." مثل همیشه، آدرس ها با واقعیت، نمی خوانند! و من و بچه ها، به دنبال هیچ پلی نمی گردیم!
2 ساعتی مانده است به طلوع، و خورشید در آرزوی تابیدن است. پیچِ راه، جنگل را دور می زند؛ بارها. ماسال، شهر کوچکی در دامنه غربی البرز، هنوز در خواب است. جاروی رفتگران، برگ های پاییزی را می روبد. راه را به سمت ییلاقات، کج می کنیم. نم باران، جاده را شُسته است. حاشیه ها گِلی اند و می فهمم که پیش بینی ما درست بوده است؛ تا 4 صبح، ماسال را باران گرفته است.
ساعتی مانده است به طلوع. افق، بازتر شده است. کلبه های چوبی "آلِستا بلنگاه"، یکی یکی از خواب برمی خیزند و موسیقی زنگوله گله چوپان، تمام چمنزارهای شبنم زده را پُر می کند. می ایستیم تا ستیز ماه و خورشید را تماشا کنیم.

Resigzed Image Click this bar to view the full image.


* 6:30 بامداد ... بلندای اُلستا بلنگاه ... دانوش و آروشا به ستیز ماه و خورشید نگاه می کنند ...

Resigzed Image Click this bar to view the full image.
* دانوش، منتظر فرمان "آزاد" است ... کمی گِل بازی، خستگی سفر 7 ساعته را به در می کند ...