زندگي به همين سادگي مي گذشت، ساده و راحت و شاد. زيباترين زيباييها براي اسد بال هاي يك ملخ يا پروانه يا سبز شدن لوبياهايي بود كه در يك گوشه باغچه كاشته بود. مخرب ترين سلاح ها گرده پرچم هاي زرد گل سرخ بود كه بچه ها پشت گردن يكديگر مي ريختند تا يكديگر را بسوزانند، شادي يك پونچيك بود، و دوستي خانه هاي كوچك سيصد متري بودند كه در حياط خود يك حوض آبي، و يكي دو درخت انگور يا چنار داشتند.
اسد نان سنگك و يا نان بربري هايي را كه مثل كيك پف كرده و داغ و خوشمزه بودند و پنير ليقوان را به خاطر آورد كه عصرانه آن روزها را تشكيل مي داد، و ناهارهايي را كه مادرها اصرار داشتند آبگوشت يا خورش قيمه باشد و آخ و ناله بچه ها را به هوا بلند مي كرد. هنوز دوره كيك، شكلات، پيتزا و همبرگر آغاز نشده بود.
اسد هوس نان كرد. دوباره به آشپزخانه رفت؛ يك تكه نان لواش از داخل كيسه نايلوني بيرون كشيد و پاره كرد. نان خشكيده بود و در دهان مثل آدامس جويده مي شد. لقمه بعدي را روي ميز رها كرد. باز سيگاري آتش زد پشت ميز نشست و به آسمان دودي خيره شد.
اسد پدر را هميشه در لباس نظامي به خاطر مي آورد. او در خيابان، مهماني و خلاصه همه جا لباس نظامي به تن داشت. خسته از سر كار برمي گشت و تا قدم در حياط مي گذاشت كلاه از سر برمي داشت و دو دست را به پشت مي گرفت و سلانه سلانه وارد مي شد و مادر اسد را به اسم صدا مي كرد. آن وقت يك ظرف كوچك انگور، يا بهترين قسمت هندوانه و خربزه، يا دو تا پرتقال مقابل پدرش كه لباس عوض كرده و شلوار پيژامه پوشيده بود، قرار مي گرفت. در خانه آن ها، مثل اغلب خانه ها، هميشه بهترين قسمت غذا و ميوه به پدر خانه تعلق داشت. سال ها بعد كه اسد خودش پدر شد رسم زمانه عوض شده بود. بهترين قسمت خوراكي ها سهم بچه ها بود. با اين همه و در هر دو حالت به اسد اين فرصت داده مي شد كه ته پوست هندوانه را با قاشق بتراشد و در اين مورد جاي گله نبود.
پدر گاه حكيمانه پندش مي داد كه قوز نكند، يا دفترش را روي ميز بگذارد و بنويسد. مي گفت هركس خوب درس بخواند آدم مهمي مي شود. اسد و برادرش امير بيشتر با مادر درگير مي شدند. پدر در همه حال شخصيتي قوي، محترم و با هيبت بود كه گه گاه فرياد مي زد و خيلي به ندرت دست نوازشي بر سرشان مي كشيد. دستان پدر قوي و محكم بودند و وقتي بر سر و گونه اسد كشيده مي شدند تمام صورت او را در خود پنهان مي كرد. اسد از اين محبت مثل گربه خمار مي شد. صاحب اين دست ها البته در زدن پس گردني نيز مهارتي به سزا داشت.
برادر بزرگش امير، به كار خود سرگرم بود و اسد را به حساب نمي آورد و امر او در منزل مطاع بود. با اين همه اسد از زندگي گله نداشت. همبازي اصلي او بهرام بود كه عصرها از ته كوچه به سراغ او مي آمد و دوتايي با همراهي گماشته وقت توي كوچه بازي مي كردند يا لب جوي آب به گفتگو مي نشستند. گماشته هابا وجود منع مادر اسد و اخم پدر او، اغلب به هواي بازي با اسد از زير كار طفره مي رفتند. اسد و بهرام عاشق جيپي بودند كه گاه براي بردن پدر اسد به در خانه شان مي آمد و راننده آن خدا خدا مي كرد كه بچه ها مدرسه باشند. در غير اينصورت اسد و بهرام از در و پيكر جيپ بالا مي رفتند و تا زماني كه سر و كله پدرش پيدا شود و آن دو مثل موش از جيپ پايين بپرند و فرار كنند، صندلي ها و برزنت جيپ كه بوي جنگ و باروت مي داد دست مي كشيدند و مجذوب ابهت آن مي شدند.
اسد، غروب خسته از بازي به خانه باز مي گشت. دفتر مشق شب را مي گشود. و در حالي كه دمر بر روي زمين دراز كشيده و پاها را از پشت بلند كرده بود و به دقت خط هايي را كه معلم بر مشق شب گذشته او كشيده بود پاك مي كرد تا فردا دوباره به عنوان تكليف شب قالب كند. خطر موفقيت يا خط كش خوردن پنجاه پنجاه بود.
اسد بي خيال هشت ساله مي شد كه بر اثر استفراغهاي مادر به خيانت او پي برد. مادرش كسل و بي حوصله مرتب آه و ناله مي كرد و انگار از چيزي زجر مي كشيد كه در گفت و گو با مادربزرگ علنه مي گفت آن را نمي خواهد. عاقبت مادربزرگ در برابر پرسش اسد كه نگران حال مادر خود بود گفت:
- ا ... تو هنوز نمي داني؟ مامانت مي خواهد برايت همبازي بياورد.
اسد نگران شد. به وضوح احساس مي كرد كه جايشان تنگ خواهد شد. مگر او و امير و پدر و مادرش اين همه با هم خوش نبودند؟ پس چرا حالا مادربزرگ مي گويد كه پدرش يك دختر مي خواهد؟
بزرگ شدن شكم مادر واقعه چندش آوري بود كه از نظر او دور نمي ماند. از همين حالا هم هيچكس، حتي مادر، آن توجه سابق را نسبت به او نداشت. ولي به هر حال اتفاقي كه بايد بيفتد افتاد و به او مژده دادند كه صاحب يك خواهر شده. اه. دخترهاي كوچك، لوس، زرزرو.
نخستين رابطه با روشنك در تنهايي برقرار شد. روشنك گريه مي كرد و مادر از آشپزخانه فرمان داد كه اسد پستانك را به دهان بچه بگذارد. اسد با ترديد پستانك را به دهان خواهرش نزديك كرد. ناگهان پستانك با نيروي كششي قوي از دست او رها شد و در دهان كوچك روشنك جا گرفت. دست كوچك بالا آمد و غرغركنان انگشت اشاره او را محكم گرفت و پاها به هوا بلند شدند. رفتار اين عروسك گرم و جاندار چنان شيرين بود كه اسد خوشش آمد. نفرت جاي خود را به محبت داد. البته مادر در اين دايره محبت جايي نداشت. گناه او قابل بخشش نبود. حالا مادر زياد مزاحم بيرون رفتن و بازي او با بهرام نمي شد.
گماشته ها هم كه ديگر از بازي با او چندان سرزنش نمي شدند خيلي زود دستش ده، قايم موشك بازي و لي لي را از اسد و بهرام و پختن لوبيا پلو، قرمه سبزي و خورش قيمه را از خانم خانه و پهن كردن شلوار در زير تشك براي صاف و صوف شدن و كج شانه كردن موهاي سر را در روزهاي مرخصي از هم ولايتي ها فرا مي گرفتند. بعضي از آن ها شب ها به اكابر مي رفتند و در پايان خدمت متوجه مي شدند كه ديگر زندگي در ده برايشان جاذبه اي ندارد. چند نفري از آنان در شهر مي ماندند و با توصيه پدر يا دايي اسد به دوست و آشنا شغل مناسبي پيدا مي كردند.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سيد جوادي