امروز
همشهری جوان: در خیابان، مدرسه، دانشگاه و محل کار دیگر عادی شده. شنیدن نعرههای چیه؟ کی بود؟ بعله و لبخندی که بلافاصله بقیه بر لب میزنند. این حرکات و عکسالعملها وجهمشترک آنهایی است که سریال قهوه تلخ را دنبال میکنند؛ عامل این اشتراک هم کسی نیست به جز جواد عزتی.
گریم او در این کار خیلی سنگین است برای همین برای معرفیاش باید گفت او همانی است که در فیلم طلا و مس همایون اسعدیان، روحانی جوان وانتدار بود یا در مثل هیچ کس، محمد حسن یکی از برادرهای داداشی یا کمک خلبان کمربندها را ببندیم یا بابا بزرگ سکتهای خانواده طبیبیان در مرد هزار چهره. او حالا این روزها علاوه بر بازی در قهوه تلخ در تئاتر «قاتل بیرحم، هسه کارلسون» هم بازی میکند. با او در اتاق گریم مجموعه نمایشخانه ایرانشهر و دقایقی قبل از اجرا گپ زدیم. آخر سرهم با همان لحن معروف و محبوب گفت: «جلده؟ جلد نیست؟ جلد نیست بگیدا؟»
بخش هایی از پاسخ های عزتی در ادامه می آید:
• فرق قهوه تلخ با تلویزیون همین است؛ در تلویزیون یک سریال سر یک ساعت معین فقط یکبار پخش میشود اما در قهوه تلخ وقتی که حتی برای یکبار هم دیالوگی را میگوییم مردم میتوانند هرچندبار بخواهند سیدی را به عقب برگردانند و تکرار آن را میبینند؛ نکتهای که ما اصلا به آن توجه نکرده بودیم .نکته دیگر این بود که آنهایی که تلویزیون نمیبینند، این سریال را میبینند. بعضی از دوستان من به دلیل مشغلههای کاری فرصت نمیکنند سریالهای تلویزیونی را ببینند اما برای قهوه تلخ زمان خودشان را تنظیم میکنند و کار را میبینند.
• من همیشه سعی میکنم تا خصوصیات منحصربهفرد افراد را حفظ کنم و در جایی خرجشان کنم. من تکیهکلامهایم را در این کار خیلی دوست دارم. مثلا «کیه» را از خاطرات یکی از دوستانم و تکیهکلام «بعله» را هم از مصاحبهای که یک نفر در تلویزیون انجام میداد و این کلمه را به کار میبرد برداشتم. چون بهنظرم خیلی بانمک ادا میشد. اینکه این پیرمرد حرفها را گوش نمیکند و مدام سوال میپرسد را از آدمی که او را کاملا میشناختم تقلید کردم. یادم هست سر مرد هزار چهره خاطراتم از همین آدمها را برای سیامک انصاری تعریف کردم خیلی خوشش آمد. همانجا گفتم که حتما یک روز اینها را بازی میکنم. در حقیقت از سه آدم مختلف برداشت شد. البته این را هم باید بگویم در بعضی از نقشها و خیلی از قصهها نمیشود کاراکتر را با نوع بازی آن شناخت و دیالوگها آن نقش را معرفی میکند.
• من از همان اولکه وارد کار بازیگری شدم به طول نقش و یک بودن آن فکر نکردم. دوست داشتم هر کاری که میکنم درست انجام شود. من چنین وسواس و طرز تفکری در مورد نقش را در تئاتر بهدست آوردم. مدت زمان طولانی تئاتر خیابانی کار میکردم. در خرابهها برای بچههایی نمایش اجرا میکردیم که حتی تلویزیون نداشتند. در آنجا هم باید نقشهایمان را به نحو احسن بازی میکردیم. برای اینکه بچهها تنها چیزی که میدیدند، نمایشی بود که ما اجرا میکردیم. شاید این ماجرا هنوز درون من مانده. در حقیقت ما نمایش را برای مردمی اجرا میکردیم که ما را انتخاب نمیکردند و ما با بازی که داشتیم باید کاری میکردیم تا بدون اینکه انتخاب شویم، با ما ارتباط برقرار کنند.
• من کاراکتر پیرمرد را قبل از اینکه نویسندهها بنویسند، در آورده بودم. برای اینکه آقای مدیری قبل از اینکه نویسندهها متن را بنویسند، به من و هادی گفت که باید نقش پیرمرد را بازی کنید ما برای آنها کاراکتر را ساختیم و آقای مدیری این تیپها را دیدند. بعد به نویسندهها جزئیات نقشها را گفتیم. بعضی دیالوگها هم بداهه بود مثل آن صحنه سرکار گذاشتن مستشار که گفتم «بچههای تهران گفتن سرکوچه وانستین، ضایع است. نمیدونم معنی ضایع چیه» اما کاری مانند مثل هیچکس این شکل نبود. البته باز هم در مثل هیچکس کمی شکل کار فرق داشت چون میتوانستم وجوه شخصیتی مختلفی را نشان دهم.
• پیمان قاسمخانی من را به آقای مدیری پیشنهاد کرد. فکر میکنم یک تئاتر دیده بود یا راجعبهاش حرف زده بودیم که این اتفاقها افتاد. بعد از آن چهار پیرمرد برای مدیری بازی کردم .مردهزارچهره ،باغ وگنج مظفر و ماهواره هاکه این دوتا آخری هنوزپخش نشده. در حقیقت این پنجمین پیرمردی بود که در کارهای ایشان بازی کردم.
• نکتهای که وجود دارد این است که در کار آقای مدیری فرصت کم است چون تمام دوستان، بازیگرانی هستند که برای خودشان استادانی هستند و باید گلیم خود را از آب بیرون بکشند. برای همین ما قبل از اینکه سر صحنه برویم به کارمان فکر میکردیم. من و هادی (باباشاه) هم با هم حرف میزدیم اما کاراکترهایمان را با هم در نیاوردیم و خوشبختانه با اینکه آقای مدیری اصرار داشت که گریمهایمان شبیه به هم باشد، شخصیتهایمان شبیه به هم نشد.
• کار نزدیک به 40 قسمتش گرفته شده و ما حالا هرچیزی را که بازی کردهایم، رفته است دیگر. باید ببینیم که برای بقیهاش چه کار میشود کرد. من دوست داشتم این کاراکتر در قصه تاثیر بگذارد و برای خودش قصه داشته باشد که البته تا الان پیش نیامده. اما با نویسندهها که صحبت میکردم میگفتند شاید این اتفاق هم افتاد ولی تا قسمت 35 را آماده داریم و هر چیزی که میبینید قبل از پخش سریال گرفته شده و نظرات مردم تاثیری رویش نداشته است.
• ماجرای عینک هم جالب بود. چون تا قبل از اینکه سکانس را بگیریم من عینک را ندیده بودم و از قصه هم خبر نداشتم. متن را گرفتم و خواندم. و بعد وسط فیلمبرداری که عینک را دادند و من به چشمانم گذاشتم، همانجا بازی با آن هم شکل گرفت. من سعی میکنم که از عکسالعمل آدمهایی که در همانجا و همان لحظه که فیلمبرداری میکنیم و کار را میبینند، استفاده کنم. مطمئنم که در قسمتهای جدید که به زودی فیلمبرداریاش را شروع خواهیم کرد، نکات جدید دیگری در بازیام رو خواهم کرد.
• این شبها نمایش قاتل بیرحم هسه کارلسون را هم بازی می کنم.من تئاتر را دوست دارم و سعی میکنم خودم را وفق دهم. نقشم هم در این نمایش نقش یک پسر 14-13 ساله است. درواقع من شخصیتی هستم که زندگی هسه کارلسون را به هم میریزم.
• ما خیلی دوست داشتیم که کارگردان (مسعود رایگان) بالای سر کار باشد اما ایشان هم سر فیلمبرداریاند و مجبورند. در غیاب ایشان خانم تیموریان سر کار هستند و به عنوان مشاور کارگردان بر کار نظاره دارند. انگار که خود ایشان کار را میبینند.