قرچ، صدای کندهشدن سر گنجشکها
در هارمونی بغبغوی کبوترها نمیآید.
شده 10 تا «حاج خانم فقط 10 تا؟ »
گنجشکهای بند کشیده پرپر میزنند اما نه
در بلندترین شاخه درختهای تهرانی.
توی دست مرد صیاد،
بعد از عبور سوزنی که آنها را در یک ردیف 10تایی بند میکند.
«نوبت بعدی؛ شما چند تا؟»، تن گنجشکها روی ویبره است.
پرپر زدن تنها مهلت گنجشکهاست و آن صدای قرچ که نمیآید:
اگه بخواهید سرش را برایتان میبرم،
اما گنجشک مگه چقدر جون و جسم داره که بخواهی
براش چاقو تیز کنی» گنجشکها را آب نمیدهند
به رسم مسلمانی، آنقدر دل دل میزنند
و پرپر که سربریدنش برای مرد فروشنده میشود
کار پردردسر. چشم چغورها دودو میزند، نگاه میکند
به آخرین شاخه، آخرین درخت دروازهغار، باغی که به نام پرندگان
میخوانندش و خاطره کوچهمرغی مولوی را زنده میکند.
مرد فرصت آنچنانی ندارد، مهلت تا همین دم غروب است،
اگر آفتاب از زیر ابرها در بیاید.
چرا گنجشک توی دست و بال فروشندهها زیاد نیست؟
«گنجشکها را نمیشود زیاد نگه داشت،
پرپر میزنند و خودشان را میکوبند
به در و دیوار قفس، زهرهشان میترکد و گوشتشان تلخ میشود.
بعضی وقتها هم توی همین مدت گوشت تنشان آب میشود
و میفهمی که میتکد. صیادها برای فروش گنجشکها
فرصت چندانی ندارند،
یک روز که پرپر بزنند یا باید فروخته شده باشند
یا سرشان را میکنند و میبرند
میگذارند توی فریزر وگرنه دیگر قابل خوردن نیستند.
این وسط میماند شانس، شانسی که به گنجشکی رو کند
و کسی او را به قیمت آزادی بخرد،
هزار تا 1500 اگر حرف آن مرد رهگذر درست نباشد
که با شنیدن قیمت گنجشکی که خریدهام داد زد
« سرترو کلاه گذاشتند، گنجشک دانهای 200 تومان!»
صدای پرنده پیچیده در دروازهغار تهران اما نه آن صدایی
که پرندهها توی دشتهای فیروزکوه
با لهجه خوش روستایی میخوانند،
صدای پرندههای دربند که نشستهاند
در نوبت مرگ با پرهای پوشکرده
و سرهایی که بردهاند زیر بالهایشان تا
شاید چشمشان توی چشم آدمیزاد نیفتد.
خرگوشهای کوچکی که پوست بدنشان زیر دستت روی ویبره است،
کفترها، مرغها و خروسها، سرهها، بلبلها و فنچها توی قفسهها
نشستهاند و قیمت میشوند.
آدمیزاد در صفی بلند ایستاده آن طرفها،
صف آزادی گنجشکها. فروشنده در ناباوری گنجشک را میدهد
توی دست آدمیزاد و با حسرت چشم میدوزد
به گنجشکی که از حادثه سر کندن گریخته است.
پرنده دل داده است به ابرها بارانی دیماه که میرود به دورهای دور...