حکیم مهر - ماجاکازازیک، زن معلولی که پایش را در جنگ بوسنی از دست داده میگوید: یک
دلفین معلول، او را به زندگی برگردانده است!
یک روز صبح از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت به آرزویاش جامه عمل بپوشاند....
ماجاکازازیک، جلوی آکواریوم عظیمی در فلوریدا ایستاده و با هیجان به آن زل زده بود. این اولینباری نبود که او مات این آکواریوم و
دلفین درون آن شده بود؛ دلفینی که با وجود آسیبدیدگی شدید دماش، خوب شنا میکرد و همه، مخصوصا ماجا، عاشقاش بودند. ماجا کازازیک مدام توی دلاش میگفت که دیگر نگاه کردن بس است. وقت، وقت عمل است و رسیدن به رویای کودکی. او یک روز در حالی که تمام خاطرات کودکی و نوجوانیاش را پیش چشماناش مرور میکرد، عزماش را جزم کرد و به بالای آکواریوم رفت. ناگهان ترسی وصف ناشدنی تمام وجودش را دربرگرفت و هیجان و اشتیاق چندسالهاش برای شنا کردن با دلفینها بروز پیدا کرد. اما ماجاکازازیک، بهرغم ترس جانکاهاش، یک آن چشماناش را بست و خودش را به داخل آب پرتاب کرد. او لذت شنا کردن با پای مصنوعیاش را در تمام وجودش حس میکرد. حالا دیگر او توانسته بود نه تنها به خودش، بلکه به همه اطرافیاناش ثابت کند که او خواسته و توانسته است به زندگی برگردد.
خیلی از دوستان و اطرافیان ماجا، مدام از او میپرسیدند که چرا اینقدر به دلفینها و شنا کردن با آنها علاقهمند است و چرا ساعتهای زیادی از روزش را صرف نشستن جلوی آکواریوم وینتر (همان دلفینی که دماش صدمه دیده بود) میکند و او پاسخ یکسانی برای همه پرسشگران داشت: «من اهل بوسنیوهرزگوبین هستم و در کودکی، دختر عموی عزیزم، ژاسیمنا که به بیماری سرطان خون مبتلا بود را از دست دادم. من و ژاسمینا همبازیهای خوبی برای هم بودیم و آرزوهای مشترک زیادی را در سر میپروراندیم. یکی از بزرگترین آرزوهای ما این بود که یک روز با دلفینها شنا کنیم اما ژاسمینا از دنیا رفت و این آرزو را با خودش به گور برد. به خاطر همین، من هم تصمیم گرفتم بالاخره یک روز به خاطر ژاسمینا با دلفینها شنا کنم و دلیل اینکه الان در 32 سالگی و با پای مصنوعی، قصد همبازی شدن با وینتر،
دلفین محبوبام، را دارم؛ همین است.»
پایام را توی جنگ از دست دادم
جنگ، جنگ است و آتش آن به پیر و جوان رحم نمیکند. ماجا کازازیک میگوید در دوران دبیرستان، بسکتبال و فوتبال و تنیس بازی میکرده و تصمیم داشته در آینده یک ورزشکار حرفهای بشود اما آتش جنگ داخلی بوسنی در سال 1993، این آرزو را به تلی از خاکستر تبدیل کرد: «خمپارهها یکی پس از دیگری در حوالی ساختمان ما فرود میآمدند و باعث میشدند من حتی در یک روز 6، 7 نفر از عزیزترین دوستانام را از دست بدهم. هنوز گرد ماتم مرگ دوستانام را بر شانههای خود حس میکردم که ناگهان دردی بزرگ در وجودم شعلهور شد. سوختم! تمام وجودم داشت میسوخت. به خودم آمدم و دیدم تیر یک ترکش، بازوی چپام و هر 2 پایم را، در حالی که فقط 16 سال از عمرم گذشته بود، نشانه رفته. خونی را که تمام بدنام را پوشانده بود، دیدم و از وحشت، بیهوش شدم.»
او پس از بیهوشی به بیمارستان «ماکهشیفت» انتقال یافت و وقتی پزشکان متوجه شدند شدت صدمهای که به پای چپاش رسیده زیاد است و کاری از دست آنها برنمیآید، آن را از زانو قطع کردند: «من کمی پس از انتقال به بیمارستان به هوش آمدم و فهمیدم آنها میخواهند پای چپام را قطع کنند. دوران جنگ بود و امکانات درمانی، کفاف همه بیماران را نمیداد. دارویی برای بیهوش کردن من وجود نداشت. پزشکان یک تکه پارچه را در دهانام قرار دادند و از من خواستند هنگام درد، به جای جیغ کشیدن، آن را محکم گاز بگیرم. داشتند پایام را قطع میکردند، آنهم بدون بیهوشی، و من از درد دوست داشتم بمیرم! همه چیز را حس میکردم. حس میکردم و درد میکشیدم. درد می کشیدم و چارهای جز فشردن آن تکه پارچه در بین دندانهایم نداشتم. داشتم بدترین لحظات زندگیام را پشتسر میگذاشتم؛ لحظاتی که انگار نمیخواستند تمام شوند.» اما بالاخره تمام شد و زخم پای او را بستند و به او هیچ آنتیبیوتیکی برای جلوگیری از عفونت زخماش ندادند؛ یعنی اصلا نبود که بدهند. والدین ماجا، هفتهها از او مراقبت کردند تا جای زخمهای او عفونت نکند.
از بوسنی تا آمریکا
در بحبوبه جنگ و خانهنشینی «ماجا» بود که «سالی بکر» با او آشنا شد. او یک فعال انگلیسی مدافع حقوق کودکان و نوجوانان بود که تمام تلاشاش را برای دور کردن آنها از فضای جنگ انجام میداد. «سالی» پس از آشنایی با «ماجا»، او را برای درمان به بیمارستان «کامبرلند» در مریلند آمریکا منتقل کرد. ماجا در بیمارستان کامبرلند با استقبال عظیمی از طرف دوستداران صلح جهانی مواجه شد و ماهها تحت بهترین درمانها از سوی پزشکان مجرب آمریکایی قرار گرفت. ماجا به تنهایی به آمریکا رفت زیرا مادرش مجبور بود در بوسنی بماند و از پدر مجروح و برادر 10 سالهاش نگهداری کند. روند درمان ماجا داشت خوب پیش میرفت، اما پای مصنوعیای که برای او ساخته شده بود، خوب در جایاش قرار نمیگرفت و چون پای راست او هم صدمه دیده بود، راه رفتن برایش بسیار سخت و دردناک شده بود. ماجا کمکم با پای مصنوعیاش کنار آمد و در 18 سالگی بیمارستان را ترک کرد و در یک دبیرستان محلی ثبتنام کرد تا تحصیلاتاش را که به خاطر جنگ ناتمام مانده بود، ادامه دهد.
پس از مدتی، والدیناش در مریلند به او ملحق شدند و بعد از اینکه ماجا مدرک کارشناسیاش را در رشته روانشناسی از پنسیلوانیا گرفت، همگی با هم به فلوریدا نقل مکان کردند. بعد از پشت سر گذاشتن این همه دردسر و مصیبت، ماجا هنوز رویایی را که او و ژاسمینا در سر داشتند، فراموش نکرده بود. او میخواست با دلفینها شنا کند اما میدانست و مطمئن بود که نمیتواند. پای راست او هنوز هم هنگام راه رفتن درد میگرفت و پای چپاش هم که مصنوعی بود. پس او چگونه میتوانست شنا کند؟ با این افکار ناامیدکننده، ماجا روز به روز غمگینتر میشد و پیش خودش فکر میکرد چرا بین این همه آدم، او باید اینقدر بلاسرش بیاید و قادر نباشد به تنها آرزوی زندگیاش، یعنی شنا کردن با یک دلفین، برسد؟!
من از دلفین که کمتر نیستم!
حالا دیگر ماجا کازازیک در یک شرکت بیمه مشغول به کار بود و یک وب سایت اختصاصی هم داشت و مشتریان زیادی را هم از طریق آن به دست آورده بود اما هنوز خوشحال نبود چون میدید که
معلول شده و این معلولیت را سدی بر سر راه رسیدن به آرزوهایش میدانست. درست زمانی که او در لاک تنهایی و غم خود فرو رفته بود، به همراه خانوادهاش به خانهای رفتند که در نزدیکی آن یک آکواریوم بزرگ و هیجانانگیز قرار داشت؛ هیجانانگیز از آن جهت که یک
دلفین درون آن آکواریوم مشغول به شنا کردن بود. وینتر،
دلفین دوستداشتنی و خوشرویی که درون آکواریوم بود، مانند ماجا از یک معلولیت نسبی رنج میبرد. ماجا، پای چپاش را در طول جنگ از دست داده و وینتر، دماش را به تلهای سپرده بود. ماجا درباره وینتر میگوید: «در اولین نگاه به نظرم آمد که او بیشتر شبیه یک میگو شنا میکند تا یک دلفین! به همین خاطر، بیشتر، روی اندامها و ظاهرش تمرکز کردم و دیدم که دم او هم مانند پای من، مصنوعی است.»
ناگهان ایدهای در ذهن ماجا جرقه زد. او با خودش گفت که چگونه باید یک
دلفین بتواند با دم پلاستیکی انعطافپذیر و مصنوعیاش شنا کند و من نتوانم با بدنی سالم و تنها با پایی
معلول شنا کنم؟ به قول خودش: «من از یک
دلفین معلول که کمتر نیستم! اراده من بیشتر و قویتر از اوست و من انگیزه بالاتری دارم. من ژاسیمنا را از دست دادهام؛ دختر عمویی که به او قول دادم برای یک بار هم که شده، نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر او با دلفینها شنا کنم.»
تمام این اعتقادات باعث شد ماجا با پزشکاش مشورت کند و با تشویقهای والدین خود، سعی در شنا کردن در آکواریوم به همراه وینتر بکند. او هر روز پیش وینتر میرفت و با او صحبت میکرد و این دلفین مهربان هم با تکان دادن سر و دماش، جواب محبتهای او را میداد. تا اینکه روز موعود فرا رسید. ماجا به خاطر ژاسمینا، به خاطر آرزوهایش و به خاطر احیای اعتماد به نفس از دست رفتهاش، بالای آکواریوم رفت. اول کمی ترسید. ولی انگار وینتر با آن لبخند همیشگی از او میخواست که زودتر به درون آب بپرد. شاید به همین خاطر هم مدام خودش را به ماجا نزدیکتر میکرد. ماجا بالاخره پرید. او خودش را به داخل آب پرتاب کرد. وینتر او را در پشت خودش جای داد. ماجا میگوید: «من وقتی پشت وینتر قرار گرفتم، اول کمی ترسیدم! او بزرگتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم اما لذت شنا و غلبه کردن بر معلولیتام، مرا غرق شادی کرده بود. من حتی میتوانستم چهره خندان ژاسمینا را در کنار آکواریوم ببینم. من نمیتوانم آن شادی فوقالعاده را با هیچ کلمهای توصیف کنم.