پت شاپ پرشین پت
Follow Us
facebook twitter blog google

خبر های روز حیوانات خانگی

  • چراغ شب مرغ ◄ چراغ شب مرغ
      نور شب معمولی تبدیل شده به یک مرغ شایان ستایش با شخصیتی فراموش نشدنی که باعث می شود بچه ها قبل از خواب لبخند بزنند . Chicken Night Light که توسط Zanwen Li طراحی شده است، زمان خواب را به درخششی گرم و ملایم از آرامش تبدیل می کند. این چراغ شب که به شکل یک جوجه چاق و شایان ستایش است، به لبخند زدن در شب و افزایش روشنایی در صبح کمک می کند. لامپ مرغ نوری آرام بخش می تابید که اتاق را آرام می کند و به بچه های کوچک کمک می کند تا با آرامش از آنجا دور شوند و با مثبت اندیشی از خواب بیدار شوند.
  • مبلمان خالی از سکنه با پاهای عنکبوت ◄ مبلمان خالی از سکنه با پاهای عنکبوت
      مبلمان گوتیک که روی پاهای عنکبوتی متعادل شده اند، عناصر طراحی ترسناک و غیرمنتظره با موضوع هالووین را با مواد لوکس با کیفیت بالا ترکیب می کنند . Arachnid طراحی شده توسط Haunt مجموعه جدیدی از مبلمان لوکس گوتیک است که فانتزی جاودانه را وارد عصر مدرن می کند. صندلی تخت، میز کناری ، و تخت با پاهای عنکبوتی با ابهت که از زیر هر قطعه می خزند، بالا می روند. هر اثر عنکبوتی ترکیبی از ظرافت و هنر تاریک است که همه از چوب ماهون جامد توسط صنعتگران چیره دست تراشیده شده است.
  • قاب دوربین فیدر پرنده ◄ قاب دوربین فیدر پرنده
      غذیه پرنده چند منظوره با کیف یکپارچه برای دوربین در فضای باز به افراد اجازه می دهد تا پرندگان را در حیاط خلوت خود تغذیه و ضبط کنند . تغذیه پرنده که توسط Wasserstein برای قرار دادن دوربین‌های محبوبی مانند Wyze Cam طراحی شده است به شما کمک می‌کند هر صدای جیر جیر و بال زدن را با وضوح بالا ثبت کنید. در عین حال که دوربین شما را از باران، باد و عناصر بیرونی در امان نگه می‌دارد، حیات وحش را مستقیماً در معرض دید قرار می‌دهد. این تغذیه کننده پرنده که به راحتی بر روی درختان یا دیوارها نصب می شود و با انرژی خورشیدی سازگار است، پرنده نگری را به یک ماجراجویی با فناوری پیشرفته تبدیل می کند.
  • بستنی قهوه گربه ◄ بستنی قهوه گربه
      آثار هنری شگفت انگیز نقاشی شده با قهوه توسط هنرمند روسی Elena Efremova . انواع مختلف قهوه ویژگی منحصر به فردی را برای هر نقاشی گربه ایجاد می کند .
  •  قهوه به یاد ماندنی دارای تصاویر زیبای جغده ◄ قهوه به یاد ماندنی دارای تصاویر زیبای جغده
      فنجان های قهوه به یاد ماندنی دارای تصاویر زیبای جغدهای شایان ستایش با چشمانی به اندازه چشمان شما پس از اولین جرعه است. بسته بندی Boo Takeaway و فنجان های قهوه که توسط Backbone Branding برای خط جدید قهوه رویال ارمنستان "Owl" طراحی شده است. در ارمنی، "بو" به معنای "جغد" است، اشاره مستقیم به پرنده شب‌زی، که برای یک برند قهوه از آن به عنوان نام استفاده می‌کند. چشمان کنجکاو جغد با فنجان های دارای تصاویر کارتونی که آنها را به جغدهای جذاب تبدیل می کند، به کانون طراحی تبدیل می شود. فنجان‌های قهوه جغد در رنگ‌های مختلفی عرضه می‌شوند تا با زمانی از روز که قهوه سفارش می‌دهید، مطابقت داشته باشد، چه برای بیدار شدن از خواب صبحگاهی و چه در اواخر شب.
  • قاب دوربین فیدر پرنده ◄ قاب دوربین فیدر پرنده
      تغذیه پرنده چند منظوره با کیف یکپارچه برای دوربین در فضای باز به افراد اجازه می دهد تا پرندگان را در حیاط خلوت خود تغذیه و ضبط کنند . تغذیه کننده پرنده که توسط Wasserstein برای قرار دادن دوربین های محبوبی مانند Wyze Cam طراحی شده است به شما کمک می کند هر صدای جیر جیر و بال زدن را با وضوح بالا ثبت کنید. در عین حال که دوربین شما را از باران، باد و عناصر بیرونی در امان نگه می‌دارد، حیات وحش را مستقیماً در معرض دید قرار می‌دهد. این تغذیه کننده پرنده که به راحتی بر روی درختان یا دیوارها نصب می شود و با انرژی خورشیدی سازگار است، پرنده نگری را به یک ماجراجویی با فناوری پیشرفته تبدیل می کند.
  • بستنی آموزشی به شکل کوه یخ ◄ بستنی آموزشی به شکل کوه یخ
      بستنی آموزشی به شکل کوه یخ ذوب می شود تا یک پنگوئن یا خرس قطبی را در بالای چوب بستنی نشان دهد. بسته بندی بستنی تابستانی تاک طراحی شده توسط BXL به بچه ها در مورد تأثیر تغییرات آب و هوا می آموزد. این طراحی بسته بندی قدرتمند است زیرا یک تجربه ساده از خوردن بستنی را به یک درس قابل تامل تبدیل می کند. این نشان دهنده ناپدید شدن حیات وحش در مناطق قطب شمال به دلیل گرمایش جهانی است.
  • کفش های میکی موس ◄ کفش های میکی موس
      کفش‌های پاشنه بلند خلاقانه با گوش‌های نمادین میکی موس که به جلو متصل شده‌اند، ترکیبی عالی از شیطنت دوران کودکی و مد بزرگسالان هستند. کفش های میکی موس توسط کوپرنی طراحی شده اند زیرا بزرگسالان دیزنی نیز به مد لباس نیاز دارند. در نمایشگاه کوپرنی بهار تابستان 2025 در دیزنی لند پاریس رونمایی شد. کفش های میکی موس که در ایتالیا ساخته شده اند، یک کفش کلکسیونی با نسخه محدود هستند که ترکیبی از تجمل و نوستالژی هستند.
  • ماسک صورت Cthulhu ◄ ماسک صورت Cthulhu
      ماسک صورت خلاقانه با شاخک‌های چرم واقعی برای افرادی که می‌خواهند به نظر برسند که به تازگی از رویای تب لاوکرافت بیرون آمده‌اند. ماسک صورت Steampunk Cthulhu که توسط Uchronic از چرم ساخته شده است ، با هر شاخک شکل و جزئیات برای به تصویر کشیدن آن حال و هوای وهم انگیز و اخروی. چرم با کیفیت بالا برش خورده، قالب‌گیری شده و دوخته می‌شود تا جلوه‌ای واقعی و لغزنده به ماسک بدهد. تناسب قابل تنظیم، ماسک صورت Cthulhu را به طرز شگفت‌آوری راحت نگه می‌دارد، زیرا در مناطق بایر حرکت می‌کنید یا در Burning Man مورد توجه قرار می‌گیرید.
  • کیف دستی میکی موس ◄ کیف دستی میکی موس
      کیف چرمی شیک و چشم نوازی که برای طرفداران شیک دیزنی ساخته شده است با گوش های نمادین میکی موس در بالا ارائه می شود. کیف سوایپ میکی موس توسط کوپرنی برای کسانی که عاشق دیزنی و مد بالا هستند طراحی شده است. کیف دستی میکی موس که در ایتالیا از چرم مشکی باکیفیت ساخته شده است، هم یک کیف روزمره کلکسیونی و هم پوشیدنی است. در طول نمایش مد SS25 Coperni در دیزنی لند پاریس معرفی شد.
12345678910بعدیآخرین
(1 - 10) / 29369    |     صفحه 1 از 2937
RSS

GetPagedList: 0,440,,False,False,False,CreationDate,0,10

معرفي نژاد گربه


اخبار ومقالات - گالری


نمایش متن مقالات

پاکت شیری که از آسمان آمد

یک روایت از جنگ تحمیلی

 ه گزارش فارس، عملیات والفجر هشت یکی از شگفت انگیزترین رخدادهای سال‌های دفاع مقدس بود. رزمندگانی که در مدت کوتاه آموزش تبدیل به دلیرترین غواصن دنیا شدند.

این حکایت زیبا و دلنشین بخشی از رشادت‌های آن مردان بزرگ از گردان یا رسول لشکر 25 کربلاست که برای شما انتخاب شده است:
 
گردان یا رسول(ص) پیش از عملیات «والفجر 8» راهی دریای خزر شد. یک دوره‌ی فشرده‌ی آموزش غواصی را به فرمان‌دهی حاج‌بصیر، در دریای خزر گذراندیم و سپس از همان‌جا به جبهه‌ی بهمن‌شیر، دور از چشم آواکس‌ها و ماهواره‌های جاسوسی آمریکا، در روستای متروکه‌ی خسروآباد، روبه‌روی «مسجد فاو» و حاشیه‌ی نهرجاسم مستقر شدیم.
از اولین روزی که پای‌مان به بهمنشیر باز شد، منطقه قفل شد و هیچ‌یک حق بیرون رفتن از خسروآباد را نداشتیم. هوش و درایت فرماندهان با ایمان و شجاع لشکر ویژه‌ی خط‌شکن «25 کربلا»، ضریب امنیت را بسیار بالا برده بود. هیچ‌کس به دیگری؛ حتی به بهترین دوست خود، کوچک‌ترین و پیش‌پا‌افتاده‌ترین اطلاعاتی را نمی‌داد. نمی‌شناسم، نمی‌دانم، ورد زبان بچه‌ها بود. همه‌ی بچه‌ها رازداری می‌کردند و به همین خاطر هیچ اطلاعاتی درز نمی‌کرد.
آموزش، سخت و نفس‌گیر آغاز شد. سرمای شدید رودخانه‌ی بهمن‌شیر، استخوان را می‌ترکاند. هرچند نیروهای آموزشی خود شمالی و دریادیده بودند، ولی آن‌جا دنیای دیگری بود. هرگز به مخیله‌ی تاریک دشمن نمی‌آمد که ایرانی‌ها بخواهند به چنین کار دیوانه‌واری دست بزنند و شناکنان از رودخانه‌ی خروشان بهمن‌شیر بگذرند.
توی روستای چوبده و بین نخلستان‌های سربه‌فلک‌کشیده، لباس غواصی را می‌پوشیدیم و حدود صد متری را با تجهیزات کامل توی گل‌ولای طی می‌کردیم تا به کنار نهر برسیم.
در گروه‌های پانزده نفره و با لباس غواصی، بی‌سیم، اسلحه و تجهیزات کامل برای یک عملیات همراه حاج‌بصیر به آب می‌زدیم، تا نزدیک دشمن می‌رفتیم و برمی‌گشتیم؛ مسیری که ما را برای شب عملیات، کاربلدتر و مقاوم‌تر می‌کرد. باید روزی دوبار عرض رودخانه را می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. بچه‌هایی که این آموزش سخت را تحمل می‌کردند، جزو خط‌شکن‌های عملیات محسوب می‌شدند. وقتی می‌رفتیم توی آب، داندن‌های‌مان به‌هم می‌خوردند و بدن‌هایمان برای مدتی بی‌حس می‌شدند. آب چنان سرد بود که تمام بدن برای لحظه‌هایی لمس و بی‌رمق می‌شد. تنها چیزی که بچه‌ها را گرم می‌کرد و حرکت می‌داد، توکل به خدا بود و عشق به امام حسین(ع)، اما بعضی از بچه‌ها می‌بریدند و باید از گروه بیرون می‌رفتند. خودشان هم نمی‌خواستند، اما چاره‌ای نبود.
«ابوطالب جلالی» بچه‌ی کوهستان بهشهر، رباط پایش صدمه دید. توی آب پایش می‌گرفت. «محمدزمان کرمی» به حاج‌بصیر گفت: «پای ابوطالب زخمی است. شب عملیات می‌ماند و دردسرساز می‌شود. هرچه به او می‌گوییم که با گروه دوم، با قایق بیاید، قبول نمی‌کند و می‌گوید، من تا آخرش هستم.»
 
پاکت شیری که از آسمان آمد
حاج‌بصیر خواستش. ابوطالب گفت: «حاجی! به‌خدا قسم می‌خورم که اگر دست‌وپا گیر شدم، دامن‌گیر بچه‌ها نشوم و خودم را توی آب خفه کنم. قسم می‌خورم که اگر خواستم غرق بشوم، دست کسی را نگیرم تا آب من را ببرد.»
بعد به گریه افتاد و اشک‌هایش دل حاج‌حسین را نرم کرد.
وقتی بچه‌ها از آب بیرون می‌آمدند، قدرت نداشتند که اشنایر، فین، عینک و ماسک غواصی را از تن‌ جدا کنند. بچه‌های تدارکات، توی بشکه آب گرم می‌کردند تا وقتی رزمنده‌ها از آب بیرون می‌آیند، دستشان را بزنند توی آب گرم و یک ذره حس و حال بگیرند، گرم بشوند و لباسشان را درآورند. حاج‌بصیر هم خودش توی دهان بچه‌ها عسل می‌ریخت. لیوان چای را می‌گذاشت جلوی دهانشان تا بخورند و گرم شوند.
پس از هفتاد روز آموزش سخت و نفس‌گیر، نیروها به‌سمت بوفلفل حرکت کردند. روبه‌روی شهر فاو مستقر شدیم. هوا داشت تاریک می‌شد که حاجی سه نامه‌ی محرمانه بهم داد تا برای فرماندهان گروهان 1، «یحیی خاکی»، گروهان 2، «نژادبخش» و گروهان 3، «علی‌اصغر بصیر» ببرم.
زود رفتم و برگشتم. فضا عاشورایی شده بود و هرکس مشغول کاری بود. یکی نماز می‌خواند، آن یکی قرآن می‌خواند و استغفار می‌کرد. هیچ‌کس بی‌کار نبود. حاج‌حسین بصیر پیش از عملیات اتمام حجت کرد، ولی مگر گریه‌ی بچه‌ها می‌گذاشت که حاج‌حسین حرفش را تمام کند؟ بغض گلوی حاج‌حسین را هم گرفته بود و دیگر نتوانست حرف بزند. بچه‌ها درباره‌ی عملیات هم توجیه شدند. کم‌کم وقت بستن سربندها رسید. بچه‌ها یک‌دیگر را بغل می‌کردند، حلالیت می‌طلبیدند و در آغوش ‌هم‌دیگر زارزار گریه می‌کردند. یکی‌یکی قرآن را می‌بوسیدند و از زیر قرآن رد می‌شدند. «یا علی(ع) مولا» می‌خواندند و می‌رفتند سمت نخلستان‌های اروندکنار. با حاج‌حسین کنار ستون پیش می‌رفتیم. طولی نکشید که به زیر اسکله رسیدیم. هر گروه پانزده نفره باید طنابش را گره می‌زد و وارد اروند وحشی می‌شد. پیش‌بینی کرده بودند اروند آرام است و در حالت مد قرار دارد. در این وضع آب طغیان ندارد و غواص‌ها می‌توانند به‌راحتی از عرض اروند بگذرند.
گروهان‌های یک، دو و سه همه آماده بودند. بچه‌ها طناب‌ها را انداختند. اعضای یکی از گروه‌ها برای گرفتن گره اول طناب، بحث می‌کردند. هر کس گره اول را می‌گرفت، جلوی ستون بود و بیش‌ترین خطر متوجه او می‌شد.
همه برای خطر کردن دعوا می‌کردند و هریک از بچه‌ها مدعی بود که من اول هستم. برای این‌که دل هیچ عاشقی نشکند، یکی از بچه‌ها سربند یازهرا(س) را از پیشانی‌اش باز کرد و به گره اول بست، حضرت فاطمه الزهرا(س) جلودار نیروها شد. اخم‌ها همه باز شد. همه‌ی گروه‌ها، گره اول طناب را سپردند به دست‌های مهربان بانوی هر دو عالم. بچه‌ها دل سپردند به عشق و زدند به آب. حدود صد متری که پیش رفتیم، اروند آرام، ناگهان وحشی شد؛ جوری‌که در تمام مدت آموزش، چنین حالتی را از رود ندیده بودیم. رودخانه طغیان کرد. ناگهان مه سطح رودخانه را پوشاند و نرم‌نرم روی صورت بچه‌ها نشست. صدای ابوطالب جلالی به گوش رسید که داشت محمدزمان را صدا می‌کرد.
- من کارم تمام است، خداحافظ رفقا! من رفتم. خداحافظ...
محمدزمان دست ابوطالب را گرفت و 150متری با خودش کشید. اما دیگر محمد توانش را از دست داد. ابوطالب التماس می‌کرد که رهایش کند... و رها شد. سرش را می‌کرد زیر آب تا کسی صدای ناله‌اش را نشنود. 
دست بچه‌ها یکی‌یکی از گره‌ها کنده می‌شد. آب، صدای ناله‌ی بچه‌ها را می‌گرفت و نمی‌گذاشت به گوش عراقی‌ها برسد. همه‌ی بچه‌ها با هم، هم‌قسم شده بودند که اگر کسی خواست غرق بشود و خواست فریاد بزند، رفیقش سرش را فرو کند زیر آب و حالا در دویست‌متری عرض رودخانه، جنازه‌ی بچه‌ها یکی‌یکی روی آب شناور می‌شد. کوله‌پشتی، مهمات، اسلحه، بی‌سیم، و تجهیزات سنگین بچه‌ها، هرکدام چهل کیلو وزن داشت. شهید «رجبی» تیربار گرینف با چهار نوار فشنگ سنگین داشت و بعضی‌ها آر.پی.جی. از هر گروه پانزده نفره، تنها هفت، هشت نفر توانستند خودشان را به اسکله برسانند؛ بقیه همه شهید شدند.
هنوز چند دقیقه به اعلام رمز عملیات مانده بود. یک عراقی با خیالی آسوده، یک دست سیگار و یک دست آفتابه، یک اسلحه‌ی کلاشینکوف روی شانه‌ انداخته بود و به سمت رودخانه می‌آمد. بدون کوچک‌ترین دلواپسی‌ای نشست، آفتابه‌اش را پر کرد و از سینه‌کش خاکریز بالا رفت. گفتم: «حاجی! این عراقی‌ها امشب خیلی بی‌خیالند. انگار نه انگار که بچه‌هایمان تا چند دقیقه‌ی دیگر روی سرشان خراب می‌شوند.»
حاجی گفت: «آن‌که باید کور و کرشان بکند، کار خودش را کرده، ما چه‌کاره‌ایم؟»
ساعت از ده گذشته بود که قرارگاه رمز را اعلام کرد. دهنی بی‌سیم را گذاشتم روی بلندگوی دستی. طنین«یا فاطمه الزهرا(س)»، بچه‌های گردان خط‌شکن یا رسول الله(ص) را از جا کند و توپخانه‌ی ایران موجی از آتش و وحشت برای دشمن به‌راه انداخت.
خط اول شکست و طولی نکشید که بچه‌های لشکر 25 کربلا روبه‌روی مناره‌ی فاو مستقر شدند. «مرتضی قربانی»، شهید «صادق مکتبی»، شهید «محمدرضا عسگری» و حاج‌بصیر، پرچم آقا علی‌بن موسی‌الرضا(ع) را بر فراز مناره برافراشتند.
دشمن چنان ضربه‌ی هولناکی خورده بود که توان پاتک نداشت و سردرگم شده بود. بچه‌ها سنگرها را پاک‌سازی کردند و اسرا را به عقب بردند. شب دوم، خط دوم و شب سوم، خط سوم دشمن هم شکسته شد. روز استراحت می‌کردیم و شب پیش می‌رفتیم. شب سوم، روبه‌روی کارخانه‌ی نمک بودیم که متوجه شدیم عده‌ای بسیجی در سمت راست ما و کمی جلوتر دارند تکبیر می‌گویند. همه خوش‌حال شدیم که نیروهای لشکر «امام حسین(ع)» به گردان ما الحاق شده‌اند. به سمتشان رفتیم. حدود پنجاه متری‌شان، ناگهان حاج‌حسین ایستاد و داد زد: «ای خدا! این‌ها دشمنند. بزنیدشان.»
من گفتم: «حاجی! این‌ها دشمن نیستند، دارند یا فاطمه‌الزهرا(س) و الله‌اکبر می‌گویند. گمانم نیروهای لشکر امام حسین(ع) باشند.»
حاج‌بصیر فریاد کشید: «بچه‌ها! بهشان مهلت ندهید.»
و خودش شروع کرد به تیر‌اندازی. یک‌دفعه چهارلول‌های عراقی، بارانی از گلوله بر سرمان ریختند. آر.پی.جی‌زن‌ها تانک‌های عراقی را فراری دادند و جنگ تن‌به‌تن آغاز شد. درگیری شدید شد و تا یکی دو ساعت، آن‌قدر تیراندازی کردیم که زمین‌گیر شدند. نصفشان را اسیر گرفتیم و رفتیم جلو. شب سردی بود. نماز صبح را خواندیم و مستقر شدیم.
شب ششم، عراق پاتک سنگینی کرد. تا صبح کلی شهید دادیم. تعداد زیادی هم مجروح شدند. ارکان گردان به‌هم ریخت؛ باید دوباره سازمان‌دهی می‌شدیم. حاج‌بصیر گردان را سامان‌دهی کرد. از جمع یک گردان، فقط یک گروهان مانده بود. از پس آن پیروزی شب‌های اولیه، فشار شدید دشمن ما را حسابی زمین‌گیر کرد. توان نظامی دشمن نسبت‌به اول عملیات به‌طور باورنکردنی بالا رفته بود.
حدود ساعت ده صبح بود که یک گروهان از بچه‌های آمل، بابل، محمودآباد و فریدونکنار بهمان ملحق شدند. از این نود نفر، چهل نفرشان آملی بودند. .هوا به‌شدت سرد شده بود و باران نرم‌نرم می‌بارید. بیش‌تر منطقه پوشیده از نیزار و مرداب بود. با حاج‌حسین در یک سنگر کوچک که سقفی حلبی داشت، سر یک سه‌راهی نشسته بودیم. حاج‌بصیر گفت: «علی‌آقا! برو نیروها را مستقر کن و بیا.»
ظهر بود. ناهار بچه‌ها کیک و کلوچه بود. نه از سنگر خبری بود، نه از پتو. هر دو، سه نفر کنار تل‌های خاکی، درهم فرو رفته و خود را گلوله کرده بودند. تنها مسیر رفت‌وآمد، یک راه باریک بود که دو طرفش نیزار بود. دشمن هم مرتب می‌کوبید. نیروهای تازه‌نفس را بلند کردم تا در نقطه‌هایی که حاج‌بصیر گفته بود، مستقر کنم. هنوز چند قدم نرفته بودیم که یک خمپاره، نشست وسط ستون و هشت رزمنده‌ی آملی شهید شدند. کمی جلوتر تک‌تیراندازهای عراقی، پیشانی دوتا از بچه‌ها را هدف قرار دادند. خمپاره‌ها جنازه‌ی شهدا را تکه‌تکه می‌کردند. فریاد کشیدم: «بچه‌هایی که از یک شهر و روستا هستند، یک جا جمع نشوند، پشت‌سرهم توی ستون نباشند.»
کسی گوشش بدهکار نبود. می‌گفتند: «این‌طور شهید شدن، عاشقانه‌تر است. چه خوب که ما را در شهرمان دسته‌جمعی تشییع کنند.»
نیروها را جلو بردم، مستقر کردم و برگشتم سه‌راهی. حاج‌بصیر، خیس و خسته، بی‌سیم به دست، دلگیر و مقتدر نشسته بود. گفت: «چی شد علی‌آقا؟»
جریان را گفتم. حاجی گوشی را چسباند به پیشانی‌اش و آرام شروع کرد به گریه. من هم به گریه افتادم. یک ساعت نگذشته بود که «قاسمی»، بی‌سیمچی تازه‌نفس، بی‌سم زد و گفت: «علی‌جان! ما رفتیم کربلا. خداحافظ، خداحافظ.»
بی‌سیم خاموش شد. ساعت دو بعدازظهر بود و دشمن یک‌سره می‌کوبید. درگیری آغاز شد، یک ساعت که می‌جنگیدیم. دشمن خسته می‌شد و سکوتی سخت برقرار می‌شد. مجبور بودیم که صرفه‌جویی کنیم و بی‌هدف شلیک نکنیم.
نزدیکی‌های غروب بود که متوجه شدیم در محاصره‌ایم. شب را به‌سختی گذراندیم. صبح که شد، هر سی ثانیه یک خمپاره می‌زدند. آن‌قدر می‌کوبیدند که زمین می‌لرزید. خبری از آب و غذا نبود. توی آن سنگر کوچک، چشمانمان را می‌بستیم و اطراف‌مان را که خمپاره و توپ می‌خورد، تصور می‌کردیم.
غروب فردا، بی‌حال و بی‌رمق نماز را خواندیم و حاجی شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. حس و حال غریبی پیدا کرده بودیم. توی حال خودم بودم که یک خمپاره نشست بیست سانتی جلوی سنگر. نگاه کردم. از اطرافش دود بلند می‌شد. توی دلم شمردم، «یک، دو، سه». منفجر نشد. هنوز گیج بودم که خمپاره‌ی دوم هم بی‌صدا به زمین نشست. خواستم حاج‌بصیر را از حال خودش بیرون بیاورم، ولی دلم نیامد. خمپاره‌ی سوم لب حلب را گرفت و پرتش کرد آن طرف. خاک و گل ریخت روی سرمان. حاج‌بصیر گفت: «علی‌آقا! چی شد؟»
گفتم: «حاجی! خمپاره‌ی سوم هم منفجر نشد.»
خمپاره‌ها یکی یکی فرود می‌آمدند. شمردم؛ هفت، هشت، نه، ده... بیست، بیست‌ویک.
گفتم: «می‌بینی حاجی؟! 21 خمپاره به زمین خوردند و منفجر نشدند. گمانم این یارو ماسوره‌ی خمپاره‌ها را نکشیده.»
حاج‌حسین مکثی کرد و گفت: «نه علی‌جان! اشتباه می‌کنی. آن‌که نمی‌خواهد این خمپاره‌ها منفجر بشوند، نمی‌گذارد. اوست که ماسوره را نمی‌کشد؛ وگرنه این نامردها ماسوره را می‌کشند.»
واقعا همین‌طور بود. معجزه‌ی خدا را بارها توی چنین صحنه‌های غریبی با چشم دیده بودم و به حاج‌بصیر هم اعتماد کامل داشتم. شب سوم، گرسنگی، تشنگی و سرما همه را کلافه کرده بود و بیش‌تر زخمی‌ها از شدت درد شهید شده‌ بودند. حاجی هم از این‌که نمی‌توانست نیروهایش را از محاصره خارج کند، ناراحت بود. صبح فردا فرمانده عراقی روی فرکانس بی‌سیم آمد و ما را دعوت به تسلیم کرد. حاجی داد زد: «برو گم‌شو لعنتی!»
حاجی چنان محکم حرف می‌زد که عراقی‌ها فکر می‌کردند ما را توی ییلاق و قشلاق، محاصره کرده‌اند. خداوند آرامش عجیبی به ما داده بود.
توی یک راس الخطی هستیم که دور تا دورمان عراقی‌اند، باتلاق است، نمی‌توانند جلو بیایند، فقط یک راه دارند، ما داریم سه شبانه روز مقاومت می‌کنیم، یک جاده باریک، توی نیزار به صورت مثلثی، من و حاجی نوک این کمین در محاصره ائیم، بچه‌های «گردان یا رسول الله(ص)» کنار یک تپه‌های کوچک، سنگرهای حفره روباهی کنده‌اند. بدون سرپناه مقاومت می‌کنند.
نگاه کردم به حاجی. دیدم تکیه داده به دیوار سنگر و از دهانش خون آمده. معده‌اش از گرسنگی خون‌ریزی کرده بود. از دست هیچ‌کداممان کاری برنمی‌آمد. گفتم: «حاجی! یک چیزی بخور. سه روز است که چیزی نخورده‌ای.»
با بی‌حالی نگاهی کرد و لبخند زد. گفت: «تو خورده‌ای؟ اصلا چیزی هست که بخوریم؟ بچه‌ها چی خورده‌اند؟»
سرم را انداختم پایین و خجالت کشیدم. این سه روز من خودم چندتایی کلوچه خورده بودم، اما حاجی لب به غذا نزده بود. پوتین حاجی را از پایش درآوردم. پاهایش توی پوتین جمع شده بودند. مثل پایی که توی گچ گرفته باشند، مچاله شده بود. از سرما خون‌مرده و لمس شده بود. انگشتان پایش را ماساژ دادم تا کمی گرم شوند. هوا به‌حدی سرد بود که دست و پای خودم هم لمس شده بودند. حسی برای کسی باقی نمانده بود. حدس ما این بود که اگر تا شب از محاصره بیرون نیایم، همه از گرسنگی و تشنگی شهید خواهیم شد. باران نم‌نم می‌بارید. بعضی از بچه‌ها کلاه آهنی‌شان را گذاشته بودند زیر باران تا آب جمع کنند. هنوز نیم ساعت از درآوردن پوتین حاجی نگذشته بود که یک توپ خورد کنار سنگر و گل‌ولای را روی سرمان ریخت. گل‌ولای که نشست، دیدم یک پاکت شیر افتاده جلویمان، توی سنگر. یک شیر پاکتی سه‌گوش. برش داشتم، نگاهش کردم و گل‌ولای را از رویش پاک کردم. می‌خواستم ببینم مال کیست؟ حاج‌حسین خندید و با بی‌رمقی گفت: «چیه علی‌جان! داری تاریخ انقضایش را نگاه می‌کنی؟»
خندیدم و گفتم: «نه حاجی! دارم همین‌طوری نگاهش می‌کنم. راستی! نکند مال چند سال پیش باشد؟»
حاجی گفت: «نه علی‌جان! مال همین چند روز پیش است؛ مال بچه‌های خودمان که این‌جا قتل عام شدند.»
ناگهان گلویم خشکید و بغضم ترکید. پاکت شیر را باز کردم و دادم دست حاج حسین. گفتم: «یک جرعه بخور حاجی تا بتوانی حرف بزنی. حاجی! دیگر رمقی برایت باقی نمانده.»
حاج‌حسین پاکت شیر را گرفت، برد جلوی دهانش و آورد پایین. از دستش گرفتم و گذاشتم جلو دهانش. گفتم: «یک جرعه بخور حاجی، باید جان بگیری.»
دستم را هل داد و زد زیر گریه. گفتم: «حاجی! تو فرمانده ما هستی و باید زنده بمانی. ببین دارد از گلویت خون می‌آید.»
حاج‌حسین گفت: «من چه‌طور بخورم؟ بچه‌ها یک قطره آب ندارند بخورند، آن وقت من یک پاکت شیر بخورم؟»
این را که گفت، گریه امانش را برید. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که دوتا از بچه‌ها با یک مجروح از راه رسیدند. وقتی داشتند از جلوی ما رد می‌شدند، صدای رزمنده‌ی پانزده، شانزده ساله را شنیدم که ناله می‌کرد: «تشنه‌ام، تشنه. آب می‌خواهم خدا، آب، آب، آب...» 
بدجوری زخمی شده بود. حاج‌حسین انگار رمقی تازه گرفت. بلند شد و پابرهنه بیرون رفت. مجروح را نگه داشت، صورتش را بوسید و شیر را گرفت جلوی دهانش. مجروح چند قلپ که خورد، گفتم: «حاجی! زیاد بهش نده بخورد؛ خون‌ریزی‌اش شدید می‌شود.»
این را که گفتم، پاکت شیر را پس کشید و صورت مجروح را بوسید. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که یک مجروح دیگر آوردند. حاجی شیر را داد به مجروح دومی. من با صدای بی‌سیم برگشتم توی سنگر. مرتضی قربانی پشت بی‌سیم گفت: «علی! به حاجی بگو یک راهی پیدا کند و بیاید بیرون.»
داشتم حرف می‌زدم که حاجی آمد. گفتم: «مرتضی قربانی می‌گوید، یک راهی پیدا کنید و نیروها را بکشید بیرون.»
حاج‌بصیر گفت: «سؤال کن از کدام راه؟ می‌بینی که ما یک راه داریم. یک پیک با موتور آمد، نامردها با چهارلول زدند. یک میان‌بر هم هست که زیر دید مستقیم دشمن است. راهی نیست، از کجا برویم؟»
بی‌سیم را گذاشتم. ظهر بود. نماز را که خواندیم فشار دشمن برای شکستن حلقه‌ی ما شدیدتر شد. من و حاجی زخمی شدیم. صد نفری شهید شدند. دیگر چیزی به پایان کارمان نمانده بود که مرتضی قربانی آمد روی خط. گفت: «منتظر باشید، ما آمدیم.»
تا شب نشده، مرتضی قربانی همراه صادق مکتبی آمدند و محاصره را شکستند. 
*غلامعلی نسائی
محصولات فروشگاه مرتبط با این مقاله
نظرات کاربران
ثبت نظر
نام شما
ایمیل شما
نظر شما
ارسال به دوستان
نام شما
ایمیل شما
ایمیل گیرنده
توضیحات
کد امنیتی
کد CAPTCHA
کدی که در زیر نمایش داده شده است را وارد نمایید
:                شبکه های اجتماعی پرشین پت را دنبال کنید 

face.jpg (205×206)   tw.jpg (204×224)pin.jpg (204×224)

جدیدترین مقالات

◄ گدایی کردن در حیوان شما
◄ عقیم سازی
◄ جوش در سگ ها
◄ ورزش دادن گربه ها
◄ راهنمای کلی برای نگهداری از گربه
◄ کتامین
◄ كتاب(7)
◄ چه مواد غذایی برای سگ مفید است؟
◄ چگونگي نصب برنامه و ورود به برنامه
◄ فيبر ها
◄ انتخاب اسم برای سگ نر
◄ حالا من چی کار کنم ؟
◄ گربه های ناز نازی
◄ German Shorthaired Pointer
◄ فروش گربه پرشین کت
◄ فصل چهارم
◄ گربه و نازایی ! توهم یا واقعیت؟
◄ مهناز افشار و دلفین
◄ British Shorthairs
◄ ماهي و ماهي خور
◄ شباهت حيوانات
◄ چراغ شب مرغ
◄ Dog Fashion
◄ دکتر هومن و جراید
◄ انگل های داخلی در سگ ها
◄ معرفی دکتر شیری
◄ iهیولا ها
◄ قارچی معده در پرندگان
◄ پرورش لارو آناباتوئیدها (ترجمه)
◄ Metynnis Fasciatus
◄ شارک دم قرمز - Red Tailed Shark
◄ اپیلاتی دهان آتشی - firemouth epiplaty
◄ اطلاعات عمومی خانواده سیکلیده ها 2
◄ دراگون – Dragon
◄ مارماهی الکتریکی - electrophorus electricus
◄ سیچلاید های افریقایی
◄ اسب دریایی - Hippocampus
◄ جلبک ها اکواریوم های اب شیرین
◄ بخاری آکواریوم - Aquarium Heater
◄ انجماد اسپرم - How To Glaciation spermatozoon
◄ رفتار درماني براي سگها
◄ پولیوما ویروس در پرندگان
◄ تغذیه ایگوانا
◄ قیمت روز خودرو
◄ سگ پیتبول
◄ شی هوا هوا
◄ Belgian Sheepdog
◄ پیشینه سالوکی (تازی)
◄ رژیم غذایی مناسب برای مقابله با سوءهاضمه در اسب (ترجمه)
◄ راهنمای کلی برای نگهداری از سگ
◄ آموزش استفاده از جعبه خاک به خرگوش
◄ ایورمکتین در سگ ها
◄ گربه نژاد هیمالین
◄ تراریوم برای خزندگان
◄ غدای بچه گربه
◄ یازده سال اسارت سگ
◄ حقوق حیوانات از ۱۴ قرن قبل در اسلام مطرح شده است
◄ سگ در ایران باستان
◄ رفتار شناسي در حيوانات
◄ مردی که سگ همسایه اش را خورد+عکس
◄ Z
◄ بیضه ها
◄ انگل ژيارديا (اين تک سلولي خطرناک)
◄ "وگانیسم"
◄ عمر حیوانات چقدر است
◄ نگهداری از رتیل اوسامبارا بابون
◄ یوزپلنگ
◄ خرگوش به عنوان حیوان خانگی
◄ درماتوفیتوز (Dermatophytosis)
◄ کم خونی فقر آهن در گربه ها
◄ انواع مسمومیت های شیمیایی و غذایی در سگ
◄ حیوانات در برف
◄ زشت‌ترین سگ دنیا»
◄ پیراهنی برای عاشقان گربه
◄ نی نی های بامزه در لباس حیوانات
◄ پرشین پت نماینده انحصاری فربیلا در ایران
◄ چرا سگ ها به دنیال دم خود میگردند
◄ | German Wirehaired Pointer
◄ Redbone Coonhound
◄ Chinook
dram film izle