داستان رنگ تعلق – قسمت دوم
بچه بود كه با پدر و مادرش از ماموريت هاي گوناگون به تهران بازگشتند. پدرش افسر ارتش بود و اسد به ياد داشت. به قول مادرش، آواژه شهرها و قصبات بودند. از آن دوران خاطرات درهم و برهمي به ياد داشت. روشن ترين آنها منظره تپه سرسبزي بود كه چون دست در دست مادرش پاي بر آن مي نهاد، گلبرگ هاي رنگين به هوا برمي خاستند و زير نور آفتاب مي درخشيدند. اسد آنها را با انگشت نشان مي داد و از مادرش مي پرسيد:
- چطور گل ها دوباره به شاخه ها باز مي گردند؟
مادرش از ته دل مي خنديد:
- نه عزيزم، اين ها فقط پروانه هستند.
اينك هر وقت پروانه بي حالي را با بال هاي ريخته و ناقص مي ديد، آن خنده روشن در ذهن او تداعي مي شد و به ياد مي آورد كه روزگاري مادرش بي خيال مي خنديد و روزگاري هوا آنقدر صاف و تميز بود كه آسمان به چشم او و مادرش آبي مي نمود.
تهران چيز ديگري بود. خانه آنها كه در مقابل باغ ها و منازلي كه در شهرستان در آنها زندگي كرده بودند كوچك و حقير به نظر مي رسيد، خانه اي يك طبقه و نيمه بود و وسعت زمين آن به زحمت به سيصد متر مي رسيد. زمين هاي اطراف آن سنگلاخ و خاكي بودند و تك و توك همسايگاني داشتند كه اغلب نظامي بودند و زمين را به اقساط از ارتش خريداري كرده و با قرض و قوله ساخته بودند. با اين همه، سبك ساختمان ها نسبت به ساير شهرها جديدتر بود و مهمترين مسئله از نظر اسد كوچولو اين بود كه توالت در داخل ساختمان بود و ديگر ناچار نبود در اوج سرما به آن سوي حياط برود.
اسد آن روزي را كه مادرش دست او را گرفت و به مدرسه برد به خوبي به خاطر داشت. كت و شلوار نسبتا مرتبي به تنش كردند كه نمي خواست بپوشد. سه روز پيش هم براي رفتن به سلماني معركه به پا كرده بود. نمي دانست چرا بايد سرش را از ته بتراشند. گريه مي كرد.
مادربزرگ كه اتفاقا آن روز به خانه شان آمده بود، ناشيانه مي كوشيد او را آرام كند و مرتب مي گفت:
- گريه نكن، اگر سرت را نتراشي آقاي مدير فلكت مي كند.
و اين باعث مي شد كه ترس از آقاي مدير هم به دردهاي ديگر افزوده شود. امير، برادر بزرگترش نيز به آتش دامن مي زد و وقتي اسد با آن سر تراشيده از كنارش رد مي شد دم گرفت:
- كچل، كچل كلاچه، روغن كله پاچه.
نه گريه هاي اسد و نه ناسزاهاي مادرش نمي توانستند دهان گشاد و بد شكل او را ببندند. با اين همه، از آنجا كه هر نيشي نوشي نيز به دنبال دارد، خريد كيف مدرسه كه شبيه يك چمدان كوچك بود و رويه چهارخانه قرمز و سرمه اي داشت و در آن با زبانه اي بسته مي شد، به علاوه يك ليوان تاشوي سه رنگ سبز و سرخ و سفيد و مداد و مداد تراش و دفترچه كه او را با بوي كاغذ سفيد و نو آشنا كرد و براي هميشه آن بو را به شروع فصل پاييز و باد خنك و ملايم آن مربوط و آنها را در يكديگر ادغام مي كرد، اندوه ناشي از كچلي را تا حدي از بين برد. ولي مسكن اصلي يك پاكت آلبالو خشكه بود كه مادرش براي زنگ تفريح خريد و به امير اجازه نداد حتي يك دانه از آن ها را هم بچشد. امير آتش بس اعلام كرد و عاقبت با زبان بازي، كج كردن گردن براي ايجاد ترحم و خواهش و تمنا دل اسد را به رحم آورد و مشتي آلبالو خشكه نصيبش شد.
روز اول، در راه مدرسه دست مادرش را محكم مي فشرد و خود را به پاهاي اين موجود گرم و شيرين و مهربان مي چسباند كه از نظر او آن قدر پرجربزه و قدرتمند بود كه حتي از آقاي مدير هم نمي ترسيد. بغض خود را فرو مي خورد و سعي مي كرد با به ياد آوردن پاكت آلبالو خشكه دوباره را آرام كند. دسته كيف را به دست داشت و انگشت اشاره را محكم به در كيف مي فشرد كه مبادا چفت آن باز شود و آلبالوها بر زمين بريزند. با آن كه فاصله بين مدرسه تا خانه آن ها دو يا سه كوچه بيشتر نبود راه به نظرش طولاني آمد و حوصله اش سر رفت و سر به هوا شد. از جوي آب جست زد، دور درخت چنار بزرگي كه سر كوچه شان بود چرخيد، از مادرعقب افتاد. تنها رابط آن دو دستهايشان بود كه به يكديگر گرفته بودند و مثل سيم بكسل اسد را به جلو مي كشيد. مادرش ايستاد:
- خسته ام كردي اسد، بدو ديگر، مدرسه دير شد.
اسد براي دهمين بار پرسيد:
- اسم مدرسه چيه؟
- صد دفعه گفتم، مزين الدوله.
- چرا مزين حوله؟
- مزين الدوله، نه مزين حوله. چون مزين الدوله يك آقاي خوبي بوده كه عوض اين كه پولش را خرج هله هوله كنه داده براي بچه ها مدرسه ساخته كه درس بخوانند و آدم شوند.
يك پاسخ و اين همه ابهام؟ اول اين كه اين آقاي خوب چه آزاري داشت كه يك مدرسه بسازد، يك مدير ترسناك توي آن بنشاند كه بچه هاي مردم را به آنجا بكشد و به خاطر نتراشيدن سرهايشان آن ها را فلك كند؟ دوم اين كه چرا پولش را نداده زال زالك بخرد يا يك دوچرخه قرمز خوشگل بچگانه – كه در آن دوران خيلي مد بود – يا خيلي كارهاي خوب ديگر. مثلا يك بچه خرگوش بخرد و توي خانه نگه دارد؟ سومين و مشكل ترين پرسش اين بود كه بچه ها چطور بايد آدم مي شدند؟ مگر آدم نبودند؟ مگر مثل بزرگ ترها سر و دست و پا نداشتند. مي خواست همه اينها را از مادرش بپرسد ولي چشمش به دو سه گوسفند افتاد كه يك نفر با صداهايي كه از دهان بيرون مي آورد و با كمك يك تركه، آنها را همراه مي برد. سوال هايش را فراموش كرد.
مادر نصيحتش كرد:
- اسد جان، وقتي زنگ تعطيل را زدند توي مدرسه بمان. يا من مي آيم دنبالت يا حيدر. با هيچ كس ديگر نروي ها ... بچه دزدها مي آيند دم مدرسه و دروغي مثلا مي گويند مامانت مريض شده و به من گفته تو را از مدرسه برگردانم. گول نخوري ها!
اي داد و بي داد! آيا وقتي زنگ تعطيل را مي زنند اطراف مدرسه پر از زنان و مرداني مي شود كه كاري ندارند جز دزديدن بچه هاي مردم؟ بچه هايي مثل اسد. با سر تراشيده دماغ دراز و گوش هاي به قول امير بل بلي كه منتظر مامان يا گماشته شان حيدر بودند؟
تازه رام شده بود و بي خيال به دنبال مادرش مي رفت كه ناگهان متوجه شد از در هر خانه يا پيچ هر كوچه يك پسر، با سر تراشيده، دراز، كوتاه، چاق يا لاغر دست در دست يك بزرگتر خارج مي شوند و مطيع يا گريه كنان رو به مدرسه مي روند. ناگهان متوجه وخامت اوضاع شد. چنان دست خود از دست مادرش كشيد كه چيزي نمانده بود مامان بيچاره با آن پاشنه هاي بلند تلق تلقي، وسط خيابان طاق باز نقش زمين شود.
- نمي آيم، من مدرسه نمي آيم.
- اوا، چرا همچين مي كني اسد جان؟ داشتم مي افتادم ... پسر بد نشو. ببين همه دارند مي روند مدرسه. همه مثل تو سرشان را تراشيده اند، كيف قشنگ دارند ... دفتر و مداد دارند.
- نمي آيم. من نمي خواهم بيايم. دوست ندارم آدم بشوم.
صداي گريه اسد به هوا بلند شد. او بكش و مادر بكش و مادرش عجب يدك كش قهاري بود! دست او را، انگار بند نافشان باشد، محكم چسبيده بود و وحشتناك تر اين كه عصباني نمي شد و داد و بي داد هم نمي كرد. محبتي كه نشان مي داد بيانگر آن بود كه حتما مدرسه جاي بسيار وحشتناك و ترس آوري خواهد بود. حتي وحشتناك تر از حمام كه از آن سال به بعد اسد بايد با پدرش به آنجا مي رفت. و يا مطب پزشك و تزريقاتي محله. براي رفتن به اين جور جاها هم اسد داد و بي داد به راه مي انداخت. ولي به محض آن كه مي كوشيد دست خود را از دست مادرش بيرون بكشد، با واكنش غضب آلود او رو به رو مي شد كه مي گفت:
- مريض شده اي، بايد برويم دكتر، صد دفعه گفتم زغال اخته و هله هوله نخور. حالا خوب شد؟ وقتي دو تا آمپول خوردي درست مي شوي.
يا مي گفت:
- يعني چه؟ پسره احمق! داشتم مي افتادم. خوب مي رويم حمام تميز بشوي. تو از كثافت خوشت مي آيد؟ بي خود زرزر نكن. حالم از دماغ و گل و گوش چرك آلودت به هم خورد.
و اگر اين مقاومت، به خصوص در راه حمام ادامه پيدا مي كرد يك پس گردني فرمان تسليم او را مسجل مي كرد.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سيد جوادي