سالهاست در همان شهری زندگی و تدریس میکنم که اصغر فرهادی و محسن امیریوسفی هم در آنجا کودکی و نوجوانیشان را گذراندهاند و با بچههای همان مدرسهای محشور هستم که اصغر فرهادی هم از همان مدرسه دیپلم رشتهی تجربی را گرفته است.
یکی از شاگردهایم دو تا عکس رنگی کاغذی بر ایم میآورد و میگوید: «آقا اگه گفتی اصغر کدوم یکیه؟» خدای من باورم نمیشود. آن پسرک لاغر با آن عینک گُنده روی چشمهایش که هیچ رقمه با صورت ریزنقشاش جور در نمیآید و توی هیکلهای خوشتیپتر و به چشم آمدنیتر گم شده اصغر فرهادیست؟! بهش میگویم: « من که باورم نمیشه این اصغر باشه. اصغر که عینکی نیست آخه! ولی انگار اینکه ردیف جلو نشسته آقای صفری خودمونه که کامپیوتر درس میده. بذار از صفری بپرسم.» عکس را میبرم صفری ببیند. میگوید:« این اصغره دیگه. این هم که کنارش نشسته الان داروسازه. این هم که فلانیه که الان مکانیکی زده. این هم که…» خوب به اصغر نگاه میکنم. چقدر این بچهی ریزه میزه شاد، پُر از لبخند و بیعقده به نظر میرسد. انگار در دنیایش برای همهی بچههای کلاس که هیچ، برای همهی دنیا جا دارد. به صفری میگویم: « پیشبینی میکردین یه روز جهانی بشه؟!»
میگوید: « اصغر از همون موقع عشقش فیلم ساختن بود. کلی فیلم سوپر هشت ساخت. کلی ما را فیلم کرد. حتی من تو یکی از فیلمهاش بازی هم کردم. ولی چند وقت پیش که تو شهر دیدمش، واسش دست تکون دادم. تحویلم نگرفت. انگار نه انگار!» میگویم: « ای بابا! حواسش نبوده. آخه تو نسبت به این عکس اونقد تغییر چهره دادی که طفلک اصغر نشناخته تو رو. ولی غصه نحور شاید وقتی رفت اسکارشو بگیره از تو هم تشکر کنه که تو اولین فیلمهای زندگیش بازی کردی!!!» و دو تایی میزنیم زیر خنده. ولی صفری خاطرههای خوشی از اصغر دارد. میگوید: « همهی بچههای کلاس دوستش داشتیم. زنگ انشا اصلا زنگ اون بود. به انشاهاش گوش میدادیم و سحرمون میکرد. دبیر ادبیات عاشقاش بود . تو رو خدا ببین. این اصغر به قول تو جهانی شده حالا با عکس و تصویر و تفصیلات همه جا در دسترسه ولی من عجیب دلتنگ اون کلاس با بچههای شیطون و پُر شر و شورش هستم. دلتنگ اصغری هستم که وقتی معلمها حضور غیاب میکردن میگفت:« آقا ما حاضریم.» به صفری چیزی نمیگویم ولی در دل دارم به لحظهای فکر میکنم که نام اصغر فرهادی را میگویند و او حالا نه در آن کلاس محقر که به گسترهی جهان حاضر است و حرف برای گفتن دارد!
این دو عکس مربوط است به دوران مدرسهی اصغر فرهادی؛ زمانی که در دبیرستان شهدای خمینیشهر در کلاس دوم تجربی درس می خوانده، به گمانم باید سال ۱۳۶۷ یا ۶۸ باشد.