هریک از ما هدفی داریم و برای آرزویی می جنگیم و تلاش می کنیم به جایگاهی برسیم.گاه یک آرزو ,یک امید و گاهی هم تنفر ما را به فعالیت وامی دارد. صدرا از آدم هایی است که تنفر محرک اصلی اوست و باعث می شود تلاش کند .
وقتی کودکی بیش نبود پدرش را ازدست داد و در حالی که دو خواهر بزرگترش ازدواج کرده بودند به همراه آخرین خواهرش که از او بزرگتر بود تنها ماندند.مادرش یک زن خانه دار بود که کار زیادی از دستش بر نمی آمد و حتی چند کوچه آنطرف تر از خانه شان را هم نمی شناخت.
بنابراین صدرا در 9 سالگی مرد خانه شد.خودش می گوید اولین قراداد اجاره طبقه پایین خانه شان را وقتی 9 سالش بود امضا کرد .
او این روزها 50 ساله است با این وجود روز چهلم مرگ پدرش را به خوبی به خاطر دارد :"نمی دانستم مرگ یعنی چه . بین ماشین ها بازی می کردم و سرتاسر امامزاده عبدالله را می دویدم.درحالی که مادر و خواهر هایم به سر و صورت می زدندو گریه می کردند.
شب که همه رفتن، دو عمویم آمدند یکی دست خواهرم راگرفت و دیگری دست من را و به مادر گفتند : دختر خاله، ما این دوتا آخری ها را سرپرستی می کنیم تو هم برو پی زندگی ات و بخت تازه ای پیدا کن.
نور به قبرش ببارد مادرم چشمانش پر از خون شد و با غیرتی مثال زدنی من و خواهر بی پناهم را که حسابی ترسیده بودیم از دستشان گرفت و گفت: بخت من زیر خاک است و نمی گذارم بچه هایم آواره شوند.
تا روز مرگش هم به عهدش وفا کرد . اما ما نتوانستیم ذره ای از فداکاری هایش را جبران کنیم. " و اشک در چشمانش نقش بست.
مادرش خیلی دوست داشت درس بخواند، اما او نیت کرده بود پولدار شود آنقدر که پسر عموهایش نتوانند یتیمی را به رخش بکشند و با لباس های نوشان به او پز بدهند.
از 10 سالگی شاگرد مغازه پدرش شد که یکی از همکارانش اجاره کرده بود. خیلی زود راه و رسم بقالی را آموخت و به سرعت آقای مغازه خودش شد.
در دوران جنگ، عاملیت شیر مسئولیت سنگینی بود. هرروز مغازه های اطراف به مغازه اش می آمدند که سهمیه شیرشان را دریافت کنند . سبد های شیر های شیشه ای به اندازه هیکلش بود. اما او خود را یک کودک که باید به بازی بپردازد، نمی دید مردی بود که می خواست جهیزیه آخرین خواهرش را فراهم کند.سبد های شیر را سوار گاری میکرد و از این سرتا اون سر نواب می برد.
دیپلم را فقط وفقط به اصرار مادر گرفت چون به روح پدر قسمش داد.
تازه پشت لبش سبز شده بود و مادرش قربان صدقه ریش هایش می رفت که بیمار شد.بیماری مرموزی که هیچ پزشکی از آن سر در نمی آورد پزشک به زبان بی زبانی به مادرش حالی کرد که امیدی به زندگی اش نیست و باید آماده هر اتفاقی باشد.
مادر که دیگر تاب یک داغ دیگر را نداشت دست به دامن امامزاده صالح شدو برای دعا آنجا رفت وشفای پسرش را گرفت.ضاهرا یک روز پزشک مجربی از خارج از کشور برای عیادت یک بیمار پولدار به بیمارستان می آید .توجه اش به جوانی جلب می شود که روی یک تخت خوابیده است . بعد از دیدن آزمایش ها یک نسخه می نویسد که مریض محتضر را زنده می کند.
صدرا می گوید:" آن اوایل احساس می کردم که عمر دوباره یافتم و باید از این فرصت جدید بهترین استفاده را بکنم برای همین بیشتر عبادت می کردم ,بیشتر به مردم کمک می کردم و کمتر ناراحت وعصبانی می شدم اما عجب از فراموشی بشر . این روزها کمتر فرصت می کنم به آنچه بر سرم گذشت فکر کنم"
آقا صدرا یک مغازه دو دهنه در بهترین جای تهران دارد و بنیانگذار پیک و ارسال محصولات به درب منازل مشتری ها بوده . می گویند پولش از پارو بالا می رود!
پسر عموهای نو کیسه اش که همیشه از بالا به او نگاه می کردند و جوری دلسوزی می کردند که انگار گداست , حاج آقا صدایش می کنند درحالی که هنوز مشرف نشده و طوری جلویش دولا و راست می شوند که نگو .
اما چه فایده قلبش بعد از سی و اندی سال هنوز شکسته و هر چه تلاش می کند از خشم دورش کند نمی تواند...
The underlying connection was closed: Could not establish trust relationship for the SSL/TLS secure channel.