یك روز در آیووا، با
مطمئن هستم كه صاحب این مكان حداقل 110 کیلو وزن داشت و به نظر میرسید كه از بتون ساخته شده است چون وقتی كه راه می رفت انگار یك دیوار آجری در حال حركت بود.آنچه باعث میشد كه او حتی كمتر جذابتر به نظر برسد، ادبیاتش بود كه بیشتر از کلمات زشت استفاده میكرد. دیدن هیکل زمخت و شنیدن کلمات رکیک او باعث احساس خوبی نمی شد. با توجه به وضعیت ظاهری و همچنین سفت و سخت بودن او من به این نتیجه رسیدم كه بد خلقی وی در آن روز، به این خاطر نبوده که آن روز وقت نکرده تمرینات روزانه یوگایش را انجام دهد.اما من برای اظهار نظر درباره او و کسب و کارش آنجا نبودم بلکه در پوشش مامور مخفی به کشتارگاهها و دامداریها سر می زدم تا اطلاعاتی در مورد شیوه مدرن تولید گوشت، كسب كنم. روی سپر خودروی من، نشانی وجود نداشت كه جلب توجه كند و همچنین تلاش كردهبودم كه نحوه آرایش موها و همچنین لباس پوشیدنم مانند مردم محلی باشد؛ نه مانند كسی كه گرایش فسلفی خاصی دارد. من با صداقت به این خوکدار نستبا محترم گفتم كه یك محقق هستم كه در مورد دامپروری صنعتی تحقیق میكنم و از او خواستم تا چند دقیقهای با من صحبت كند تا از معلوماتش استفاده كنم. او در پاسخ، زیر لب، چند كلمهای زمزمه کرد كه من دقیقا متوجه نشدم اما در مجموع فهمیدم كه میتوانم چند سئوال از او بپرسم و او هم محل را به من نشان خواهد داد.در بدو امر من از وضعیت آنجا رضایت چندانی نداشتم و این احساس با ورود به سالنی كه در آن خوكها نگهداری میشدند بهبود نیافت. در واقع اشمئزاز من افزایش یافت چون بلافاصله پس از ورود به سالن بوی دهشت باری احساس کردم. سالن مملو از بوی بد آمونیاك، سولفید هیدروژن و سایر گازهای سمی حاصل از ضایعات حیوانات بود. متاسفانه به نظر میرسید كه مدتهاست شرایط سالن، اینگونه است.از آنجایی كه بوی بد این گازها مشام مرا آزار میداد و حالت تهوع پیدا كرده بودم به این موضوع فكر كردم كه حیوانات نگون بخت این شرایط را چگونه تحمل میكنند. سلولهایی که بو را تشخیص می دهند سلولهای پرویزنی نام دارند و تمرکز این سلول ها در بینی خوكها مانند سگها، تقریبا 200 برابر بیش از تمركز این سلولها در بینی انسان است. در شرایط طبیعی، خوكها قادر هستند هنگام چرا در گل و لای، بوی ریشههای خوراكی گیاهان زیر خاك را شناسایی كنند و تشخیص بدهند.خوكها اگر امکانش را پیدا كنند، هرگز لانه خود را كثیف نمیكنند چون بر خلاف تصور نادرستی كه از آنها وجود دارد، در حقیقت حیوانات تمیزی هستند. اما داخل این سالن، آنها نه تنها هیچ تماسی با خاك نداشتند بلكه مشام آنها مملو از بوی ناشی از ضایعات خودشان و همچنین ضایعات خوكهای دیگری بود كه در قفسها زندانی شده بودند. من تنها چند دقیقه داخل سالن بودم با این حال برای ترك این مكان لحظه شماری میكردم. اما خوكها در این مكان زندانی بودند و حتی نمیتوانستند یك قدم به طرفین بردارند. در واقع آنها 24 ساعت در روز و 7 روز در هفته بدون حركت بودند و مطمئنم حتی بدون حتی برخورداری از یك روز تعطیل، مجبور به تحمل این شرایط اسفبار بودند.صاحب كارگاه بسیار لطف كرد كه به پرسشهای من در مورد داروهای استفاده شده برای مقابله با مشكلاتی چون تب خوكی آفریقایی، وبا و كرم گوشت خوك و همچنین سایر بیماریهای رایج در دامپروری صنعتی خوكی توضیح داد. اما احساس من به او و دامداریاش بهبود نیافته بود به ویژه زمانی كه در واكنش به جیغ یكی از خوكها، با لگد به قفس آن خوك كوبید و طنین این صدای «دیلینگ» باعث شد تا فریاد بقیه خوكهای حاضر در سالن هم به هوا برود.با توجه به اینكه پنهان كردن احساساتم دشوار شده بود فكر كردم كه نظر خود را نسبت به این شرایط اسفبار علنی كنم اما بعدا به این نتیجه رسیدم كه این كار را نکنم. كاملا مشخص بود كه بحث كردن با این مرد بینتیجه خواهد بود.پس از شاید 15 دقیقه، دیگر تحملم بسر آمده بود و برای خروج از سالن لحظه شماری می کردم. مطمئن بودم كه او هم از اینكه من قصد ترك سالن را داشتم خوشحال بود. اما ناگهان اتفاقی افتاد كه زندگی من و او را برای همیشه تغییر داد. این اتفاق از زمانی آغاز شد كه همسر وی از خانه بیرون آمد و با مهربانی از من خواست كه شام، میهمان آنها باشم.مرد با عصبانیت به صورت همسرش نگاه كرد اما رویش را به سوی من برگرداند و گفت:« زن× میخواهد كه شما برای شام، اینجا بمانید.» او همواره همسر خود را «زن» خطاب میكرد و من استنباط كردم كه ظاهرا او در در خط مقدم اندیشه فمینیستی نیست.نمیدانم آیا تا به حال برایتان اتفاق افتاده كه كاری را بدون دلیل انجام بدهید؟ من نمیدانم كه به چه دلیل آن روز در پاسخ به دعوت
دامدار و همسرش پاسخ مثبت دادم و گفتم:«با كمال میل» من شام را با آنها صرف كردم اما گوشت خوك نخوردم. بهانهام برای نخوردن گوشت خوك این بود كه پزشكم گفته بود به دلیل كلسترول بالا، گوشت نخورم. من به آنها نگفتم كه گیاهخوار هستم و یا كلسترولم، 125 است.من تلاش میكردم كه یك میهمان مودب باشم.
دوست نداشتم به موردی اشاره كنم كه منجر به بروز اختلاف نظر شود. این زوج (و دو پسرشان كه سر میز بودند) با من مهربان بودند و به من غذا تعارف میكردند. رفتار آنها نشان داد كه آنها میتوانند از جهاتی، انسانهای معقولی باشند. من از خودم پرسیدم كه آیا اگر آنها در شهر من در حال سفر بودند و من فرصت ملاقات با آنان را داشتم، آیا به صرف شام دعوتشان میكردم؟ بعید میدانم كه این كار را انجام میدادم. اما آنها با میهمان نوازی از پذیرایی میكردند. با آنكه من از نحوه رفتار آنها با خوكها منزجر شده بودم اما صاحب دامداری، تجسم روح هیتلر در یك جسم جدید نبود؛ حداقل در آن لحظه.البته من كاملا آگاه بودم كه اگر در روحیات دو طرف عمیق شویم، اختلافات عمدهای نسبت به یكدیگر پیدا خواهیم كرد اما من نمیخواستم به این سمت حركت كنم و به همین دلیل در طول صرف غذا تلاش كردم شرایط را در حالتی خنثی حفظ كنم. شاید آنها نیز همین احساس را داشتند چون همگی تلاش میكردیم تا وارد عمق بحث نشویم و تنها در مورد كلیات با هم صحبت كنیم.ما در مورد هوا، مسابقات ورزشی كه دو پسر آنها در آن شركت كرده بودند و البته تاثیر هوا روی مسابقات ورزشی صحبت كردیم. در واقع تلاش میكردیم كه بحث به مسائلی كه اختلاف نظر داشتیم كشیده نشود. اما ناگهان بدون هیچ دلیل مشخصی، صاحب دامپروری با انگشت خود به عصبانیت به من اشاره كرد و با صدای ترسناكی گفت: «برخی مواقع آروز میكنم كه شما طرفداران حقوق حیوانات، بیفتید و بمیرید.»اما او چگونه متوجه شده بود كه من به حقوق حیوانات وابستگی دارم در حالی كه حتی یك كلمه هم در مورد این موضوع صحبت نكرده بودم. در آن لحظه دو پسر او بلافاصله میز را ترك كردند و به محل نگهداری حیوانات رفتند.
آنها همچنین صدای تلویزیون را بلند كردند تا اینكه صدای دعوای احتمالی ما را نشنوند. در همین حال همسر او در حالی كه نگران بود، چند ظرف را از روی میز برداشت و به داخل آشپزخانه برد. من دیدم كه در آشپزخانه پشت او بسته شد و صدای جاری شدن آب در آشپزخانه به گوش رسید. من هم با شنیدن صدای آب احساس غرق شدن پیدا كرده بودم. آنها در واقع من را با
دامدار تنها گذاشته بودند.راستش را بخواهید به شدت ترسیده بودم. در آن شرایط حتی یك حركت اشتباه میتوانست فاجعه ببار بیاورد. سعی کردم تمرکزم را حفظ کنم و هر طور شده خودم را بیربط به حقوق حیوانات نشان دهم.من تلاش كردم كه كلمات را با احتیاط و شفاف بیان كنم تا اینكه متوجه ترسم نشود. من به سختی در تلاش بودم تا خود را جدا از جنبش حقوق حیوانات نشان بدهم چون ظاهراً این مرد علاقه زیادی به این جنبش اجتماعی نداشت. بالاخره گفتم:« آنها چه میگویند كه باعث ناراحتی شما شدهاند؟»او غرغر كرد:« آنها مرا متهم به بدرفتاری با حیواناتم میكنند.»من از او سئوال كردم:« چرا آنها چنین نظری دارند؟» در حالی كه پاسخ این سئوال را میدانستم اما آنچه اهمیت داشت، نجات جانم از این مهلكه بود. اما پاسخ او برخلاف انتظارم بسیار شمرده بود. او با آنكه عصبانی بود اما به دقت برایم توضیح داد كه حامیان حقوق حیوانات چه چیزی در مورد او میگویند و به چه دلیل مخالف شیوه دامداری او هستند. او سپس بدون توقف گفت كه دوست ندارد او را بیرحم خطاب كنند چون حامیان حقوق حیوانات هیچ اطلاعی در مورد حرفه او ندارند و چرا سرشان به كار خودشان گرم نیست و در كار دیگران فضولی میكنند؟
در حالی كه او صحبت میكرد احساس دل پیچه من رفع شد چون كاملا مشخص بود كه او قصد صدمه زدن به من را ندارد و تنها میخواست خود را از نظر روحی و روانی، تخلیه بكند. بخشی از عصبانیت و كلافگی او به این دلیل بود كه بخشی از كارهایی را كه انجام میداد (مانند زندانی كردن خوكها در قفسهای كوچك، استفاده از داروهای مختلف و همچنین جدا كردن نوزادان از مادرشان) دوست نداشت اما چارهای به جز این نداشت. اگر او به شیوه دیگری این كارها را انجام میداد آنگاه از لحاظ اقتصادی توان رقابت با همكارانش را نداشت. او به من گفت كه امروزه به جز این، طور دیگری نمیشود عمل کرد. او دوست نداشت كه بیرحم باشد اما بیشتر از آن، دوست نداشت كه برای سیر كردن شكم خانوادهاش، مورد انتقاد و همچنین سرزنش قرار بگیرد.من یك هفته قبل از ملاقات با این دامدار، از یك مركز بزرگ پرورش خوك، بازدید كرده بودم. در آنجا متوجه شدم كه استراتژی تجاری آنها، حذف پرورشدهندگان كوچك خوك از این حرفه است به همین دلیل آنها با راهاندازی خطوط تولید گوشت خوك به صورت عمده، محصولات شان را با قیمت پایین تولید می کنند دامپروران كوچك را از صحنه حذف كنند. به همین دلیل تمام صحبتهای این مرد منطبق با واقعیت بود.بر خلاف تنفر اولیه ام، من به تدریج مخمصهای را كه این مرد در آن گرفتار شده بود را درك میكردم. من به دلیل اینكه او و همسرش از من دعوت كرده بودند، در خانه او بودم. و هنگامی كه به اطرافم نگاه میكردم متوجه شدم كه آنها زندگی سختی را دارند و همه لوازم منزلشان، مندرس و كهنه بود.پرورش خوك تنها كاری بود كه این مرد برای تامین مخارج زندگیاش، میتوانست انجام بدهد و در صحبتهایش كاملا مشخص بود كه او سر سوزنی علاقه به شیوهای كه پرورش خوك می دهد ندارد. او در لا به لای حرفها خود گفت كه از شیوههای پرورش خوك در دامپروری صنعتی متنفر است. او مرا به یاد حامیان حقوق حیوانات انداخت كه چند لحظه پیش آرزوی مرگ آنها را كرده بود.همینطور که به صبحت ادامه می داد، من برای این مرد كه خیلی زود درباره اش قضاوت كرده بودم، نوعی احترام قائل شدم. او آدم درست و خوش نیتی به نظر میرسید. اما هر چه بیشتر به نكات مثبت شخصیت او پی میبردم به همان اندازه بیشتر متعجب میشدم كه چرا او چنین رفتاری بدی با خوكهایش دارد. اما اطلاعات من اندك بود و به تدریج در حال یافتن حقایق بیشتری بودم...-----------------------
ما در حال گپ زدن بودیم كه ناگهان حال او خراب شد. در حالی كه سرش را در دستهایش بود ناگهان وا رفت و درمانده به نظر میرسید. احتمالا اتفاق بدی برای او افتاده بود.آیا او با حمله قلبی مواجه شده بود؟ سكته كرده بود؟ نفس كشیدن برایم دشوار بود و نمیتوانستم درست فكر كنم. از او پرسیدم:« چی شده؟»
او با چند ثانیه مكث، جواب داد. من خوشحال شدم كه میتوانست صحبت كند اما حرفهای او، ابهام موجود را از بین نبرد. او گفت: «مهم نیست، نمیخواهم در موردش صحبت كنم.» او در حالی كه صحبت میكرد حركتی با دستانش انجام میداد گویی كه میخواست چیزی را كنار بزند.برای چند دقیقه بعد ما گپ زدن را ادامه دادیم اما من احساس خوبی نداشتم. شرایط مبهم و گیج كننده بود. یك چیز تیره و تاریك وارد اتاق شده بود اما من نمیدانستم كه آن چیست و چگونه باید با آن برخورد كرد.در حالی كه گپ میزدیم، دوباره همان اتفاق تكرار شد. یك نوع دلسردی بر او مستولی شد. من كه مقابل او نشسته بودم تلاش كردم كه بفهمم كه چه اتفاقی افتاده است اما درك این موضوع آسان نبود. دوباره نفس كشیدن برایم مشكل شد.سرانجام او به من نگاه كرد و من متوجه شدم كه چشمانش مملو از اشك است. او گفت:« حق با توست»
البته من دوست دارم كه همواره مردم به من بگویند كه حق با من است اما این بار نمیدانستم كه او در مورد چه چیزی صحبت میكند.او ادامه داد:« هیچ حیوانی نباید اینگونه با او رفتار شود؛ به ویژه خوكها. آیا میدانی كه آنها حیوانات باهوشی هستند؟ آنها حتی بسیار صمیمی و دوستداشتنی هستند البته اگر رفتار خوبی با آنها داشته باشی كه من چنین رفتاری ندارم.»در حالی كه اشك در چشمانش حلقه زده بود به من گفت كه خاطرهای از دوران كودكیاش برای او زنده شده؛ خاطرهای كه سالها برایش زنده نشده بود.او به من گفت كه در یك مزرعه كوچك در حومه میسوری بزرگ شد كه در آن مزرعه سنتی، حیوانات هر یك نام منحصر به خود را داشتند و به صورت طبیعی در مزرعه چرا میكردند. او سپس به من گفت كه تنها پسر یك پدر نیرومند بوده كه با قلدری و خشونت، كارها را پیش میبرد. او كه خواهر و برادری نداشت در اغلب مواقع احساس تنهایی میكرد اما با برخی از حیوانات مزرعه همدم شده بود؛ به ویژه چند سگ كه دوست صمیمی او شده بودند. و او به من گفت كه یك خوك همدم هم داشت كه این باعث تعجب من شد.هنگامی كه وی صحبت در مورد خوك را آغاز كرد در نظر من یك انسان متفاوت به نظر آمد. او پیش از این با یك لحن آهسته و پایین صحبت میكرد اما به محص صحبت در مورد خوك، صدایش زنده و بلندتر شد. زبان بدنی او كه قبلا نشان دهنده درد و رنج طولانی بود، پس از صبحت در مورد خوك، پویا شده بود. یك اتفاق تازه در حال بوقوع پیوستن بود.او به من گفت كه در فصل تابستان، در انبار علوفه میخوابید چون هم خنكتر از داخل خانه بود و هم خوك كنار او دراز می کشید و از او میخواست كه شمكش را نوازش کند. وی هم با كمال میل این كار را انجام میداد.او به من گفت كه یك دریاچه كوچك در مزرعه آنها بود و هنگامی كه هوا گرم بود در آن دریاچه شنا میكرد. اما یكی از سگها هنگام شنا كردن او هیجانزده میشد و همه چیز را خراب میكرد. سگ داخل آب میپرید و به طرف او شنا میكرد. سپس با پنجههایش روی بدن او خراش ایجاد میكرد و وی را اذیت میكرد. او قصد داشت از شنا كردن انصراف بدهد كه ناگهان خوك وارد عمل میشد و اجازه نمیداد كه روز او خراب شود.خوك خود را به داخل آب میانداخت و خود را به محلی كه سگ در حال آزار دادن پسر بچه بود میرساند و خود را به عنوان حائل میان سگ و پسر بچه قرار میداد. به نظرم خوك در آن صحنه در قالب نجات غریق و در این مورد در قالب یك خوك زندگیبخش ظاهر میشد.من در حال گوش كردن به یك پرورش دهنده خوك بودم كه در مورد خوكِ دوران كودكیاش توضیح میداد. هم من و هم او از این روایت لذت میبردیم كه ناگهان همان اتفاق تكرار شد. بكبار دیگر شكست و ناكامی در صورت مرد موج زد و من متوجه شدم كه اتفاق ناراحت كنندهای برای او رخ داده است. من میدانم كه چیزی در درونش وجود دارد كه نمیتواند از میان درد و رنج، خود را به مسیر زندگی برساند اما نمیدانم كه آن چیست و چگونه باید كمكش كنم.
من از او پرسیدم:« چه اتفاقی برای خوك ات افتاد؟»
او آهی كشید، گویی كه تمام درد و رنجهای دنیای در این آه خلاصه شده بود. او گفت:« پدرم از من خواست که خوك را ذبح کنم.»
من سئوال كردم:« تو چه كار كردی؟»
« من فرار كردم اما نتوانستم پنهان شوم و مرا پیدا كردند.»
« بعدش چه شد؟»
« پدرم به من یك حق انتخاب داد»
« این حق انتخاب چه بود؟»
« او به من گفت: یا آن حیوان را سلاخی میكنی و یا دیگر پسر من نخواهی بود»فكر میكنم كه گاهی پدران میخواهند به فرزند خود، شجاع و قوی بودن را بیاموزد غافل از اینكه همین تشویق به شجاع بودن در نهایت باعث میشود تا فرزندان به انسانهای بیرحم و سنگدل بدل شوند.او گفت: « من این كار را کردم.» در همین لحظه بود كه اشكهای او جاری شد. من هم بسیار احساساتی شده بودم. این مرد كه من در ابتدا تصور میكردم بدون احساس است در مقابل من كه یك غریبه بودم، اشك میریخت. این مرد كه من او را زمخت و حتی سنگدل تصور كرده بودم فردی است كه از اعماق وجودش احساس بیرون میزند. چقدر من در قضاوتم اشتباه كرده بودم.پس از آن برایم مشخص شد كه چه اتفاقی افتاده بود. این
دامدار یك ضربه روحی را به یاد آورده بود و شوك ناشی از آن به حدی شدید بود كه او نمیتوانست آن را تحمل كند. این اتفاق در گذشته افتاده بود اما به حدی تلخ بود كه حتی پس از سالها نمیتوانست خاطراتش را هم تحمل كند.او در مقطعی از نوجوانیاش تصمیم گرفت كه دیگر تحت تاثیر قرار نگیرد و آسیبپذیر نباشد. او دور مكانی كه آن درد و رنج رخ داده بود، دیوار كشید. در واقع او دور قلبش كه خوك در آن قرار داشت، دیوار كشیده بود. و برای برخورداری از زندگی عادی و همچنین رضایت پدرش مجبور بود كه خوكها را سلاخی كند. با خودم گفتم خدایا ما چه كارهایی برای رضایت پدران خود انجام میدهیم.من فكر میكردم كه او یك انسان سرد و بسته است اما هماكنون حقیقت را می دیدم. سفت و سخت بودن او به دلیل بی احساس بودنش نبود بلكه نشانه حساس بودن او در اعماق وجودش بود. اگر او احساساتی نبود هرگز لطمه نمیخورد و نیازی نبود كه اطراف خود یك دیوار ایجاد كند. میزان تنش موجود در كالبد او به حدی نمایان بود كه من در اولین ملاقاتم متوجه سپر جسمی كه او با خود حمل میكرد شدم. البته زیر این سپر مشخص بود كه او چه حدی از لطمات روحی را تحمل كرده و چقدر ظرفیت عاطفی داشته است.من بسیار بیرحمانه در مورد این مرد قضاوت كرده بودم. اما آن بعدازظهر در كنار او نشستم و از روحیات درونیاش و همچنین از قدرتش برای به یاد آوردن خاطرات تلخ و مدفون شده گذشه تقدیر كردم و سر تعظیم فرود آوردم. و همچنین خوشحالم از اینكه بر اساس پیشداوری ام دعوت او را رد نکردم چون اگر این كار را میكردم آنگاه فضایی برای بازگو شدن خاطرات او هرگز بوجود نمیآمد.ما آن شب چندین ساعت در مورد موضوعات مختلف صحبت كردیم. من به دلیل اتفاقی كه آن شب رخ داده بود برای او نگران بودم. فاصله میان احساسات و سبك زندگی او عظیم و تراژیک بود. او چه كار میتوانست بكند؟ او تنها كاری كه میدانست، همین بود. او حتی دیپلم دبیرستان هم نداشت. او سواد خواندن و نوشتن اندكی داشت. چه كسی حاضر میشود او را استخدام كند؟ چه كسی روی آموزش وی در این سن و سال سرمایهگذاری خواهد كرد؟هنگامی كه آن شب خانه او را ترك كردم، این سئوالات را در ذهن خود مرور میكردم و برای آنها جوابی نداشتم. من به شوخی به او گفتم: «شاید بتوانی بروكلی و یا چیز دیگری بکاری.» او به من خیره شده و مشخص بود كه منظورم را متوجه نشده. به نظرم او احتمالا نمیدانست كه بروكلی، چیست.ما آن شب مثل دو دوست از هم جدا شدیم. با آنكه این روزها به ندرت همدیگر را میبینیم اما هنوز هم پس از گذشت سالها، دوست هستیم. من همواره او را در قلب خود دارم و از او به عنوان یك قهرمان یاد میكنم. او بسیار شجاع بود كه اجازه نمایان شدن یك خاطره تلخ در گذشته را داد اما شما به زودی خواهید دید كه میزان شجاعت او بسیار بیشتر از این بوده است.هنگامی كه من كتاب رژیم غذایی برای آمریكای جدید را نوشتم، از او چند نقل قول آوردم اما این نقل قولها خلاصه بود و همچنین نامش را هم ذكر نكردم. من فكر كردم كه اسم آوردن از او به دلیل حضورش در كنار پرورش دهندگان خوك در آیووا، به صلاحش نباشد.هنگامی كه كتاب منتشر شد، یك نسخه برای او فرستادم و به شماره صفحاتی اشاره كردم كه به مكالمه من و او در آن شب اشاره شده بود. البته به او گفتم كه امیدوارم از نحوه پردازش آن اطلاعات راضی باشد.
چند هفته بعد، یك نامه از او دریافت كردم. او نامه را اینگونه آغاز كرد: «آقای رابینز عزیز. از اینكه كتاب را برایم فرستادی متشكرم. هنگامی كه آن را دیدم، سردرد میگرنی گرفتم.»به عنوان یك نویسنده شما میخواهید كه روی خوانندگان خود تاثیر بگذارید اما این تاثیر، تاثیری نبود كه مد نظر من باشد.
او سپس در نامه خود توضیح داد كه شدت سردردش به حدی زیاد شده بود كه «زن» به او پیشنهاد داد كه برای كاهش سردردش این كتاب را بخواند. زن احتمال داده بود كه ارتباطی میان سردرد و كتاب وجود داشته باشد. او به من گفت كه با نظر زن مخالف بود اما چون پیشنهادهای او همواره موثر بود، تصمیم گرفت كه اینبار نیز پیشنهاد وی را قبول كند و كتاب را بخواند.او در نامه خود نوشت:«تو خوب مینویسی.» و باید اعتراف کنم كه این سه كلمه برایم بسیار باارزشتر از نقد مثبتی بود كه در نیویورك تایمز در مورد کتابم منتشر شد. او سپس در نامه خود ادامه داد كه خواندن كتاب برای او بسیار دشوار بود چون او بیشتر متوجه میشد كاری كه در زمینه پرورش خوك انجام میدهد، اشتباه است و نباید آن را ادامه بدهد. سردردها اما تا صبح روزی كه شب قبل از آن كتاب را تمام كرده بود ادامه داشت. او صبح آن روز هنگامی كه به دستشویی رفت به آیینه نگاه كرد و یك تصمیم گرفت. او درباره این تصمیم گفت:« من تمام دامهای خود را میفروشم و از این شغل خارج میشوم. من نمیدانم كه چه كار خواهم كرد شاید همانطوری كه تو گفتی، بروكلی بكارم.»و واقعا اینگونه شد چون وی دامداری خود در آیووا را فروخت و به میسوری بازگشت كه در آنجا یك مزرعه كوچك خرید. و او امروز در آنجا به صورت ارگانیك سبزیجات از جمله بروكلی كشت میكند و محصولات خود را در بازار محلی میفروشد. او البته در مزرعه خود 10 خوك نگهداری میكند اما نه آنها را در قفس زندانی كرده و نه آنها را میكشد. به جای این كار وی با یك مدرسه محلی قراردادی امضا كرده كه بر اساس این قرارداد آنها دانشآموزان را با اتوبوس به مزرعه میآوردند تا در قالب برنامه «خوك، یك حیوان خانگی» با این حیوانات آشنا بشوند. او به دانشآموزان نشان میدهد كه اگر با خوكها به درستی رفتار شود آنها حیوانات دوست داشتنی و باهوشی هستند و او در حال حاضر چنین رفتار درستی را با آنها دارد. او همچنین به بچهها اجازه می دهد تا شكم خوكها را نوازش کنند. او همچنین تقریبا به یك گیاهخوار تبدیل شده و بیشتر وزن اضافی خود را كم كرده است و طبیعتا وضعیت سلامتیاش بهبود یافته است. خدا را شكر، وضعیت اقتصادی خانواده او از گذشته بهتر شده است.آیا متوجه شدید كه به چه دلیل مهر این مرد را همواره در قلب خود دارم؟ آیا متوجه شدید چرا در نزد من یك قهرمان است؟او هر نوع ریسكی را پذیرفت تا روحش بیش از آن آسیب نبیند البته در شرایطی كه نمیدانست چه سرنوشتی در انتظارش است. او روشی را كه میدانست غلط است رها كرد و به سراغ زندگیای رفت كه فكر میكرد درست است.
هنگامی كه من به اتفاقات این جهان نگاه میكنم بیم آن را دارم كه به هدفمان نرسیم اما هنگامی كه این مرد و انگیزه او را بیاد میآورم متوجه میشوم كه قلبهای دیگری هم هستند كه با همین شدت میتپند و به همین دلیل امكان موفقیت ما وجود دارد.شاید این فكر به ذهنم خطور كند كه به اندازه كافی حامی برای به ثمر رساندن كار نداریم اما هنگامی كه به قضاوت اولیه و اشتباه خود در مورد آن مرد فكر میكنم به این نتیجه میرسم كه در همه جا قهرمان وجود دارد. اما چون من تصور میكنم كه آنها باید به گونهای كه من میخواهم، رفتار كنند نمیتوانم آنها را شناسایی كنم. باورهای من تا كجا مرا كور كردهاند.این مرد یكی از قهرمانان من است چون مرا به یاد این موضوع میاندازد كه ما میتوانیم از قفسی كه برای خود و برای همدیگر ساختهایم خارج شویم و انسانهای بهتری شویم. او یكی از قهرمانان من است چون دوست دارم روزی مانند او بشوم.هنگامی كه برای اولین بار با او ملاقات كردم، فكر نمیكردم كه هرگز بتوانم این كلماتی را كه هماكنون مینویسم، در مورد او روی كاغذ بیاورم.
اما این نشان میدهد كه زندگی تا چه اندازهای میتواند اعجاب انگیز باشد و اینكه ما هرگز نمیتوانیم پیشبینی كنیم كه چه اتفاقی ممكن است رخ بدهد. این مرد برای من درس عبرتی شد تا هرگز قدرت قلب انسان را دستكم نگیرم.برگرفته از فصل ۹
کتاب «انقلاب غذایی»
نوشته: جان رابینز