مهرجویی این بار از تراژدی زبان و عدم ارتباط انسانها میگوید
1– از مولفههای اصلی «
تئاتر آبزورد»، تکرار کلمات است که مهرجویی با روحیه طنازش به بهترین شکل این تکرار را به اجرا درآورده است. (قسمتهایی از
نمایش که پروفسور (
امیر جعفری) همچون شخصیتهای مشهور عالم سیاست سخن میگوید):
«تکرار پشت سر هم یک سری جملات ابلهانه و بیربط یکی پس از دیگری»
2 – آنچه در
«درس» مهرجویی میبینیم، همان مولفههای سینمایی مهرجویی را در ذهنمان تداعی میکند، پرداخت به مضامین فلسفی، بحران روحی و چالشهای انسان امروزی از مهمترین مولفههای سینمای مهرجویی ست که در این
نمایشنامه نیز ردپای آن پررنگ است
3 - «درس» نوشته نویسنده ای ست که اعتقاد دارد، برای پشت سر گذاشتن پوچی باید در آن فرو رفت. «درس» از وضعیت بشر در جهان امروز میگوید و ارتباط آدمیان را اساساً معنا باخته میداند. دور تسلسل در
نمایشنامه «درس» (نمایش به همان صورتی که آغاز میشود، به پایان میرسد) به خوبی این مفهوم را منتقل میکند
4 – در نمایشنامه
«آوازه خوان طاس» که آن را هم
داریوش مهرجویی ترجمه کرده است. شاهد تمسخر نمایشهای کلاسیک هستیم،
هیچ آوازه خوانی نیست كه طاس باشد (حذف قهرمان از متن) و محتوای اثر با هیچ منطق و واقعیتی سازگاری ندارد. همان گونه که در
نمایشنامه «درس» از هر چیزی سخن به زبان میآید (جملات به ظاهر مرعوب کننده که هر چه داستان جلو تر میرود به تهی بودن آنها بیشتر پی میبریم) اما هیچ کدام جنبه آموزشی ندارند، درسی در کار نیست اصلا... از این حیث، «آوازه خوان طاس» شبیه ترین اثر
یونسکو به «درس» است:
5 – «درس» با سکون و آرامش آغاز میشود و با جنون به پایان میرسد، در اوایل
نمایش آنچه از شخصیت پروفسور میبینیم، شخصیتی متین و آرام است که کم کم و در روند
نمایش (با غرق شدن در قوانین و قراردادهای خودساخته ی ذهن آدمی) شخصیت دیگری از خود بروز میدهد که در نهایت به قتل دختر منجر میشود،
نکته کلیدی در اینجا این
نکته است که موضوع قتل و مرگ شاگردان (که ما چهلمین آنرا میبینیم ) کوچکترین اهمیتی ندارد، گویا به عنوان یک پیش فرض پذیرفته شده است، که
یونسکو در طول
نمایش به چرایی آن میپردازد.
شما دلتون همش میخواد جمع کنین، باید بتونین کسر هم بکنین، این خودش فلسفه زندگیه... همش که ادغام نیست.
باید بتونی از عوامل جمع استفاده کنی تا کسر کنی.
علم حساب به زبان شناسی ختم میشه و زبان شناسی به جنایت.
مردم دیگه چیزی نمیپرسند، به این چیزا عادت کردند.
هر بلایی سر آدم میاد از غریزه ست
گفتههایی از اورژن یونسکو:
نویسنده معلم نیست، آفریننده است
تنها آن تئاتری که عامهپسند نیست، ممکن است مردمی شود.
هر قاعدهای که من در خصوص تئاتر کشف کرده باشم مشروط و متغیر است؛ یعنی که مقدم بر آفرینش هنری نیست، بلکه ناشی از آن است.
من اگر بخواهم بههر قیمت که باشد نمایشنامههای مردم پسند بنویسم، بهاین خطر تن در میدهم که حقایقی را بیان کنم که خودم کشف نکردهام، بلکه از دیگران به عاریت گرفتهام و خودم چیزی جز روای دست دومشان، نیستم.
هیچ اجتماعی تا به حال نتوانسته است دردهای انسان را تسکین دهد و هیچ نظام سیاسیای هم نمیتواند ما را از درد زیستن، ترس از مرگ و اضطرابهای زندگی برهاند.
من کوشیدهام به اضطرابهای درونی شخصیتهای
نمایش نامههایم عینیتی بدهم و این کار با آرایش صحنه برای القا سخن، برگردان حوزهی عمل به حوزهی دید، ارائهی تصویرهای ملموس از ترس و تاسف و پشیمانی و از خود بیگانگی، بازی با کلمات و ... امکان پذیر شده است.
هنگامیکه انسان از ریشههای دینی، ماورا طبیعی و متعالی خود بریده شود، خود را میبازد و همه رفتارش بی معنا، پوچ و به درد نخور میشود
غرق شدن انسانها در بی معنایی مضحک است و دردمندیهای آنها فقط از طریق استهزاء، تراژیک به نظر میرسد
یکی از این تهیه کنندهها وقتی از من خواست که سر تا پای نمایشنامهام را تغییر بدهم تا «قابل درک» شود. از او پرسیدم که به چه حقی در امور مربوط به ساخت
نمایش که فقط به من و کارگردان ارتباط دارد، دخالت میکند؛ چون در نظر من پرداخت هزینة
نمایش نمیتوانست دلیل کافی برای تحمیل شرایط مورد نظر او باشد. جواب داد که او نمایندة مردم است؛ و من در جوابش گفتم که پس ما باید علیه او و مردم بجنگیم؛ بجنگیم یا بهکلی نادیدهاش بگیریم.