مردی با تسلیم شکوائیهای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبهای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرکهای مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس میکردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شدهاند. وقتی از سرکار به خانه میآمدم آنها از من طلب «کباب» میکردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانهای آنها را دست به سر میکردم تا اینکه متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کردهام «بوی کباب» میآید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب کنند.
شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کبابهای مستاجرم مرا آزار میداد به همین دلیل از محضر دادگاه میخواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانوادهام در عذاب نباشند.
قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف میکرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.
مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک میکنم و میدانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمیکردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.
او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانوادهام از مقابل یک کباب فروشی عبور میکردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آنها قول دادم که برایشان کباب درست میکنم.
این قول باعث شد تا آنها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا اینکه روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغها را خرد کرده و پوست آنها را نیز جدا کند.
به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغهایش را نخواست آنها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری
پوست مرغ پرچربی گرفتم و آنها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آنها را میخوردند و من از دیدن این صحنه لذت میبردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کبابها به آنها بدهم اما نمیدانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانهام شود.
قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را میفشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان میراند صاحبخانه هم به آرامی اشک میریخت تا اینکه ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش میکشید گفت: دیگر نگو! شرمندهام من از شکایتم گذشتم!