اسب پرنده


روزی روزگاری در گذشته های دور، پادشاهی زندگی می کرد که در شجاعت و قدرت، مثل و مانند نداشت و درطول زندگی پرماجرای خود، دیوها و جادوگران زیادی را شکست داده بود. ولی او هم، مثل هر دلاور دیگری، به روزی رسید که احساس کرد به زودی از فرشته مرگ شکست خواهد خورد.

پس، پسرانش را فراخواند و آخرین نصیحت و وصیت را برایشان بیان کرد :

- پسرای عزیزم، می دونین که من دیوهای زیادی رو شکست دادم و توی زندگیم، ماجراهای زیادی رو پشت سر گذاشتم. الان که دارم می میرم، یه نصیحت بهتون می کنم و یه خواهش ازتون دارم .

پسران پادشاه که هرسه مردانی شجاع و کوشا و شریف بودند، با اشکی که از چشمانشان فرو می ریخت، سرخم کردند و منتظر ماندند. پادشاه چنین افزود :

- خواهشی که ازتون دارم اینه که وقتی منو دفن کردین، سه شب اول مرگم یه گودال کنار قبرم حفر کنین و تا صبح کشیک بدین. و نصیحتی که بهتون می کنم اینه که تا می تونین از طاس و کاس دوری کنین .

کوچکترین پسرپادشاه که علاوه بر صفات خوب برادرانش، از کنجکاوی بسیاری نیز برخوردار بود پرسید:

- طاس و کاس چیه دیگه پدر تاجدار؟

پادشاه دست نوازشی بر سر جوانترین پسرش کشید و پاسخ داد :

- طاس یه دیوه که اصلا مویی روی سرش نیست و کاس دیویه که هیچ ریش و سبیلی نداره .

این آخرین کلمات پادشاه بود و کمی بعد، جان به جان آفرین تسلیم کرد. تمام اهالی قصر و همه مردم کشور که امنیت خود را مدیون پادشاه می دانستند، شیون و زاری کردند و در عزایش گریستند و مراسم سوگواری برپا کردند. با دفن پادشاه، سوگواری به پایان نرسید و همچنان ادامه داشت تا اینکه شب هنگام، همگی خسته و وامانده در بسترهای خود فرو افتادند و به خوابی عمیق فرو رفتند .

پسر کوچک پادشاه، قولی که به پدر داده بود فراموش نکرده بود. با اینکه برادرانش غرق در خواب بودند، زره پوشید و شمشیر در دست گرفت. بر سر قبر پدرش حاضر شد. گودالی حفر کرد و در آن دراز کشید .

شب از نیمه گذشته بود که با صدای گرومپ گرومپ سنگینی از جا پرید. سر خود را از گودال بیرون آورد و دیوی را دید که موهایی سیاه داشت، لباسی سیاه پوشیده بود و بر اسبی سیاه سوار بود. دیو به نزدیک قبر پادشاه که رسید، از اسب پیاده شد و خطاب به قبر بانگ برآورد :

- ای پادشاه. ما دوازده برادر بودیم که تو وقتی زنده بودی، پدر و 9 برادر منو کشتی. تا زنده بودی قدرت شکست دادنت رو نداشتم ولی حالا که مردی، اومدم به انتقام مرگ عزیزانم، جسدت رو از قبر بیرون بیارم.

همانطور که همه می دانیم، بیرون آوردن جسد یک مرده از قبر، توهین بزرگی به آن مرده است. درنتیجه پسر پادشاه تحمل نکرد و زمانی که دیو سیاه خم شده بود تا قبر پادشاه را بشکافد، پسر از پشت به وی حمله کرد و با یک ضربت شمشیر، او را کشت. دیو پس از مرگ، دود شد و به هوا رفت و تنها لباس و سلاح و اسبش باقی ماند. پسر آنچه باقی مانده بود به اصطبل قصر برد. اسب را بست وکمی از یالش را قیچی کرد. اسب که یک اسب جادویی بود، با بریده شدن کمی از یالش نامرئی شد و پسر به بستر رفت و خوابید .

فردای آن روز چیزی به برادرانش نگفت. شب هنگام که همه از شدت خستگی، به سراغ رختخوابهایشان می رفتند به آن دو برادر گفت :

- وصیت پدرمون یادتون رفته؟ نمیاین بریم کشیک بدیم؟

برادران انگشت حسرت به دندان گزیدند که شب اول قبر را از دست داده اند ولی کمی بعد برادر بزرگتر گفت :

- دیشب که نرفتیم و اتفاقی نیفتاد. گمون نکنم لازم باشه امشب بریم اونجا. تو هم نرو. نصفه شبی گرگی چیزی پیداش میشه و یه بلایی سرت میاره. به اندازه کافی داغدار پدرمون هستیم و طاقت یه داغ جدید رو نداریم، برادر. همینجا بمون و استراحت کن .

برادر کوچکتر برای اینکه برادرانش را نگران نکند، مخالفتی نشان نداد و وانمود کرد به خواب رفته، ولی با نزدیک شدن نیمه شب، دوباره زره پوشید و شمشیر به دست گرفت و به مقر کشیک خود بازگشت .

باز هم شب که از نیمه گذشت، با صدای گرومپ گرومپ، سرش را از گودالی که در آن پنهان شده بود خارج کرد و اینبار، دیوی را دید که موهایی سرخ داشت و با لباسهایی سراپا سرخ، سوار بر اسبی سرخ رنگ به قبر پادشاه نزدیک می شد .

دیو سرخ به قبر پادشاه رسید. از اسب فرود آمد و شروع کرد:
- ای پادشاه، ما دوازده برادر بودیم که تو، وقتی زنده بودی پدر و 9 برادر منو کشتی . حالا هم که مردی دهمین برادرمو کشتی. به همین دلیل من جسدت رو از قبر در میارم و قبرت رو زیر و رو می کنم .

تا دیو سرخ گرز خود را بلند کرد که به قبر ضربه ای بزند، پسر پادشاه با یک ضربت شمشیر، او را کشت و دیو، پس از مرگ دود شد و به هوا رفت و تنها لباس ها و اسبش باقی ماندند. پسر پادشاه درست مثل شب قبل لباسها و اسب را به اصطبل قصر برد و کمی از یال اسب جادویی را چید و اسب، نامرئی شد. سپس به بستر رفت و خوابید .

شب سوم نیز، تنها ماند. چون برادرانش حاضر نبودند جدی بودن وصیت پدر را بپذیرند. باز هم پسر جوان به تنهایی در گودال کشیک داد و اینبار، دیو دوازدهم، که موهایی سپید و لباس هایی سپید داشت و سوار بر اسبی سپید بود، پادشاه خفته در قبر را تهدید به خارج مردن جسدش از قبر، زیر و رو کردن قبر و تکه تکه کردن جسد وی نمود وبه سرنوشت برادرانش دچار شد وتنها، لباس و اسبش باقی ماند. پسر پادشاه نیزمطابق دو شب پیش عمل کرد .

روزها گذشت و پسر لزومی ندید که بابت اتفاقات آن سه شب به برادرانش چیزی بگوید. پس از پایان دورۀ عزاداری سه برادراداره کشور را بین خود تقسیم کردند. هر روز به دارالحکومه می رفتند وبه امورمملکتی می پرداختند و شب به قصر باز می گشتند .

روزی جارچی پادشاه کشورهمسایه، خبر آورد که پادشاه برای خواستگاران دخترانش که بسیار زیبا بودند، شرطی گذاشته که هرکس بتواند به آن عمل کند، می تواند به ازدواج یکی از دختران پادشاه درآید.

پادشاه دستور داده بود خندقی حفر شود، بیست فرسخ در بیست فرسخ، و هر روز یکی از دختران خود را وسط خندق قرار میداد . هرکس می توانست با یک پرش اسب از یک طرف خندق به طرف دیگر آن بپرد اجازه داشت با آن دختر ازدواج کند .
برادران بزرگتربرنامه ریختند که حتماً برای مسابقه به کشورهمسایه سفرکنند. برادرکوچک، اشتیاقی ازخود نشان نداد چون وصف زیبایی خواهرکوچک را شنیده بود وعلاقه ای به مسابقه، آنهم به خاطرخواهربزرگتر نداشت .

برادر وسطی تشویقش کرد: خوب حالا تو بیا! هرکدوممون به خاطر دیگرانم که شده تو مسابقه شرکت کنه. اگه برنده شدیم به خاطر برادرمون کنار می کشیم .

- نه! خوشم نمیاد! شما برین. من می مونم به مشکلات مملکت برسم. برگردین برام تعریف کنین .

دو برادربزرگتر سواراسبهایشان شدند و رفتند. برادر سوم، به مقر حکومتی رفت وبه امور مملکتی رسیدگی کرد. ظهرکه شد، به فکربرادرانش افتاد که حتماً تاکنون به سرزمین همسایه رسیده بودند. دلش طاقت نیاورد آنها را تنها رها کند. پس به اصطبل رفت، موی اسب سیاه را آتش زد واسب ظاهر شد. لباسهای دیو سیاه را پوشید و با کلاهخود، صورت خود را پنهان کرد تا برادرانش او را نشناسند و به تاخت، به سمت سرزمین همسایه شتافت .

اسب جادویی، چابک تر ازهر اسب دیگری در عرض چند دقیقه پسر را به سرزمین همسایه رساند. جوان، از بالای تپه ای به شرکت کنندگان در مسابقه چشم دوخت که به محض پرش از روی خندق، در قعر آن فرو می افتادند وبا اسب های نفله شده، دست و پاهای به شدت کوبیده ودماغ های سوخته، راه برگشت را درپیش می گرفتند .

برادرانش نیزاز این قاعده مستثنا نبودند. پس به محض اینکه آخرین شرکت کننده نیز، ناامید ازمسابقه خارج شد، سوارسیاه پوش به سمت خندق تاخت، دریک حرکت ازیک طرف خندق به سمت دیگرآن پرید وهمزمان خم شد، بازوی دختر جوان را گرفت و ترک اسب خود نشاند و به محض رسیدن به طرف دیگر خندق، آن سرزمین را ترک کرد .

به محض اینکه به قصر رسید، شاهزاده خانم را ازاسب پیاده کرد وبا شرمندگی از ایشان خواهش کرد مدتی را در اصطبل به سر ببرند و اسب را نامرئی کرد و به کاخ رفت .

شب، برادرانش خسته و کوفته به منزل آمدند و با آه و ناله ماجرای آن روز را تعریف کردند :
- این همه آدم رفتیم ودماغ سوخته شدیم .خندق که نبود! انگاری اقیانوس بود! اونقدر عمیق بود که انگاری می خواستن عمداً بچه های مردمو ناکار کنن !

جوان از برادرانش پرسید :
- یعنی دختر امیر رو دستش موند آخرش ؟

برادران زیر چشمی نگاهی به یکدیگر انداختند :
- خوب …نه... می دونی... یه بابایی که سرتاپا سیاه پوشیده بود وکم از دیو نمی آورد، با یه حرکت دختره رو قاپید و در رفت! نگهبانا حتی نتونستن به گرد پاش برسن .

برادر بزرگ که امید زیادی به پیروزی در این مسابقه داشت، با یادآوری ماجرا غمی در چشمانش نشست و سکوت کرد. دو برادر کوچکتر به احترام او ساکت شدند و منتظر فردا ماندند که نوبت خواهر وسطی بود .

روز بعد، برادر کوچک از برادرانش خواست که همراهیشان کند ولی اینبار، آنها نپذیرفتند :
- ببین، معلوم نیست واسه ما چه اتفاقی بیفته. هرچی که شد یکی باید بمونه تا بتونه ازمردممون حمایت کنه و مشکلاتشون رو حل کنه. پس تو بمون تا خیال ما از بابت سرزمینمون راحت باشه.

و رفتند .

پسر برای دومین بار، تمام کارهای لازم را انجام داد و این بار، سوار بر اسب سرخ وبا لباس های دیوسرخ به سرزمین همسایه رفت.

تمام حوادث روز قبل تکرار شد و خواهر دوم نیز ترک اسب برادر کوچک به اصطبل منتقل شد .

روزسوم، دو برادر بزرگتر که ازعشق برادرشان به دختر کوچک پادشاه همسایه خبر داشتند، برای قدردانی از زحمات دو روزه برادرشان، به او قول دادند که اینبار، از جان خود مایه خواهند گذاشت و حتماً شاهزاده خانم را برایش خواستگاری ( به همان شیوه قبل ) خواهند کرد .

ولی تاریخ، تکرار شد و خودِ برادر کوچک و این بار با اسب و تجهیزات دیو سفید، خواهر کوچکتر را به اصطبل قصر خود منتقل کرد .

شب که دو برادر به قصر بازگشتند، سومین برادر اصل ماجرا را برایشان تعریف و شاهزاده خانم ها را به قصر منتقل کرد. چهل شبانه روز جشن گرفتند و هر برادر، با دختر مورد علاقه خود ازدواج کرد .

روزها ازپی هم می گذشتند تا کلاغ خبرچین، خبرازدواج کوچکترین پسر را با شاهزاده خانم سوم، به گوش طاس (یکی از دیوهایی که پادشاه فقید ، پسرانش را از آنها برحذر داشته بود) رساند. طاس که برای ازدواج با شاهزاده خانم نقشه های زیادی در سر و عشقی طوفانی در دل داشت، خشمگین و برآشفته، نقشه کشید که چطور می تواند شاهزاده خانم را از منزل همسرش برباید .
طاس نقشه ای کشید و با توجه به اینکه جادوگر ماهری بود، خود را به شکل پیرمردی فقیر درآورد و برای گدایی به سمت قصرسه برادر حرکت کرد. صبرکرد تا برادران به دارالحکومه رفتند وبعد، درب را به صدا درآورد .

کمی بعد، سه خواهر که کنارهم نشسته بودند وگل می گفتند و گل می شنیدند، متوجه خدمتکاری شدند که در کمال ادب گوشه ای ایستاده بود. پرسیدند: چی شده؟

جواب داد: یه فقیر دم در ایستاده .

خواهر بزرگ که می دانست همسر و برادران شوهرش مقیدند که حتما به فقرا کمک شود، گفت: خوب یه مقدار غذا و چند سکه طلا بهش بده. برای همچین کاری که لازم نیس از ما اجازه بگیری!

خدمتکار با شرمندگی گفت: می دونم خانوم. اینایی که گفتین رو انجام دادم، ولی از من قبول نکرد. گفت باید خانوم خونه بیاد اینا رو بده که مطمئن بشم راضیه. می ترسه ما دور از چشم شما بهش کمک کرده باشیم .

خواهر کوچک به خاطر احترام به خواهران بزرگش و اینکه آنها از جا بلند نشوند، برخاست و به سمت در رفت. پیرمرد فقیربه محض اینکه خواهر کوچک به اندازه کافی به او نزدیک شد، وردی خواند وخود را به شکل عقابی بزرگ درآورد، او را به چنگال گرفت و پروازکنان دور شد.

با صدای جیغ خدمتکاران، خواهران شاهزاده خانم کوچک متوجه اتفاقی که افتاده بود شدند و بلافاصله پیکی را به دارالحکومه فرستادند و سه برادر را از واقعه ای که رخ داده بود، مطلع کردند.

برادرها، خشمگین وخروشان، درحالیکه نمی دانستند دنبال چه کسی باید بگردند سوار اسب هایشان شدند که از مسیر پرواز عقاب به دنبالش بروند ولی برادر کوچک به آنها گفت :

- تا حالا شما از من حمایت می کردین و ازم خواسته بودین بمونم و مواظب مملکتمون باشم. ولی الان زن من دزدیده شده و وظیفه منه که نجاتش بدم. خواهش می کنم بذارین مشکلمو خودم حل کنم. اگه زنده نموندم، شما برین و همسرمو از دست اون دیو نجات بدین .

برادران بزرگتر قبول نمی کردند ولی بعد از اصرار زیاد شاهزاده جوان ودرک اینکه غروربرادر جوانشان به شدت تحریک شده بود، به ناچار پذیرفتند که منتظر بمانند .

شاهزاده سواراسب سفیدی که از دیوسفید به غنیمت گرفته بود شد و درمسیری که گمان می کرد درست باشد حرکت کرد. کمی که پیش رفت، به سه راهی رسید وغمگین و ناامید، متحیر مانده بود که از کدام مسیر باید راه را ادامه دهد.

ناگهان صدایی شنید :

- دیوی که شاهزاده خانومو دزدیده، همون طاسه. من راه خونه شو بلدم. بذار خودم ببرمت !

به اطراف نگاه کرد ولی کسی را ندید! با صدای بلند پرسید: تو کی هستی؟ از کجا می دونی؟

صدا جواب داد: من همون اسبی هستم که سوارشی! از اونجا حقیقتو می دونم که همه ما اسب های جادویی، همه جادوگرا رومی شناسیم وهمینطورهمه دیوها رو! طاس مکارترین دیویه که بوجود اومده! حتی از ارباب قبلی منم حیله گرتره! راه خونه شو کامل بلدم. فقط محکم بشین که باید پرواز کنیم !

پسربا خوشحالی و حیرت زیاد، خود را به بدن اسبش چسباند و اسب با گامهایی بلند شروع به حرکت کرد و طولی نکشید که به هوا بلند شد. آنقدر رفتند تا به منزل طاس رسیدند. مرد جوان ازپشت درخت ها وبوته ها کشیک کشید وهمسرش را دید که به دیوبی اعتنایی می کرد و درنهایت، از اوکاملاً دور شد و کنار استخری که در حیاط قصر دیو وجود داشت نشست .

اسبی ظریف و ابلق که فقط سه پا داشت نیز، درکنار بانوی جوان به تیرکی بسته شده بود و با مرغوب ترین نوع جو، تغذیه می شد. پسرجوان صبرکرد تا طاس به خواب رفت. بعد به همسرش نزدیک شد و اورا ترک خود نشانید و همگی پرواز کنان، فرار را برقرار ترجیح دادند .

ولی آنها اسب ظریف و سه پا را دست کم گرفته بودند. به محض اینکه پرواز کردند، اسب کوچک تک سم جلویی خودش را محکم بر زمین کوبید و فریاد زد :

- آهای طاس، آهای بی غیرت! مردک اومده زنتو دزدیده و تو خوابی؟

طاس سراسیمه از خواب پرید. به سرعت سوار همان اسب کوچک شد و پسر پادشاه را تعقیب کرد .

اسب سفید پسر پادشاه تا آسمان هفتم بالا رفت چون فکر می کرد اسب کوچک توانایی بالا رفتن تا آن ارتفاع را ندارد، ولی درکمال حیرت متوجه شد که اسب حریف به راحتی اورا تعقیب کرد وبه زودی به آنها رسید، حمله ای به اسب سفید کرد و با دندانهایش او را به شدت زخمی نمود. پسرجوان که با طاس می جنگید و هم زمان مراقب همسرش بود که پرت نشود، تعادل خود را از دست داد و از آسمان به زمین سقوط کرد .

طاس، بانوی جوان را دوباره اسیر کرد و به خانه اش برگشت. اسب سفید که اربابش را درحال سقوط دید، طاس واسب ابلق را رها کرد، بسرعت به سمت زمین شیرجه زد وپسر جوان را که ازهول پرتاب، بیهوش شده بود روی هوا گرفت و به آرامی بر زمین گذاشت.

شاهزاده وقتی به هوش آمد، گیج بود. کم کم با به یاد آوردن کل ماجرا، سرش را روی زانوانش گذاشت وبر ناتوانی و بی عرضگی خود گریست .

اسب سفید که به صاحب جدید خود دلبسته شده بود و تحمل دیدن ناراحتی او را نداشت، با پوزه اش صورت صاحب خود را نوازش کرد و گفت :
- همش زیرسراون اسب کوچولوئه! اگه اون جیغ و داد نکرده بود، طاس بیدارنمی شد و ما زود می رسیدیم خونه و واسه محافظت از شاهزاده خانوم، یه راه چاره ای پیدا می کردیم. من تا حالا اسبی به این قدرت و سرعت ندیدم. باید بفهمیم طاس این اسبو از کجا پیدا کرده.

شاهزاده با اندوه پرسید :
- من از کجا بدونم؟ چطوری میشه فهمید اینو؟

- باید به شاهزاده خانوم بگی جلوی طاس تظاهربه مهربونی کنه ووانمود کنه ازش خوشش اومده. بعد اززیر زبونش بکشه این اسب از کجا اومده !

پسرجوان سوار اسبش شد وبه قرارگاه دیو رفت. همسرش را یافت وبا احتیاط کامل، به طوری که اسب ابلق کوچک متوجه نشود، نقشه را با او درمیان گذاشت .

بانوی جوان هرچه همسرش از او خواسته بود انجام داد و به طاس گفت درصورتی راضی به ازدواج با او خواهد شد، که برایش تعریف کند این اسب زیبا و باهوش را از کجا آورده است .

طاس که با ابراز محبت های شاهزاده خانم، به شوق آمده بود و کوچکترین شکی به وی نکرده بود، ماجرای خود را شرح داد :

خیلی سال پیش، شنیده بودم که یه مادیان جادویی، پشت هفت جنگل وهفت اقیانوس وهفت کوه وتوی یه برکه جادویی ، زیر آب ، زندگی می کنه که دوازده تا بچه داره . این مادیان و بچه هاش ، قویترین ، سریعترین و باهوشترین اسبهای جادویی دنیا هستن. پیرمردی که داشت برام توصیفشون می کرد به من گفت که باید شبی که ماه کامل باشه برم روی درخت بیدی که همون نزدیکی هاست ومنتظر بمونم تا مادیان از آب بیرون بیاد. وقتی احساس امنیت می کنه بچه هاشو صدا می زنه و میاد زیرهمون درخت بید استراحت می کنه. باید بپرم پشتش و هرجا که رفت، مواظب باشم که از پشتش نیفتم. بعد که ازم شکست خورد، هر آرزویی داشته باشم برام برآورده می کنه .

طاس، لیوان شربتی را که شاهزاده خانم به دستش داد، لاجرعه سرکشید و ادامه داد :

- منم که می خواستم قویترین دیو جهان بشم، بار و بندیلمو جمع کردم و به سفری طولانی و پرخطر رفتم. سر راه خودم با دوازده برادر دیو و پدرشون جنگیدم. تونستم شکستشون بدم و اجازه عبور از سرزمینشون رو بگیرم .

ازهفت کوه وهفت جنگل وهفت اقیانوس گذشتم تا به سرزمین ناکجا رسیدم وبرکۀ جادویی رو پیدا کردم. چند شبانه روزصبر کردم تا یه شب که مطمئن بودم ماه کامل می شه، رفتم روی درخت بید وساکت وبی حرکت موندم.

مادیون از آب خارج شد، کمی آب نوشید و به دور و بر خودش نگاهی انداخت.
خودم رو لابلای شاخ وبرگ درخت فروکردم تا منونبینه. ابداً انتظارنداشت کسی روی درخت بید کمین کرده باشه. شیهه ای کشید ودوازده اسب جوون، از توی آب برکه خارج شدن. یکی ازاون یکی زیباتر واصیل تر.

جوونترین اسب رو که دیدم، رویای قدرت رو فراموش کردم و آرزو کردم اونو داشته باشم، پس صبرکردم تا مادیون اومد زیر درخت و روی زمین دراز کشید .

از روی درخت پریدم پشتش. شیهه ای کشید که به عمرم صدایی بلندتر و هولناک تر از اون نشنیده بودم. می خواستم گوشامو با دستام بپوشونم ولی یادم افتاد اگه این کارو بکنم، حتماً از پشتش سقوط می کنم .

یالش رو با دستام چنگ زدم. وحشیانه بالا و پایین می پرید ولی من همونطور محکم بهش چسبیده بودم. یهو از زمین بلند شد و پرواز کرد و تا هفتمین آسمون بالا رفت. اون بالا کاملاً به پشت برگشت. طوری که سرم به طرف زمین و پاهام به سمت آسمون بود .

دستام عرق کرده بودن و بازوهام به شدت درد می کردن ولی از رو نرفتم. آخرش دستامو با احتیاط دور گردنش پیچوندم و گردنشو خم کردم و گفتم، اگه زیادی قلدربازی دربیاری همین بالا گردنتو می شکنم و برام مهم نیس که همراهت بمیرم.

فکرشم نمی کردم زبون منو بفهمه، ولی فهمید. منو آورد پایین و روی زمین گذاشت و گفت: من حالا از تو شکست خوردم. هرآرزویی داری بگو تا برات برآورده کنم. منم بهش گفتم که تنها آرزوم اینه که کوچکترین بچه خودش رو به عنوان اسب و خادم من به من بسپره .

مادیون نگاهی به جوونترین اسب انداخت و گفت: چون بهت قول دادم که آرزوت رو برآورده کنم، نمی تونم باهات مخالفت کنم ولی ازت خواهش می کنم بجاش یکی دیگه ازبچه هامو انتخاب کنی. اون خیلی بی تجربه و ته تغاری منه و خیلی برام عزیزه. هنوزخیلی چیزا رو باید یاد بگیره وبه خیلی از قوانین باید احترام بذاره که ازشون اطلاعی نداره ولی بزرگترین فرزند من، بهترین اسبی میشه که تو به عمرت دیدی .

ولی من گوش نکردم و گفتم همون اسب کوچولو رو میخوام.

مادیون به ناچار گفت: باشه. مال تو. ولی قبل از اینکه از اینجا بری، یه کاری هست که باید انجام بدی .
پرسیدم :
- چه کاری؟

جواب داد :
- برای ورود به اینجا راحت بودی . اگه بخوای خارج بشی هم، اگه تنها باشی مشکلی نداری ولی بچه های من اجازه ندارن ازاینجا بیرون برن.یه اژدها محافظ اینجاست که اگه هرکدوم ازبچه هام بخواد اینجا روترک کنه، دست وپاهاشونو می خوره. برای اینکه بتونی با یکی ازبچه هام از اینجا خارج بشی باید سوارش بشی، بری و نی مخصوصی که تو مرداب های دوردست روییده میشه، پیدا کنی و چهار نی به تعداد و دقیقاً اندازه دست و پای بچه من بیاری وازاینجا بری. وقتی اژدها دنبالتون کرد، هریک چهارم راه روکه میری، یکی از نی ها رو به سمتش پرت می کنی که خیال کنه دست یا پای اسبه و به جای پای اسبت، اونو بخوره .

پرسیدم :
- چرا باید این نی رو به جای دست و پای اسب بدم؟ میشه هر نی دیگه ای رو به جاش گذاشت !

جواب داد :
- نه! این یه نی مخصوصه که کاملاً شبیه پای اسبه! مبادا سهل انگاری کنی! حتما باید چهار تا نی پیدا کنی. کمترازچهارتا نباشه! حالا سوار پسرم شو و به مرداب های دوردست برو. به محض اینکه چهار نی رو پیدا کردی، پرواز کن و به سمت خونه خودت برو. اژدها خودش شما دو تا رو پیدا می کنه .

سوار اسب کوچولو شدم و با هم رفتیم و رفتیم. ولی مگه به مرداب های دوردست می رسیدیم؟ سر راهمون تک و توک نی هایی می دیدیم. اسب کوچکم گفت :
- ببین طاس، مامان من بیخودی نگرانه! بیا همینا روبرداریم با خودمون ببریم . اینام ازهمون نی هان دیگه!

ولی من تاکید مادیون رو نادیده نگرفتم. رفتیم و با بدبختی و خستگی زیاد به مرداب های دوردست رسیدیم. ولی هرچی گشتیم فقط سه تا از نی هایی که لازم داشتیم پیدا کردیم .

اسب کوچولوی من که عجله داشت دنیای بیرون ازسرزمینش رو ببینه، مجبورم کرد یکی ازهمون نی های معمولی رو بردارم وبا هم به طرف خونه من حرکت کردیم. چیزی نگذشته بود که نفس گرم اژدها رو پشت سرم حس کردم. سرعت گرفتیم. من اولین نی رو پرتاب کردم و تا وقتی اژدها مشغول خوردنش بود یه کم پیشروی کردیم... بعد نی دوم... بعد نی سوم...

به نی چهارم که تقلبی بود رسیدم. شک داشتم پرتابش کنم یا نه... ولی هُرم آتش اژدها هرشکی رو که داشتم برطرف کرد. اژدها نی تقلبی روتو هوا گرفت وبلافاصله درهم شکستش و فهمید که حقیقی نیست. با خشم به اسبم حمله کرد و یه پاشو کند... تا وقتیکه مشغول خوردن پای اسبم بود با عجله از محدوده آتیشش دور شدیم و به خونه من رسیدیم. از همون موقعه که اسبمو دارم و به من وفاداره و فقط سه پا داره .

شاهزاده خانم هرچه شنید، یادداشت کرد و فردا به همسرش تحویل داد. مرد جوان سوار بر اسب پرنده خود به سرزمین مادیان جادویی رفت و با هر بدبختی بود، مکان او را یافت .

یک شبی که مهتاب کامل بود، به روی مادیان پرید وبا مهارت، ازسقوط خود جلوگیری کرد. مادیان وقتی به زمین بازگشت، از او پرسید که چه آرزویی دارد .

مرد جوان گفت :
- من از تو هیچی نمیخوام. من خودم همسری دارم که خیلی دوسش دارم ولی پسر تو به یه دیو به اسم طاس کمک کرده که همسر منو بدزده. می خوام زنمو بهم پس بدی !

مادیان خشمگین شد :
- من به این طاس گفتم که پسرکوچک من اسب مناسبی براش نیست. چون یکی از قوانین ما، اینه که به حق کسی دست درازی نکنیم. هرگز به صاحبمون هم اجازه ندیم از ما برای همچین کاری استفاده کنه. زود پشت من سوار شو و منو به منزل طاس راهنمایی کن .

پسر پشت مادیان نشست و با هم به منزل طاس رفتند. به همسرش اشاره کرد و او هم سوار مادیان شد. اسب سه پا بازم سم بر زمین کوبید و صاحبش را فراخواند وبا هم تا آسمان هفتم به دنبال مادیان پرواز کردند. در این زمان، مادیان روی هوا ایستاد، رویش را به سمت پسرش برگرداند و گفت :

- فراموش کردی احترام به حق دیگران یکی از اصول اولیه یه اسب جادوئیه؟

اسب کوچک، شوکه شد. تا به حال حقیقت چنین بی پرده در برابر چشمانش قرار نگرفته بود. پاسخ داد :
- شرمنده م مادر جون!

مادیان ادامه داد:
- و مهم تر از اون، حق شیری هست که من وقتی بچه بودی بهت دادم! اینو یادت رفته؟

اسب کوچک به خود لرزید :
- نه مادر جون، یادم نرفته !

مادیان دستور داد :
- پس به حرمت شیری که بهت دادم، بهت دستور میدم برگردی و این صاحب نامردتو که از بی تجربگی تو سوء استفاده کرده به زمین بندازی .

اسب کوچک بی هیچ مکثی سروته وطاس که انتظار چنین چیزی را نداشت، به زمین پرتاب وتکه تکه شد.

مادیان، پسر جوان و همسرش را به اسب سفید جادویی شان رسانید و با آنها خداحافظی کرد. اسب کوچک با شرمندگی از مادرش خواست که او را ببخشد و مادیان، فرزند کوچکش را با خود به منزل برگرداند .

مرد جوان وهمسرش به نزد شاهزادگان دیگربازگشتند و سال های سال، به خوبی و خوشی درکنارهم زندگی کردند.