سلام اي
مرد تير انداز اي صياد صيدافكن
كه بافريادهرتيري برآري ناله ها ازناي هر حيوان صحرايي
ولي آگه نيي ازحال آهوبره اي درشام تنهايي
الا اي
مرد صحراگرد اي صياد تير انداز
در آن شبها كه سرمست از شكار بره ي آهو درون بستر نازي
زماني ديده را بر هم گذار و گوش راواكن
به فرمان مروت چشم دل را سوي صحراكن
به گوش جان و دل بشنو صداي ضجه هاي ماده آهويي
كه خون گرم فرزند عزيزش كرده رنگين دشت و صحرا را
وبا پستان پرشيرش به هرسو در پي فرزند مي پويد
دلش پرداغ ولب خاموش.تمام دشت را در آرزوي جستن فرزند مي بويد
الا اي
مرد صحرا گرد اي صيادتير انداز
پرمرغان صحرا را به خون رنگين مكن هرگز
زخون گرم آهو بره اي دامان پاكت را مكن ننگين مكن هرگز
الا اي مردصحرا گرد اي صياد صيد افكن
به بانگ ناله ي تيري سكوت دلپذير دشت رامشكن
ميفكن تير در صحرا كه از تيرتو برپا مي شود هرسو هياهويي
دود آهو بره سويي مرغ هواسويي
درآن هنگامه وحشت به خاك دشت مي غلتد زتيري ماده آهويي
الا اي
مرد تيرانداز اي صياد صيد افكن
تو حال كودك بي مادري را هيچ ميداني؟
غم آن بره آهو را زبانگ جانگدازش هيچ ميخواني؟
تو مي داني كه آن آهو بره شبها سرخود را زغمها ميزند بر سنگ؟
همه شامش بود دلگير همه صبحش بود دلتنگ!
تو آن روزي كه صيد بره آهو ميكني سرمست
نگاهت هيچ بر چشم نجيب مادر اوهست؟
تپش هاي دل پردرد مادر را نميبيني؟
دلت بر حال آن بي زبان آهو نميسوزد؟
ز آه او نميترسي؟در اين آغاز بد فرجام آخر را نميبيني؟
تو هنگامي كه از خون ميكني رنگين پروبال كبوترها
چنين انديشه اي داري كه اين سيمين تنان آسماني جوجه اي دارند
نمي داني اگر مادربه خون غلتد تمام جوجه ها بي دانه مي مانند؟
الا اي
مرد تير انداز اي صياد صيد افكن
بگو با من چه حالت مي رود برتو
اگر تيري خداناكرده فرزند تورا بر خاك اندازد
وزين داغ توان فرسا صداي ضجه ي تلخ تورا در گنبد افلاك اندازد؟
الا اي
مرد تير انداز اي صياد صيد افكن
به بانگ ناله ي تيري سكوت دلپذير دشت رامشكن
به فرمان هوس بازي به خاك و خون مكش هر لحظه فرزندان صحرا را!
به حال آهوان بي زبان انديشه بايد كرد
از اين راهي كه هر جاندار را بي جان كني برگرد
به خون رنگين مكن بال كبوترهاي زيبارا
درآن ساعت كه مي گيري هدف حيوان صحرا را
به چشمانش نگاهي كن
ببين در برق چشمش التماسش را
كه با درماندگي در لحظه هاي مرگ مي گويد:
«ايا صياد رحمي كن مرنجان نيمه جانم را
پر وبالم بكن اما مسوزان استخوانم را»