لحظات مرگباری بود. برق خوفناک نگاه
گرگ ها آنها را به وحشت انداخته بود. آنها به دقایقی فکر می کردند که دندان های تیز و برنده
گرگ ها، تن شان را تکه پاره می کرد و جز استخوان هایشان چیزی از آنها باقی نمی ماند.
در
محاصره گرگ ها
روزنامه جام جم نوشت: آرش شادمند و پسر عمویش عباس به همراه رضا موسوی و محمد زارعی از یک ماه پیش با هم قرار گذاشته بودند برای عکاسی از طلوع زیبای خورشید به ارتفاعات قلعه بابک بروند، اما هر بار مشکلی پیش می آمد و برنامه شان عقب می افتاد تا این که بالاخره برنامه عکاسی جور شد و هر چهار
جوان بعد از بستن بار و بنه سفر و برداشتن آذوقه ساعت هفت شب به سمت ارتفاعات موردنظرشان حرکت کردند. در طول مسیر ایلی به نام ایل بسطام لو زندگی می کرد که اعضای آن با منطقه آشنایی داشتند. هر چند این موقع از سال، زمان آمد و شد
گرگ ها نیست، با این حال آرش که از همه بزرگ تر بود، محض احتیاط از یکی از ایلیاتی ها پرسید در منطقه
گرگ هست یا نه؟ ایلیاتی هم جواب داد: «گرگی نیست. اگر هم باشند، سیر هستند و جای نگرانی نیست. چون سه راس از گوسفندان ما گم شده و احتمال دارد
گرگ ها آنها را خورده باشند.» خیال چهار همسفر که راحت شد دوباره حرکت کردند. وقتی رسیدند، عقربه های ساعت دو بامداد را نشان می داد. مکان مسطحی را پیدا کردند و بعد از به پا کردن آتش، سه پایه و دوربین عکاسی را آماده کردند تا تصویر لحظه به لحظه طلوع زیبای خورشید را ثبت کنند.
صدای زوزه
گرگ از دور به گوش می رسید و این زوزه ها به معنی جمع شدن اعضای گروه حیوانات درنده دور هم بود. در همین لحظه عباس چشمش به حیواناتی افتاد که در تاریکی شب و به آرامی از دره عمیقی به سمت آنها حرکت می کردند.
آرش می گوید: «هوا خیلی تاریک بود و معلوم نبود آنها چه نوع جانوری هستند. به عباس گفتم احتمالا گوسفندان گمشده ایلیاتی ها هستند. چند لحظه بعد که حیوانات نزدیک و نزدیک تر شدند، عباس با وحشت گفت اینها گوسفند نیستند،
گرگ هستند. او شروع به شمردن کرد. یک... دو... سه... چهار... پنج... همین طور می شمرد و وقتی به عدد هشت و بعد هم یازده رسید، پاهایم شروع به لرزیدن کردند.
گرگ ها وقتی به ما رسیدند، آرایش نظامی گرفتند. سه قلاده شان با حفظ فاصله حدود 80 متری از ما جلوی ما نشستند و بقیه
گرگ ها در سمت چپ و راست کمین کردند. می دانستیم می خواهند از پشت به ما حمله کنند.»
چهار
جوان از روی بدشانسی درست جایی اتراق کرده بودند که قرق
گرگ ها بود. آن گونه که آرش تعریف می کند،
گرگ ها از آتش می ترسند و تا زمانی که آتش روشن باشد، جرات نزدیک شدن به انسان ها را ندارند. آتش کوچکی که آنها روشن کرده بودند مانع از حمله
گرگ ها می شد، اما مشکل اینجا بود که در منطقه بوته زیادی برای آتش زدن وجود نداشت و بعد از سوزاندن چند بوته، آرش پتوها را تکه تکه کرد تا با آنها آتش را روشن نگه دارد.
گرگ ها چشم در چشم چهار
جوان دوخته بودند. سرکرده
گرگ ها که بزرگ تر و جلوتر از همه بود، روبه روی چهار
جوان نشسته بود و به دقت حرکات آنها را زیر نظر داشت. سوز هوا استخوان سوز شده و اگر قرار بود با همین روال و بدون مواد سوزاندنی سر کنند، خیلی طول نمی کشید آتش خاموش شود و
گرگ ها از هر طرف به آنها حمله کنند. آرش با نیروی انتظامی و دوستانش در میراث فرهنگی و هلال احمر تماس گرفت. کریمی رئیس اداره میراث فرهنگی کلیبر وقتی در جریان موقعیت خطرناک او و دوستانش قرار گرفت، چون به منطقه بخوبی آشنا بود، به آرش گفت هر طور شده آتش را روشن نگه دارد تا او برسد. آرش توضیح می دهد: «منتظر بودیم تا آنها از راه برسند. عباس رفت بوته بکند و بیاورد. در همین لحظه یکی از
گرگ هایی که پشت سرما کمین کرده بود، به سمت او حمله ور شد. با دیدن این صحنه چادر مسافرتی را از روی زمین کندم و روی آتش انداختم. با شعله ورشدن آتش،
گرگ عقب کشید و دوباره به کمین گاهش برگشت. در مدتی که ما با بچه های میراث فرهنگی در ارتباط بودیم، صدای تیراندازی آمد.
گرگ ها هم چون به صدای شلیک تیر حساس هستند، گاهی عقب نشینی می کردند.» اما این همه داستان نبود.
اضطراب بی پایان
تا کریمی و دوستانش از راه برسند، آتش باید روشن نگه داشته می شد. حول و حوش منطقه ای که آرش و دوستانش اتراق کرده بودند، دیگر بوته ای برای سوزاندن نمانده بود؛ اما آتش به هر قیمت باید روشن می ماند.
رضا می گوید: «دیگر بوته ای برای سوزاندن نمانده بود. هر چیز سوختنی را که دم دستمان بود درون آتش انداختیم. چادر مسافرتی که سوخت، چهار کیسه خواب به اضافه لباس ها، زیر شلواری و.. همه چیز را سوزاندیم. محمد که حسابی ترسیده بود، جوراب هایش را درآورد و یکی یکی درون آتش انداخت. جز یک دست لباس با کاپشن چیز دیگری برای سوزاندن نداشتیم. یک نورافکن داشتیم و گاهی نور آن را به چشم
گرگ هایی که روبه رویمان نشسته بودند می انداختیم و وقتی نور می افتاد عقب نشینی می کردند.»
از طرف دیگر رئیس میراث فرهنگی با دو نفر از دوستانش، با اسلحه شکاری در حال حرکت به سمت مکانی بودند که آرش و دوستانش حضور داشتند. عقربه ها ساعت سه و نیم صبح را نشان می داد و هنوز از کمک خبری نبود. امیدهایی که بین گروه چهار نفره شکل گرفته بود، کم کم به یأس تبدیل می شد. معلوم نبود ناجیان چه زمانی از راه می رسند. ممکن بود زمانی بیایند که یکی دو کشته و مجروح روی دست نیروهای امدادی بماند.
گرگ ها پا به پای آرش و دوستانش بیدار و مترصد وقتی بودند که آتش خاموش شود و سپس حمله کنند. چون آرش از سه دوستش خواسته بود او را در این سفر همراهی کنند، مسئولیت آنها هم با او بود و نباید آسیبی می دیدند. چه آتش خاموش می شد و چه نیروهای کمکی دیر از راه می رسیدند، برای مقابله با حمله
گرگ ها باید چاره ای می اندیشید. او قبلا هم با
گرگ رو در رو شده بود و می دانست چگونه با آنها مقابله کند. احتمال این که وارد نبرد تن به تن با
گرگ ها شوند وجود داشت و باید به دوستانش هم راه مقابله را آموزش می داد. آرش می گوید: «به بچه ها گفتم آماده درگیری فیزیکی با
گرگ ها باشید. کاپشن تان را دور دست چپ تان بپیچید و وقتی که به سمت تان حمله کردند، با چاقویی که در دست راست تان گرفته اید به آنها ضربه بزنید.»
سه نفر دیگر که بی تجربه بودند، در ذهن شان به لحظه ای فکر می کردند که با
گرگ های درنده تن به تن می جنگند. چاره دیگری نبود. عباس به لحظه دریده شدنش توسط
گرگ ها فکر می کرد. به لحظه ای که طعمه شده و چیزی جز استخوان از او باقی نماند. گروه در تاریکی شب آماده نبرد بودند. ساعت 4 و 30 دقیقه صبح کریمی و گروهش که بلد راه بودند و موقعیت مکانی آرش و دوستانش را می شناختند، با شلیک تیر هوایی از راه رسیدند. با شلیک تیرهای هوایی چهار مرد
جوان جانی تازه گرفتند و همه
گرگ ها جز سه قلاده شان فرار کردند. آرش که از تنگنای به وجود آمده و نگاه های سرد و بی روح
گرگ پیر گله بشدت عصبی شده بود، اسلحه شکاری یکی از همراهان کریمی را خواست تا این حیوان را با تیر بزند، اما او اجازه نداد و گفت که اگر این
گرگ را بزنی کل گله به دلیل از هم پاشیده شدن گروه از بین می رود. رضا می گوید: «اصلا فکر نمی کردم نجات پیدا کنیم. البته تا دو ساعت اول فکر می کردیم کمک از راه می رسد، اما وقتی مدت زیادی گذشت و خبری نشد، خودمان را برای مبارزه با
گرگ ها آماده کردیم. خدا را شکر بموقع رسیدند و کار به درگیری فیزیکی با
گرگ ها نرسید. تنها چند قدم با مرگ فاصله داشتیم.»
با این که آرش و دوستانش شب مرگبار و پر از ترس و وحشتی را پشت سر گذاشته اند، با این حال باز هم برای عکاسی به آن منطقه خواهند رفت، اما این بار با اسلحه شکاری.