باز هم يك خبر ناگوار ديگر چون آوار بر سرمان فرو ريخت: <هرمز درگذشت..> خبر، كوتاه بود و باورنكردني. يك هفته پيش براي گرفتن گوزن زرد با هم به دشت ناز رفته بوديم. هر دوي ما پشت يك تراكتور براي شليك داروي بيهوشي به دنبال كمينگاهي بوديم. وقتي به عنوان شوخي، زير لب آهنگ <ميخوام برم كوه...> را زمزمه ميكردم، نگاهي انداخت و با لبخند گفت: <نخير جانم براي شكار آهو نميريم، براي نجات آهو ميريم.>
روز سهشنبه با من تماس گرفت تا قرار سفر بعد را بگذاريم. گفتم كه سرما خوردهام و نميتوانم همراهياش كنم، خندهاي كرد و گفت: <پاشو بريم، يه ذره دنبال گوزنها بدوي حالت خوب ميشه>؛ نميدانستم كه اين آخرين گفتوگوي ما بعد از 8 سال آشنايي است؛ نميدانستم همين آشنايي، كه انگيزه آغازش نجات يك حيوان بود، براي نجات حيوان ديگري به جدايي ابدي منجر خواهد شد.چشمانم را ميبندم و به ياد ميآورم نخستين ديدارمان را، هنگامي كه براي درمان يك گراز دريايي به اسم <آقاي اوخ> همكاري داشتيم. اين گراز گونه نايابي از قطب شمال بود كه به واسطه كجانديشي در جايي نزديك استوا نگهداري ميشد. حيوان بيچاره به علت عفونت ريشه عاج خود دچار مشكلي در مغز و منناژ شده بود و من مسوول جمعآوري تيمي ايراني بودم تا اين مشكل را حل كنيم. آگهي منتشر شد؛ عكسي از <اوخ> با عبارتي در زير عكس: <اوخ دندونش درد ميكنه.>! در آن آگهي از همه متخصصين درخواست كمك كرديم. از ميان تماسهاي متعدد، تنها يك نفر متفاوت و مفيد به نظر ميرسيد، او <هرمز اسدي> بود.در يك روز پاييزي به خانهام آمد و ساعتي را به بحث و گفتوگو گذرانديم. به گروه ما پيوست، پس از آن براي مدتي او در مقام مدير و من به عنوان دامپزشك مجموعه همكار بوديم.شبهايي را به ياد ميآورم كه ساعتها روي شنهاي ساحل كيش مينشستيم و او گاه از دست برخي از دستاندركاران فريادي خشمگينانه ميكشيد. گاه خاطرهاي ميگفت و همچون كودكي از سر شعف خنده سر ميداد. گرچه بعدها به واسطه عملكرد ضعيف مديريت هر دو مجبور به ترك آن مجموعه شديم، اما اين شروعي شد براي ديدارها و همكاريهاي بعدي.آهويي را به ياد ميآورم كه زخمي در كنار جادهاي پيدايش كرديم. با آنكه اميدي به حياتش نبود به اصرار او جراحياش كردم و با تيمار شبانهروزي، طي دو ماه بالاخره به دامان طبيعت بازگشت.
هرم گرما در جزيره هندورابي را به ياد ميآورم و روزهايي را كه در جستوجوي فرصتهايي براي كار در محيط زيست آنجا بوديم. من دو يا سه پيشنهاد داشتم و او دهها صفحه يادداشت، كه سراسر جلوههايي از ريزبينيهاي يك متخصص بودند، كاغذهايي كه مانند بسياري از پيشنهادهايش براي هميشه بايگاني شد. به ياد ميآورم بغض صدايش را از پشت تلفن، وقتي كه براي تنها يوزپلنگ دربند در پرديسان كمك ميخواست و من در آن هنگام در ايران نبودم.چند سال پيش از يك متخصص پستانداران دريايي، دانشمندي انگليسي به نام dough cartlig ، دعوت كرده بوديم كه براي تحقيق در مورد دلفينهاي خليج فارس به ايران بيايد. به ياد ميآورم سختكوشي و انضباط كاري هرمز اسدي را كه كار و زندگياش چنان با هم عجين شده بودند كه نميشد يكي را از آن ديگري بازشناخت.شايد صحبتهاي ماهيگيري كه هميشه براي كارهاي تحقيقاتي هرمز در مورد فكهاي خزر همراهش ميرفت گوياتر از هر توصيفي باشد: <دكتر اسدي مثل اين موتور تور جمعكن كار ميكنه.> همه اينها را به ياد ميآورم و صدها خاطره ديگر را، اما چه سود كه مثل هميشه قدر مردان را فقط در وقت مرگشان ميدانيم.چند سال پيش در وبگرديهايم به ذهنم رسيد تا به دنبال نام <هرمز اسدي> بگردم؛ نتيجه بيش از 18 مورد نبود! امروز هم به ياد او يك بار ديگر نامش را در اينترنت جستوجو كردم و با كمال شگفتي ديدم كه 6334 پايگاه اينترنتي درباره هرمز اسدي مطلب نوشتهاند. متاسفانه اين بار هم شعر غزلسراي بزرگ معاصر، هوشنگ ابتهاج (سايه)، مصداق پيدا ميكند و ما همچنان عبرت نميگيريم!
شايد مگر بميرم تا باورت شود/ دردا كه جز به مرگ ندانند قدر مرد
The underlying connection was closed: Could not establish trust relationship for the SSL/TLS secure channel.