صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.

_سلام دکتر
_سلام غلامحسین خوبی؟
_دکتر مگه تشریف نمیارین مرغداری؟مگه امروز واکسن خوراکی نباید بدیم؟

ای وای تازه یادم افتاد امروز یه کاری داشتما.
گفتم:دارم میام نزدیک مرغداری هستم.تو برو آماده شو من 5 دقیقه دیگه اونجام

غلامحسین که انگاری فهیمده بود دارم خالی میبندم گفت:دکتر جوجه ها الان سه ساعت میشه که تشنه هستند صلاح میدونید اگر دیر میرسید آبخوری ها رو وصل کنم واکسن باشه واسه فردا؟

گفتم:نه نه امروز باید کلکشو بکنیم دیگه فردا حسش نیست.تازه یه کم تشنگی واسه هر موجودی خوبه.
غلامحسین هم مثل همیشه یادش رفت خداحافظی کنه و تلفن یه دفعه بوق اشغال زد.

با عجله آماده شدم و رفتم به طرف مرغداری.اونجا که رسیدم هر چی گشتم غلامحسین رو پیدا نکردم.
ناصر رو داخل انبار پیدا کردم پرسیدم غلامحسین کجاست؟
ناصر گفت داخل سالن یکه داره پنجره ها رو باز میکنه.
با عصبانیت داد زدم پنجره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با عجله رفتم داخل سالن شماره یک

ای وای خدااااااااااااا دیگه هیچ جایی رو نمی دیدم دود تمام سالن رو گرفته بود.
_غلامحسین اینجایی تو؟
_آره دکتر چقدر دیر کردین.
_این دودا چیه؟
_گفته بودم که مشعل هیتر خرابه.
_آره گفته بودی.زود باش زود باش تمام پنجره هایی رو که باز کردی زود ببند.
_دکتر دارم باز میکنم که دود بره بیرون.
_لازم نکرده مگه خبر نداری مرغداریه نزدیک ما بیماری داره.پنجره که باز باشه باد آلودگی رو میاره اینجا.تازه یه کم دود واسه هر موجودی خوبه.

دیگه نمی تونستم سوزش چشمو تحمل کنم رفتم به سمت در خروجی که قبل اینکه خارج بشم یه جوجه زیر پام له شد.ای وای خدایا این طفلی اینجا چی کار می کرد؟ با مردنش هزار تومن به من ضرر زد.البته مطمئن نبودم یه کم فشار واسه هر موجودی خوب باشه.

از در سالن که خارج شدم دیدم یه کپه تلفات پشته دره.
داد زدم غلامحسین این تلفات چیه پشته در؟
گفت:تلفات امروزه
گفتم:میدونم میگم چرا اینجا پشت در سالنه؟ مگه نگفتم تلفات هرگز پشت در نباشه و حتما بریزیشون توی کوره لاشه سوزی؟
گفت:بله اما هنوز چندتاشون نیمه جون هستند.
گفتم: به سیبیلات نمیاد اینقدر رمانتیک باشی مواظب باش داری پنجره ها رو میبندی النگوهات نشکنه.

اینو گفتم و رفتم به سمت ماشین دیگه با این وضعیت دود گرفته سالن و اعصاب داغون من بعید بود بشه امروز واکسن داد.

هنوز چند کیلومتری از مرغداری دور نشده بودم که موبایلم زنگ زد.

_سلام آقای دکتر!
_سلام خانم منشی!
_آقای دکتر امروز مطب تشریف میارین یه مریض اورژانسی داریم.
_مورد چی هست؟
_یه سگ که چند روزه آب و غذا نخورده ....

دیگه نتونستم بقیه اشو بشنوم.گوشی موبایل رو قطع کردم.چشمام پر اشک شده بود. دستام روی فرمان ماشین میلرزید.دلم میخواست بگیرم صاحب اون سگ رو خفه کنم.
آخه این آدم دو پا تا کی میخواد به حیوانات ظلم کنه!
اسم خودشو هم گذاشته اشرف مخلو.............!

هنوز فکرم کامل نشده بود که یاد خودمو ماجرای اون روز سگی افتادم.


با تشکر از نویسندگان تالار
بیگانه

-manoo-owtana
این داستان نمادین است