یک داستان بسیار بسیار زیبا. نویسندش نمی دونم چه کسیه ولی هر کی بوده ذهن فوق العاده خلاقی داشته.
توی یه پارک، دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد.
این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبهروی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و توی
چشمای هم نگاه میکردند و لبخند میزدند.
یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:” از آن جهت که شما مجسمههای خوب و مفیدی بودید و به مردم، بچه ها و حتی کبوترهای این پارک شادی بخشیدهاید، من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میکنم.
شما ۳۰ دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید.”
و با تموم شدن جملهاش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد.
دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوتههایی که در نزدیکی اونا بود
دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوتهها رفتند.
فرشته هر گاه صدای خندههای اون مجسمهها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد.
بوتهها آروم حرکت میکردند و خم و راست میشدند و صدای شکسته شدن شاخههای
کوچیک به گوش میرسید.
بعد از ۱۵ دقیقه مجسمهها از پشت بوتهها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون
میداد کاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن.
فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمهها پرسید:” شما هنوز
پانزده دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟
” مجسمه مرد با نگاه شیطنتآمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:” میخوای یه بار
دیگه این کار رو انجام بدیم؟
” مجسمه زن با لبخندی جواب داد:” باشه. ولی این بار
تو کبوتر رو نگه دار و من می رینم روی سرش.”
این داستان رو دوست خوبم کامران دبیری برام ایمیل کرده و من یک تتغییر بسیار کوچک در آن دادم !
The underlying connection was closed: Could not establish trust relationship for the SSL/TLS secure channel.