این روزها آنقدر در مزایای پارتی و پارتی بازی می خوانیم و می بینیم که باورمان شده بدون پول و پارتی هیچ کاری نمی توان کرد. اینکه باید با تمام افرادی که از موقعیتشان سوء استفاده می کنند مبارزه کرد و متخلفان به سزای عملشان برسند حقی طبیعی است که بر گردن همه مسئولان است با این وجود نباید به خودمان اجازه بدهیم که پارتی و پارتی بازی بهانه ای برای کم کاری و بی همتی ما شود. که اگر چنین شود گناه از خود ماست و از ماست که برماست.آنچه در این گزارش می خوانید سرنوشت واقعی یکی از تهرانی هاست از همان ها که شاید یک بار دیده باشی اش و یا از کنارش عبور کرده باشی بدون اینکه داستانش رابدانی شاید هم به خود گفته باشی ای بچه پولدار همین ها هستن که حق مارو می خورن ها.
اسمش سپیده است و یک خواهر کوچکتر و یک برادر بزرگتر از خودش دارد . دریک خانواده متوسط کارگری به دنیا آمد . اما تفاوتی که با بسیاری از هم سن وسالهایش داشت روحیه جنگ جویی اش بود او همیشه و در هر زمینه ای می خواست بهترین باشد.درس,زندگی ,کار و حتی امور معنوی و دینی به همین دلیل می جنگید و می جنگد.او این روزها چیزهایی دارد که برای بسیاری از ما آرزویی دست نیافتنی می نماید.
آن روزهاخانه شان در محله هاشمی واقع در منطقه 10 شهرداری بود سرمای زمستان دهه 60 بیشتر از حالا بود و کسی در زمستان حسرت برف به دلش نمی ماند دایی اش تعریف می کند در آن زمستان ها آنقدر بدنش را در پتو می پیچید که فقط چشم هایش دیده می شد و بهترین دوستش کتاب و دفتر مدرسه اش بود . فقط تنها چیزی که مانع درس خواندنش می شد سرو صدای بچه هایی بود که در کوچه برف بازی می کردند و حسابی کفرش را در می آوردند.او می خواست بهترین باشد می گفت: من تنها و مهمترین ثروتی که دارم یک بدن سالم و هوش متوسط است باید از آن بهترین بهره را ببرم . فقط با همین ها به همه جا می رسم. دوستانش مسخره اش می کردند چون چندان باهوش نبود اما همتش این مشکل را هم جبران کرد.
خودش می گوید: تجربی می خواندم خیلی وقت ها می شد که درس ها رو نمی فهمیدم اما کوتاه نمی آمدم هرکسی از هم کلاسی ها می پرسید یاد گرفتی می گفتم کاری نداشت که اما شب بیشتر از 15 بار می خواندمش تا بفهمم اگر باز هم موفق نمی شدم خجالت نمی کشیدم بپرسم . باورت نمی شه چقدر منت بچه زرنگ های کلاس را کشیده ام وبراشون کار کرده باشم تا یه مساله را یاد بگیرم.
اما هیچ تلاشی بدون پاسخ نمی ماند .همان سال اول بدون هیچ سهمیه ای دارو سازی قبول شد آن هم دانشگاه تهران که برای اکثر بچه های تجربی قبولی در آن آرزویی دست نیافتنی می نماید.
اما این به معنی تمام شدن کارو تلاش نبود. حالا باید تلاشش را 10 برابر می کرد تا بهترین باشد. جالب است بدانید که نمونه آزمایشگاهی تز دانشگاهی اش موش هایی بودن که اغلب دخترها حاضر نیستند از 20 کیلومتری شان هم رد بشوند اما او در طی دوران گذراندن تزش به گفته خودش دل و روده بیش از 50 موش را درآورده !!
نتیجه اش هم یک نمره 19/75 بود و فارغ التحصیلی آبرومندانه که پدرش حتی در مراسمش هم حاضر نبود اما او درکنار مادر و دایی اش با افتخار تعریف های استادش را در مورد نحوه عملکردش می شنید. شاگرد اول نشد اما جزو دانشجویان برگزیده ورودی شان بود.
بعد از اتمام تحصیل هم دوران طرحش را در کرج گذراند در آن زمان از مترو خبری نبود و هر شب ساعت 10 و بابدنی کوفته خودش را به خانه می رساند. اما از این موقعیت هم بهترین بهره را برد و با بسیاری از اصول کمک های اولیه و کارهایی که در هیچ دانشگاهی آموخته نمی شود آشنا شد.
وقتی در مورد دلایل موفقیتش می پرسیدم یکی از اقوامش داستانی تعریف کرد که واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.
مثل این که قرار بوده همه هم کلاسی ها هر از چند گاهی موقع امتحانات دور هم جمع شوند و اشکالات درسی شان را برطرف کنند سپیده تا توانسته از زیر بار محل تشکیل کلاس در می رفته تا این که قرعه به نامش می افتد.
خودش می گفت آن روزها وضع خانه مان زیاد درست نبود و بیشتر دوستانم هم از خانواده های مرفه بودند و خانه هرکدامشان چندین برابر خانه ما در حالی که آن روزها حتی خانه ما نقاشی درست و حسابی هم نداشت.
او از آنچه که بود خجالت نمی کشید اما می خواست بهترین باشد . بنابر این تصمیم می گیرد تا روز مهمانی خانه شان را رنگ کند خودش آستین بالا می زند و رنگ و بتونه می خرد .آنقدر آزمون و خطا می کند که نقاشی هم یاد می گیرد و ظرف مدت 8 روز خانه کوچکشان را به بهترین شکل نقاشی می کند.
بالاخره و پس از طی مراحل تحصیل بدون کمک هیچ پارتی ای موفق می شود در شرکت داروپخش تهران استخدام شود و ظرف مدت کوتاهی رئیس یکی از بخشها می شود .
به مرور پول جمع می کند و موفق می شود با پس انداز خودش که جمع کردن آن هم کار راحتی نبوده وبدون کمک کسی یک داروخانه تاسیس کند و در کرج مشغول کار می شود. او این روزها مادر دو پسر سالم و شلوغ است.در یک شرکت بزرگ دارویی کار می کند و ماهانه بیش از یک میلیون درآمد دارد. بایک مهندس سخت کوش که مثل خودش خواهان بهترینهاست و به کم هم رضایت نمی دهد ازدواج کرده و زندگی نسبتا مرفهی دارد.ماشین گرانقیمت,سفر اروپایی,خانه بزرگ در شهرک غرب,ویلاو...
پول برای او وسیله است تنها ابزاری است برای رسیدن به اهدافش بدون هیچ ترسی برای مادرش که زحمات زیادی برای موفقیت او و برادرش که مهندس موفقیست کشیده پول خرج می کند و از دیگر اعضای خانواده حمایت می کند.
او این روزها ستون خانواده است ...
از این آدم ها دور و برمان زیاد هستن اما گاهی آنقدر بهانه می گیریم که چشممان جایی را نمی بیند.
|