یکی از داستان های ساختگی پیرامون زندگی کافکا این است که ادعا می شود روش زندگی اش موجب وخیمتر شدن بیماری اش شده.

این ادعا به وضوح نادرست است. پیش بینی بیماران مبتلا به سل در آن زمان اینچنین بود: 40% از آنان در سال اول با بروز علائم جانشان را از دست میدادند- خون سرفه کردن. اگر بخواهیم مواردی از نویسندگان ارائه دهیم، مانند شاعر انگلیسی، John Keats یا شاعر چک هم عصر کافکا، Jiří Wolker و بقیه (یعنی 50-60% افراد) نیز در طول 5 سال می مردند. این در حالیست که کافکا 7 سال زنده ماند.

اما این میان یک حقیقت جالب دیگر هم وجود دارد، کافکا در اکتبر 1918 به آنفولانزای اسپانیایی مبتلا شد، یک اپیدمی بسیار کشنده که بیش از 100 میلیون نفر را در سرتاسر جهان به کام مرگ فرستاد، بیش از تعدادی که در طول جنگ جهانی اول کشته شدند. هزاران تن از افراد کاملا سلامت که هم سن کافکا بودند جانشان را از دست دادند اما کافکا که حتی پیش از آن با یک سال بود با سل دست به گریبان بود نه تنها زنده ماند بلکه به سرعت بهبود یافت.

پزشکان قادر نبودند کمکی به وی بکنند اما به پیروی از پیشنهاد Moriz Schnitzer در مورد گیاهخواری و رژیم سلامت و ورزش مرتب، چندین سال به زندگی اش افزوده شد.

کافکا دل خوشی از پزشکان نداشت اما بصورت مرتب در مورد سلامتش با آنان مشورت میکرد. ولی آنان قادر به تشخیص و درمانش نبودند. در سال 1916، که احتمالا از قبل مبتلا به سل شده بود، پزشکش او را سلامت تشخیص داد و اینطور توصیه کرد:
"کمتر سیگاربکش، جز هر از چند گاهی الکل مصرف نکن، بیشتر سبزیجات مصرف کن تا گوشت، غروبها گوشت نخور، شنا کن."
این در حالی بود که کافکا سیگار نمیکشید، غالبا الکل مصرف نمیکرد، گوشت نمیخورد و به میزان زیادی میوه و سبزیجات مصرف می کرد و بطور مرتب به شنا می رفت. تعجبی ندارد که چرا چندان به پزشکان اعتماد نداشت.

در سال 1920 به خواهرش نوشت:
"نمیخواهم به هیچ قیمتی در آسایشگاهی بستری شوم. چرا؟ چون پزشک با انگشتهای ضدعفونی شده ی بدبویش به زور گوشت در حلقم می ریزد."

بنابراین مکانهایی را انتخاب میکرد که غذاهای گیاهی به عنوان جزئی از درمان موجود باشند. اما در سال 1920، وقتی در یک آسایشگاه در کوه های Tatra بستری بود، آنان کوچکترین همدلی نسبت به گیاهخواری اش نشان نمیدادند و وی ناچار بود به عنوان جزئی از درمان، ماهی مصرف کند.

کافکا به خواهرش نوشت:

"امروز عصر بسیار غمگین بودم چون ساردین خوردم. خیلی خوب طبخ شده بودند، با مایونز و پوره سیب زمینی اما ساردین بودند. برای چند روز به خوردن گوشت تمایل داشتم و این درسی برایم بود. آنقدر غمگین بودم که مثل یک کفتار در جنگل پرسه میزدم. و شب را مثل یک کفتار با همین غم سر کردم.یک کفتار را تصور کردم که یک قوطی ساردین جا مانده از یک کاروان پیدا کرده و مشغول پاره کردنش با چنگ و دندان است و اجساد داخلش را می خورد.
فرق آن کفتار با مردم چیست؟ او نمیخواهد اما ناچار است، ما نیازی نداریم اما میخواهیم."


پزشک امروز صبح تلاش میکرد اینطور مرا آرام کند که" چرا غمگین باشم؟ "این من بودم که ساردین ها را خوردم و نه آنها مرا."

با وجود اینکه این شیوه ی زندگی کمک زیادی در جنگیدن با سل به او کرد اما متاسفانه بیماری اش در سال 1924 شدت گرفت و در 3 جون 1924 در آسایشگاهی نزدیک وین جانش را از دست داد چون به دلیل آسیبی که سل به گلویش وارد کرده بود قادر به خوردن هیچ چیز نبود.



ترجمه: The Almighty
منبع:
بخش هایی از سخنرانی Jan Stastny در کنگره ی جهانی گیاهخواری در سال 2008 -ivu.org