فردا چه می خوری؟!
دیدم که با تقلا کیسه های زباله را پاره می کنی....
شرمنده ی خودم شدم که زباله ها را سفت می بندم
شرمنده ی خودم شدم که گربه ام بهترین مارک های غذا را دارد
دلم خوش است که هرشب به گربه های کوچه غذا می دهم... دلم خوش است که دانه روی تراس خانه می ریزم.... دلم خوش است که غذا روی تیغه دیوار حیاط هست.
ببین حیاط خانه ی ما با حیاط دیگران فرق می کند. حیاط ما هرشب مهمان تازه ای دارد...
اما قشنگ کوچک در کیسه های زباله! با یاد چشم های معصومت چه کنم؟
با پنجه هایی پر از کثافت نا امیدی از جستجوی بی حاصل، که اگر گربه ی من بود ترس بیماری اش هزار تکه ام می کرد!
صدا می زنمت...نمی آیی!
آنقدر ضرب تیپاهای خشمگین خورده ای که بوی غذای در دستم تحریکت نمی کند. آنقدر شامه ات از بوی زباله پر است، که فرق غذا را ازعزا تشخیص نمی دهی...
شرمنده ی توام!
شرمنده از کیسه های زباله...شرمنده از سرزمینت که تورا طرد می کند...شرمنده از درخت های بریده اش که برایت سایه ندارند....شرمنده از جاده های وحشی اش که عبور از آن ها امانت نمی دهد...شرمنده که آنقدر زیادی که کسی نمی بیندت...شرمنده که دستهایم ناتوان تر از آن اند که آغوش همیشگی ات شوند...
صدایت می زنم...نمی آیی...
بیایی که چه؟
قشنگ کوچک در کیسه های زباله
امروز غذایت دادم...
فردا چه می خوری؟
The underlying connection was closed: Could not establish trust relationship for the SSL/TLS secure channel.