یک داستان زیبا واستون میذارم . امیدوارم لذتشو ببرید .
يك داستان حقيقي، يك حقيقت زيبا
خانم ماري و همسرش جيم سگي به نام لاكي داشتند. لاكي شخصيت بخصوصي داشت و بسيار مورد توجه خانم ماري بود او يك سگ مهربان و عاطفي و در عين حال بازيگوش بود . زمانيكه ميهماني به خانه ي آنها مي آمد خانم ماري به ميهمانش هشدار ميداد كه وسايل خود را تحت مراقبت داشته باشد و در كيف يا چمدانش را باز نگذارد . چون اين رفتار هميشگي لاكي بود كه وسايل مورد علاقه اش را دزدانه به زيرزمين ببرد و در جعبه ي مخصوص اسباب بازي هايش جاي دهد . هرگاه چيزي گم ميشد ماري به زيرزمين خانه سري مي زد و در ميان جعبه ي گنج لاكي وسيله گمشده را مي يافت .
لاكي بسيار مراقب بود كه هيچ كدام از وسايل دلخواه و اسباب بازيهايش از جعبه خارج نشوند و از آنها به شدت مراقبت مي كرد . آن جعبه گنجينه اي براي لاكي به شمار مي رفت .
روزي كه خانم ماري متوجه بيماري خود شد، روزي تلخ و غم انگيز براي لاكي بود . خانم ماري پس از مراجعه به پزشك از سرطان سينه خود اطلاع يافت و چندي بعد زمان برداشتن قسمتي از سينه فرا رسيد . ماري چمدان خود را بست تا به بيمارستان برود در آن لحظه لاكي را سخت در آغوش فشرد و با خود مي انديشيد كه اي كاش اين سگ هرگز با خود نگويد كه ماري مرا ترك كرد ..
چنان غرق در اين انديشه بود كه بيماري خود را و دست و پنجه نرم كردنش با مرگ را از خاطر برده بود .. زماني كه وي در بيمارستان بستري شد پزشكان دريافتند كه خانم ماري در وضعيت وخيم تري از آنچه انتظارش مي رفت قرار گرفته .. به اين ترتيب پس از انجام جراحي و مراقبات ويژه ماري بيش از 3 هفته در بيمارستان ماند . در اين زمان همسر ماري ، جيم هرگاه سعي مي كرد در نبود ماري، لاكي را براي گردش ببرد با ناله ها و بي قراري هاي حيوان رو به رو مي شد .. لاكي آن روزها واقعا پژمرده و غمگين بود .. چرا كه وابستگي عاطفي لاكي به خانم ماري بيش از جيم بود .
روز بازگشت ماري به خانه فرا رسيد .. ماري زمانيكه قدم در چارچوب در خانه اش مي گذاشت به شدت ضعيف و ناتوان بود و با همراهي همسرش جيم به بستر خود رفت و با اين حال لاكي را كه تمام مدت گوشه اي ايستاده بود و نگاه مي كرد فرا خواند اما صدا كردن بي فايده بود و لاكي نزد ماري نيامد و اين بر ناراحتي ماري مي افزود .. ماري به دليل ضعف و عوارض داروها به سرعت به خواب رفت و از محيط اطرافش بي خبر شد ..
دقايق مي گذشت .. زمانيكه ماري چشم باز كرد سنگيني عجيبي را در بدنش حس كرد.. او حتي توانائي تكان دادن گردن و دست و پاهايش را نداشت .. او متوجه چيز عجيبي شده بود ، بعد از لحظه اي ماري دريافت كه با تمامي وسايل مورد علاقه ي لاكي پوشيده شده است ..
لاكي گنجينه ي شخصي اش را بر روي بدن ماري گسترده بود و تمام عشق و علاقه اش را به ماري ابراز كرده بود .. اين آن اتفاق بي نظيري بود كه تمامي ناراحتي هاي ماري را از ميان برد ..
در حقيقت لاكي ، ماري را با تمام عشق خود پوشانده بود و نه با وسايل شخصي اش .. لاكي تمامي سعي خود را به كار برده بود تا ماري را از عشق سرشار كند .. ماري مرگ را فراموش كرد و به همراه لاكي و همسرش زندگي را از سر گرفت .. ماري و لاكي هر روز به پياده روي رفتند بيش از پيش شاد بودند و هم اكنون كه 12 سال از آنروز مي گذرد ماري بطور كامل سرطان را به فراموشي سپرده است، لاكي همچنان گنج هاي كوچكش را در جعبه اسباب بازي پنهان مي كند اما ماري مي داند كه بزرگترين گنجينه ي لاكي خود اوست .
نوشته ي : Susan Thixton
با ما از تجربیات خود بگوئید .
**************
برگردان : پریا.م
کپی برداری تنها با درج منبع بلامانع می باشد.
The underlying connection was closed: Could not establish trust relationship for the SSL/TLS secure channel.