می خواستم زنده بمانم...

Resigzed Image Click this bar to view the full image.


شاید زمانی لقب سلطان جنگل را یدک می کشیدم و از غرور به خودم می بالیدم اما با ورود به باغ وحش ارم (که بعدا فهمیدم بیشتر به زندان ارم شباهت دارد) همه چیز تغییر کرد. روزهای اول مطمئن بودم که این وضعیت موقتی است؛ آخر مگر می شود با سلطان جنگل این طور برخورد کنند؟!!! قفس کوچک و کثیف، غذاهای نامطلوب، کهنه و نامناسب و از همه مهم تر عدم رسیدگی به وضعیت سلامت حیوانات ساکن از جمله خود من.
اوایل اعتراض میکردم و اعتراض هایم را با غرش های سهم گین نشان می دادم. وقتی میدیدم مردم از آنسوی قفس ها به من می خندند و زیر لب می گویند «بیچاره شیر جنگل به چه حال و روزی افتاده» رنج میکشیدم. چه روزهایی که پسربچه ها برایم پفک ریختند و ادایم را درآورند. کم کم به این وضعیت عادت کردم و تنهایی را به جان خریدم. ماجرا همین طور ادامه داشت و افسرده و افسرده تر میشدم و حتی توان یک جابجایی کوچک را نداشتم تا اینکه مدتی قبل دو مهمان خارجی آن هم از کشور روسیه با تشریفات تمام وارد زندان! ارم شدند. دلم به حالشان سوخت. طفلکی ها نمی دانستند که چه زندگی فلاکت باری در انتظارشان هست.
مدتی طول نکشید که ببر نر بیمار شد و خیلی هم زود جانش را از دست داد و مسوولان محترم زندان گفتند علت مرگ ببر مصرف گوشت آلوده الاغ و ابتلا به بیماری مشمشه بوده است. موجی از ترس در زندان ارم حکم فرما شد. همه ترسیده بودیم چرا که ما هم جز گوشت الاغ چیزی نداشتیم که بخوریم. چند روز بعد هم شاهد مرگ یکی از دوستانمان بودیم؛ یکی دیگر از سلاطین جنگل. کم کم حال خودم و حال خیلی از ببرها و شیرهای هم سلولیم رو به وخامت می رفت. نمی توانستیم بیشتر از این درد بیماری را تحمل کنیم و درست نفس کشیدن برایمان به آرزو تبدیل شده بود. مسوولان زندان هم که دست روی دست گذاشته بودند و کسی برای نجات ما کاری نمیکرد. سایه وحشت همه زندان ارم را فراگرفته بود تا بالاخره دیروز از زبان یکی کارکنان باغ وحش شنیدم که امروز، روز اعدام ما است! و قرار است کشته شویم؛ آن هم به جرم غفلت و بی مسوولیتی مسوولان محترم و ابتلا به بیماری مشمشه.
تصمیم گرفتیم دسته جمعی به آنها التماس کنیم تا از کشتنمان منصرف شوند. آخر مگر گناهمان چه بود؟ می خواستیم زندگی کنیم. همین. ما از مرگ آن هم به وسیله شلیک گلوله می ترسیدیم. گوششان بدهکار نبود. التماس کردیم تا اجازه دهند برای زندگی کردن بجنگیم. التماس کردیم تا آنها راه های درمانی هر چند پر از زجر و درد را امتحان کنند و ما هم مقاومت کنیم و زنده بمانیم. بی فایده بود. انگار دلی از سنگ داشتند.
بالاخره اتفاق افتاد... امروز صبح. شلیک گلوله به سر، درد و تقلا برای زنده ماندن و همه چیز به پایان رسید و زنده ماندن برای تک تک ما به یک آرزوی دست نیافتنی مبدل شد...

نویسنده: پریسا