شبي ملكه ي شهر «كيله وتو»خواب ديد كه فيلي را در شكم دارد.مدتي بعدباردارشد و بطنش به شكل مرواريدي بلورين در آمدبه جنگل رفت ودر زير درختي كودكش از پهلو متولد شد{رستم نيز از پهلو زاده شد}.نوزاد كاملاً هوشياربود وبه هر سمتي كه نگاه مي كرد يا قدم مي نهاد،گل نيلوفري بر جاي مي ماند.پيشگويان گفتند او يا امپراطور مي شود يا همه چيز را رها كرده و
بودا خواهد شد.كودك را «سيدرته»نام نهادند.پدرش كه نمي خواست او
بودا شود تمام تلاشش را معطوف
بودا نشدن سيدرته كرد. وقتي به سن ازدواج رسيد «ياشودره»دختر« دنداراتي» رابراي او خواستگاري كردند.دنداپاتي براي سيدرته،ديودته و سوندرنند خواستگاران دخترش يك مسابقه محيا كرد تا در جنگاوري و تفكر قدرت خود را نشان دهند.
ديودته به محض ورود فيلي را با يك تير از پا درآورد،سوندرنند فيلي را به كنار دروازه ي شهر پرتاب كرد و سيدرته با ضربه ي پا فيلي را به فاصله ي دو فرسنگي انداخت.سيدرته در مسابقات اسب دواني ،گردونه، موسيقي،از برخواني،رياضيات وسخن وري،و ديودته در مسابقات تيراندازي،شمشير بازي و كشتي مقام آوردند.درنهايت ديودته را برنده اعلام كردند اما ياشودره كه در زندگي پيشين همسر سيدرته بود او را برگزيد.
پدر سيدرته از بيم
بودا شدن فرزندش او را در كاخ محبوس كرده بود و آن قدر موجبات شادي پسرش را فراهم كرد كه افكار او خارج از دنياي كاخ نمي رفت. اما با گذشت زمان خدايان بر آن شدند كه سيدرته را به فكر كار اصلي خود بياندازند و جهان پراز فكر ظهور بوداشد.
روزي سيدرته تصميم گرفت به شهر برود، شهريار دستور داد تا شهر را آذين ببندندو تمام پيران را از راه پسرش دور كنند.اما يكي از ديوان(در اعتقادات هندو مقام ديوان همانند خدايان است)به هيأت پيري بر سر راه او قرار گرفت،سيدرته كه از پير شدن انسان ها بي خبر بود باديدن فرتوت متعجب شد و از سورتچي خود ماجرا را پرسيد و او از مرگ انسان براي سيدرته گفت و سيدرته دريافت آن چه زاده مي شود و سرانجام روزي خود او نيز خواهد مرد او دريافت راه رهايي رها كردن متعلقات دنيوي است.
سيدرته افكار خود را با پدر درميان نهاد و شهريار از ترس او را در كاخ با تمام امكانات اسير كرد اما نتوانست او را مهار كند.شبي كه جشن بزرگي بر پا بود نگهبانان به زياده نوشي پرداختند و سيدرته كه از اوضاع دور و بر و زنان و مردان ژوليده در حالات شرمناك وحشت زده و نفرت بار شده بود،پنهاني قصر را ترك كرد و سورتچي را نيز با خود برد.در نيمه هاي راه موي خود را بريد و به سورتچي داد تا بازگردد و پيغام اورا با خود به شهر ببرد.سورتچي گريان بازگشت و آن چه را پيش آمده بود گفت همه در اندوه فرورفتند و همسر سيدرته موي خود را بريد و راهبه شد.
سيدرته به جستجوي روشن شدگي و حقيقت پرداخت،خود را رياضت داد اما مدتي بعد دانست رياضت راه دست يابي به حقيقت نيست و جز آزار جسم را ميسر نمي شود مكاني را كه خدايان برايش فراهم كرده بودند را ترك كرد،به هر دري زد اما سودي نداشت ،سرانجام نا اميد در زير درختي چهار زانو نشست و با خود گفت تا زماني كه به حقيقت دست نيابد از جايش تكان نخواهد خورد. اهريمنان با فهميدن اين ماجرا بر آن شدند كه او را آشفته سازند پس رئيس آنان نزد اورفت وبه او گفت رقيبش ديودته به جاي او برتخت سلطنت نشسته اما سيدرته آشفته نشد،پس باراني از تير و تيغ بر او باراند سيدرته باز آرام بود در آخر دختران خود ناخوشنودي،تشنگي و لذت را براي فريب او رهسپار كرد اما سيدرته آنان را از خود راند و سرانجام با پيروزي بر اهريمن به حقيقت و روشن شدگي دست يافت.
بودا به ميان شاگردانش بازگشت و به آنان اموخت راه رهايي دست يابي به هشت راه عالي است كه عبارتند از:راستي و درستي در شناخت،راستي ودرستي در انديشه،راستي و درستي در گفتار،راستي ودرستي دركردار،راستي ودرستي در زيستن،راستي و درستي در كوشش،راستي و درستي در آگاهي و سرانجام راستي و درستي در يك دلي{شايد چكيده ي اين هشت گفتار همان گفتار نيك،كردار نيك،پندار نيك باشد}.
بودا بر آن شد كه به كاخ برگردد و همه را به كيش خود درآورد،در بين راه هر كس او را مي ديد به دين او ايمان مي آورد و در آخر پدرش نيز با شنيدن سخنان او به آيين
بودا گرويد.
در اين ميان ديودته كه از موفقيت
بودا خشمگين بود برآن شد كه
بودا را از بين ببرد سي ويك خادم براي قتل
بودا برگزيد و قرار بود يك خادم بودارا به قتل برساند ،دو تن قاتل را چهار تن آن دو را ،هشت نفر آن چهار تن را،شانزده نفر آن هشت نفر را و در آخر خود شانزده نفر باقي مانده را هلاك كند.اما تمام سي و يك خادم با ديدن
بودا به دين او گرويدند.ديودته برآن شد كه خرسنگي را از بالاي صخره ها بر سر
بودا بياندازد،خرسنگ در نيمه هاي راه به دو نيم شد،تصميم گرفت
بودا را با فيلي مست از بين ببرد،فيل به نزديكي
بودا كه رسيد تعظيم كرد وسرش را برپاهاي
بودا نهاد.درنهايت ديودته از خشم بيمار شد و در كام شعله هايي فرو رفت كه از زمين زبانه مي كشيد.
سرانجام روزي
بودا اعلام كرد كه ميل به زندگي را از دست داده است.او در آخرين سفرش اطرافيان را به آرامش دعوت كرد و ازآنان خواست تا از فراقش زاري نكنند و بعد براي هميشه آرميد.
زمين لرزيد وهمه جا را تاريكي فرا گرفت وناگهان آسمان با درخشش آذرخشي روشن شد بادها وزيدن گرفتند و رودها خروشيدند.
هفت روز بعد تن
بودا را بر انبوهي از هيزم نهادند اما هرچه كردند آتش افروخته نشد تا به خواست خدايان آتش شعله گرفت ليكن به جاي خاكستر از تن
بودا دانه هاي مرواريدي به جاماند كه آن ها را بين تمام شهرياران همسايه قسمت كردند.
{بودیسم یکی از مکاتب گیاهخواری در جهان است و مردم بودائی بنا بر توصیه
بودا از خوردن گوشت حیوانات خودداری می کنند و خوردن گوشت را شوم و بدیمن می دانند. آيين بوديسم، دربرگيرنده پايان دادن به رنج و رسيدن به وارستگي براي خود و براي تمام موجودات است. ودا چنین می گوید: گوشتخواری فقط یک عادت اکتسابی است. بشر از ابتدا طوری آفریده نشده است که خواهان گوشت باشد. گوشتخواران بذر رحم و بخشش را از وجودشان خارج می کنند و یکدیگر را به قتل می رسانند و می خورند....به این ترتیب که من شما را در این زندگی می خورم و شما نیز من را در زندگی بعدی می خورید...، و این روال ادامه می یابد. اینان چگونه می توانند از سه قلمرو توهم بدر آیند؟}
آيين بودا آيين عظيمي بود كه با گذشت زمان در باور و اعتقادات بسياري راه يافت.
فرشته.ا