مجله نوروزی- مطالعه در نوروز یکی از بهترین، کمهزینهترین و پرثمرترین تفریحاتی است که میتواند لذت کسب آگاهیهای متنوع تاریخی، ادبی، پزشکی و...در روزهایی که با رستاخیز طبیعت همراه شده، میهمان دل های بهاری شما کند، خبرآنلاین در همین زمینه هر روز پیشنهادی برای مطالعه کاربران محترم خود خواهد داشت.
مجموع داستان «آل» شامل 10 داستان کوتاه به نامهای: «عروس آب، آل، ته گور، کجای این شب ...، بچهدزد، روزهای ارغوانی، باغچه اطلسی، جگرگوشه مردم، عطر یاس و انتظار» است. در معرفی ناشر از کتاب «آل» نیز عنوان شده است: «داستانهای این کتاب درباره باورهای فولکلور مردم کرمان است که با رگههایی طنزآمیز خلق شدهاند. توجه به وجوه فرهنگی، اجتماعی و سیاسی در اغلب این قصهها که زبانی بومی و قالبی مدرن دارند، بخشی از دغدغههای نویسنده کتاب بوده است.»
مهدی محبیکرمانی درباره داستانهای این مجموعه میگوید: «برخی از قصههای این مجموعه در سالهای دهه 50 نوشته شدهاند و برخی دیگر در اواخر سالهای دهه 70 و سالهای اخیر. علت این توقف زمانی نیز به فشردگی کاریام در دو دهه 60 و 70 بازمیگردد که رابطه من را حداقل با خودم قطع کرد.»
وی نوشتن اغلب قصههای این کتاب را با ماجرا یا واقعهای در زندگیاش مرتبط دانسته و اضافه میکند: «برخی از قصههای این مجموعه که یکی از آنها «عروس آب» نام دارد، به تعلق خاطر من نسبت به اتفاق یا موضوعی ربط دارد. مثلا داستان «بچه دزد» مربوط به داستانی بود که من در سال 53 و زمانی که افسر وظیفه بودم، نوشتم. این داستان درباره نوعی ویرانی وسیع در بم بود و جالب است که وقتی بعد از زلزله به بم رفتم، فضاها و مناظری که دیدم، داستانی را که نوشته بودم برایم تداعی کرد. «روزهای ارغوانی» نیز از جمله داستانهایی اند که براساس رویدادهای واقعی زندگی به آن پرداختهام.»
مهدی محبی کرمانی، از نویسندگان پیشکسوت کرمان، متولد سال 1329 در کرمان، فارغالتحصیل رشته اقتصاد از دانشگاه تهران و بازنشسته شرکت ملی صنایع مس ایران است. «صبح نارنجستان» و «سرود سرد گلایه» دو کتاب او در زمینه شعر هستند.
به گزارش خبرآنلاین، در یکی از داستان های این مجموعه با عنوان «ته گور...!» که از سوی نشر آموت روانه بازار نشر شده است، میخوانیم:
«مرد آمد و نشست و برخاست. بعد رفت و همه جا گفت زندگی کردم. وقتی به دنیا آمد سالم بود، چشمهایش می دید، گوش هایش می شنید ولی خوب، بچه بود. کم کم بزرگ شد. تا یکدفعه آبله زد و کورش کرد. باز جای شکرش باقی بود که کر نبود، تازه لال هم نبود. بعضی وقت ها هم گریه می کرد، انگار بغض تمام دنیا توی گلویش می ترکید.
یک شب که خوابیده بود و صبح که بلند شد، کر بود. می گفت خدا زده، بیچاره که چیزی نمی دید. کور و کر و پشت پنجره می نشست، پنجره که نه، چیزی مثل پنجره، شیشه نداشت. سر و در هم نداشت. پیرمرد می خورد ولی هیچ وقت سیر نمی شد. بیش از این گیرش نمی آمد و تازه اینها را هم مردم صدقه می دادند. خیلی تنها بود و جور بدی دنبال زندگی و مدام تو آرزوهایی که بهش نرسیده بود. نه عاشق شد، نه ازدواج کرد، نه بچه داشت...نه دوست داشت نه کسی دوستش داشت. یک شب مثل تمام زندگی پیرمرد تاریک و سیاه، یک چیزی مثل یک سقف فرود آمد روی سر پیرمرد، بیچاره زیر آوار ماند، خودش که کر و کور بود نفهمید که مرده. شب توی گوری که چالش کرده بودند چند تا کرم زیر گوشش می لولیدند، پیرمرد هنوز فکر می کرد زنده است، یهو داد زد: چیکار می کنید؟ کرم ها گفتند: زندگی، زندگی می کنیم. پیرمرد گفت: بله...بله آقایان محترم من هم زندگی می کنم. کرم ها هر هر خندیدند...»
بر اساس این گزارش، در داستان «به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده خود را؟» نیز می خوانیم:
«...قضیه شمردن هفت آسیاب کهنه و هفت آب انبار و هفت زن سادات توی این هفت هشت ساله بدجوری اذیتم می کرد. بخصوص هفت زن سادات، در مورد آسیاب های کهنه و آب انبارها مشکلی نبود. جز اینکه گهگاهی نگران از بین رفتنشان بودم و مجبور می شدم یکی را که از بین رفته بود - مثلا حوض حاج آقاعلی - را بالکل خط بزنم و به حساب نیاورم. اما توی این سه چهار ماهه موضوع حسابی عوض شده بود، شبها خواب نمی روم. به ناچار به اینها فکر می کنم. حالا دیگر معتادشان شده ام. چه مادرم بگوید: چته هنوز خواب نرفتی چه نگوید. خودم شروع کرده ام، آسیاب کهنه دولت آباد، آسیاب کهنه بم بویون و ... هیچ وقت هم به اندازه این سه چهار ماهه توی قضیه هفت تا آسیاب و آب انبار و زن سادات گیر نداشتم.
مادرم داشت توی خواب دندان قروچه می آمد و من هنوز توی شش و بش هفت زن سادات مانده بودم. خواستم بیدارش کنم دلم نیامد که خودش بیدار شد. نفهمیدم از کجا متوجه شده من هنوز خواب نرفتم که گفت: ساعت چنده؟. هوا داشت روشن می شد. گرگ و میش نشده بود. مادرم برای نماز بلند می شد. بعد بدون آنکه منتظر جواب من باشد بلند شد که وضو بگیرد. من دیگر خوابم برده بود. ساعت نه و نیم بود که مادرم بیدارم کرد. خیلی خسته بودم انگار تمام بدنم درد می کرد. وقتی صبحانه را آورد صورتش رفته تر از همیشه شده بود. توی این چهار ماهه هر روز می آمد چیزی از من بپرسد که نمی توانست و درد اینجا بود که نمی دانستم نمی دانستم چه می خواهد بگوید.
توی خودم بودم که مادرم دستش را روی سرم گذاشت. انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخت. چطور بگویم ... و چه بگویم ... گفت: مگه پول خوب بهت نمی دن، مگه رییس نبودی، مگه نمی خواستن بفرستنت فرنگ. بری مثل پسر... و معلوم شد که حرفش را خورد. فهمیدم نمی خواهد بگوید مثل پسر حاج داود داندانساز. مادرم همیشه می گفت پسره را پدرش با چه خون جگری فرستاد خارج دکتر شود برگردد از خیر گریه و زاری حاج خانم الحمدالله دکتر شد و برگشت مملکت خودش ولی کاش قلم پایش شکسته بود و برنمی گشت.
بعد از ده سال آقا دست یه دختر زردانبو لامذهب اجنبی موسرخ را گرفته آورده که زنمه...بیچاره حاج خانم دق کرد و مرد. یقین داشتم که دلش نمی خواست من هم برم فرنگ. خمیازه ام که تمام شد. گفتم: آخه مادر چی بگم همه حرفات قبول...پول خوب، شغل خوب...ولی آخه توی این شرکت لعنتی یه مشت از همون اجنبی های لامذهب موزرد و موسرخ ریخته بودند. یه مشت آدم از هر مملکتی هندی، امریکایی، ژاپنی، انگلیسی...آخه زور داره بیان تو مملکت آدم هر چی داره ببرن. بعد آقایی هم به آدم بکنند...پدر سوخته ها اولی که می یان مثل گربه سر سفره یه گوشه می نشینن...بعد دو روز که موندن خود آدم که می یاد از سر سفرش نون برداره چنگ می زنن...
مادرم حرفم را قطع کرد گفت یواش تر. بعد بلند شد و در اتاق را بست. ادامه دادم؛ خوب من واسه این...اونجا رو ول کردم. مادرم رفته بود توی فکر. لابد داشت به هندی هایی فکر می کرد که زمان جنگ توی قشون انگلیسی ها بودن و ریخته بودن توی شهر. همانهایی که گندم ها را آتش می زدند و یا داشت به آمریکایی هایی فکر می کرد که هنوز هم تابلوی اصل چهارشان توی خیابان پشت خانمان به دیوار است. مادرم درباره آنها زیاد برای من گفته بود. هندی ها و آمریکایی ها را خوب می شناخت. انگلیسی ها را بهتر از همه شان می شناخت. گویا اینکه یادشان رفته بود توی قحطی نان کدامشان قنداق تفنگ توی سر و گردن زن و بچه های مردم می زدند...به هر حال مطمئن بود که ژاپنی ها نبودند ... چون فقط اسم آنها را شنیده بود و تازگی ها فکر می کرد آنها همان یاجوج و ماجوج ها هستند که در نشانه های ظهور امام رویت است و می آیند دنیا را می گیرند.
سرش را که انداخت پایین، دو تا قطره اشک روی گونه هایش لغزید. گفتم؛ حقش این بود من اصلا سر آن کار نمی رفتم. زیر لب چیزی می گفت، حدس زدم لابد مرا با علی سرخ مقایسه می کرده که زمان جنگ رفته بود خبرچین انگلیسی ها شده بود. وقتی که آهسته از اتاق بیرون خزید فکر کردم قانع شده...دم در گفت: توکل به خدا...هر چی خیره پیشه...
دلم گرفت، آسیاب های کهنه داشت یادم می رفت. خرابه های آب انبارها؛ حتی آن دیوار کشیده هایش...زن های سادات...دخترهای سادات همه و همه داشت یادم می رفت. ظهر که برگشتم، مادرم گفت یه نامه برات اومده. بازش که کردم گفتم برای استخدام باید برم تهرون...
گفت کجا، کدوم اداره؟ گفتم جلب سیاحان. نفهمید یعنی چی. پرسید خارجی ان؟ گفتم نه، دولتیه. باز هم متوجه نشد. پس چرا اسمش این جوریه؟ داشت وسواس به خرج می داد، حق هم داشت. فکر می کرد تنها عدلیه و نظمیه و مالیه، دولتیه...گفتم خارجی ها که میان اینجا رو ببینن و ... حرفم را قطع کرد. گفت حالا کی می ری؟ بعد منتظر جواب هم نشد. در را که بست متوجه شدم دارد زیر لب زمزمه می کند، هندی ها، انگلیسی ها، نفهمیدم آمریکایی ها و ژاپنی ها را گفت یا نه...
ته دلم داشتم به نوسازی آب انبارها و بازسازی آسیاب های کهنه می اندیشیدم که مادرم صدا زد؛ اون یاجوج و ماجوج ها اسمشون چی بود؟ ...گفتم ژاپنی ها... داشت تکرار می کرد جاپونی ها که به فکر زنان سادات افتادم...»