آره، من می شناسمش، خودشه.همون چشم ها، همون نگاه.با سرعت به من نزدیک می شد. هیجان زده بودم. چیزی توی دستش بود.
یکباره، کلی خاطره برام زنده شد. هنوز یه بچه بودم با دو خواهر و یک برادر دیگه! با پدرش اومده بود.یه پسربچه ی کوچیک با موهای طلایی بلند، و چشمای براق و کنجکاو. راستش یادم نیست چی پوشیده بود. اخه ما خانوادگی به چشم ها و نگاه ها علاقه مندیم. چشم ها همه چیز آدم ها را رو می کنه! فک کنم واسه همین از این عینک سیاه ها میزارن. یک کاسه ی کوچیک دستش بود. گوشت و استخوان ته مونده ی غذا. پدرش گفت:«نترس، برو جلو». و پسرک آروم جلو اومد. با نگاهی مهربان و کمی ترس کودکانه آروم کاسه را خالی کرد جلوی نگاه من. یه نگاه بهش انداختم و شروع کردم به خوردن. بقیه هم اومدن.برادر خواهرامو میگم. پسرک می خندید. بالا پایین می پرید. به ما نگاه می کرد بعد به پدرش و مرتب می گفت:«بابا میخورن! بابا میخورن! من بهشون غذا دادم»«آره پسرم»...
دیگه خیلی بهم نزدیک شده بود. خواستم دمم را تکون بدم، بهش بگم که می شناسمش که یکباره پهلوم تیر کشید. نگاه کردم دیدم سنگ دوم هم داره میاد. یک کم عقب رفتم و با چشمای خیره نگاش کردم. اما سنگ بعدی اومد. فک می کنم آدم ها نگاه ها تو خاطرشون نمی مونه. آروم فرار کردم و چند بار رومو برگردوندم عقب.اما باز هم دنبالم بود. اینقد غرق نگاش شده بودم که متوجه دو تا بچه ی دیگه ای که همراش بودن نشده بودم. هنوز دنبالم می دویدن. با سر و صدای انسان های شکارچی اولیه! سنگ بعدی او مد. جاخالی دادم. دیگه بی خیال پشت سر شدم. با تمام وجودم شروع کردم به دویدن. خیلی دور شده بودم. دیگه صداشونو نمیشنیدم. رفتم پشت یه تپه ی کوچیک دراز کشیدم. نفس نفس می زدم. تمام بدنم درد می کرد. شروع کردم به لیسیدن زخمام. یکی از سنگها بد جور پهلوم را خراش داده بود. چشمامو بستم. شاید بتونم اینجا کمی استراحت کنم.
خاطره ها دوباره اومدن سراغم...
آروم توی کوچه راه میرفتم که یه پسر بچه منو دید. من نگاهش کردم. پسر بچه شروع کردن به گریه کردن ودویدن. من دنبالش رفتم. می خواستم بگم ... گرچه می دونستم اون زبونمو نمی فهمه. اما ما خانوادگی عاشق بازی کردنیم. اون می دوید و من هم دنبالش با سر و صدا و شادی. که یکباره سنگی بهم خورد. پسربچه خودشو انداخت تو آغوش پدرش. نفس نفس میزد. دلم به حالش می سوخت.کمی دورتر وایسادم و دمم را تکون دادم. می خواستم بگم من کاری نکردم.« نترس پسرم. ترس نداره که. بیا این سنگو بگیر. بزنش. نترس. بزن». من گیج بودم و فقط نگاه می کردم. پسرک ترسون و لرزون یک سنگ زد اما افتاد جلوی پام. «محکمتر» و... سنگ بعدی خورد به پام. با ناله ای در رفتم. دیگه کنجکاوی فایده ای نداشت.
توی همین خیالات بودم که یکباره حس کردم. موهام داره خیس میشه. تا اومدم خودمو تکون بدم که آب موهامو بپاشم به اطراف، سوزشی عمیق را توی پشتم حس کردم. ترسیدم. کمی از تپه دور شدم. به بالا نگاه کردم. سه تا پسربچه بالای تپه می خندیدند. و دوباره باران سنگ. دوباره شروع کردم به دویدن. دیگه پشت سرم را نگاه نکردم. خیلی که دور شدم، برگشتم به سمت تپه. پسر بچه ها هنوزم بالای تپه بودن.
چند ماه بعد با یک ماشین تصادف کردم. یک پامو از دست دادم. شدم یک سگ شل.
حالا یه گوشه نزدیک خونه های آدم ها درازمی کشم.یه روز یه دختر بچه با مامانش اومد و ته مونده های غذاشو برام آورد. یه روز هم یه پیرزن... .
میگن این روزابا تفنگ افتادن به جون سگ ها...