ما تازه شام آخر رو در مدار تمام کرده ایم. مقداری گوجه فرنگی تازه داشتیم که با خودمون با سایوز آورده بودیم و برای وقت مخصوص ذخیره کرده بودیم. بعلاوه کمی ماهی دودی و بقیه چیزها هم غذاهای معمول فضایی بود. جف ویلیامز،مهندس پرواز برگشت ما به چهاردهمین گروه خدمه ایستگاه برای اغاز دوره ماموریتشوخوش آمد گفت و برای اونها آرزوی موفقی در مدار رو کرد
بعد از آن میشا تورین نطق زیبایی کرد ... او در باره این موضوع صحبت کرد که ما مردمانی از کشورهای مختلف ، با پیشینه های گوناگون و فرهنگهای متفاوت اینجا با یکدیگر و در کنار هم حضور داریم و با یکدیگر زندگی و کار می کنیم و رابطه عاطفی مستحکمی رو به وجود آوردیم . او ادامه داد « سرانجام یک روز عمر مفید ایستگاه فضایی به پایان خواهد رسید و از مدار خارج خواهد شد و قطعات آن در جو زمین خواهد سوخت . اما خاطره این ماموریت و دوستیهای ما فراتر از همه اینها دوام خواهد اورد...»
موسیقی STING در زمینه صحبتهای او پخش می شد که آواز معروف “how fragile we are…” را می خواند. سپس میشا به من گفت که سورپرایز ویزه ای برای من دارد...
او نشان شخصی خودش رو به من داد. نشان ویژه کیهان نوردها و برچسب اسم او به همراه خرس کوچولویی که در هنگام پرواز در کابین ما آویزان بود ، اسم این خرس هم میشا بود شاید شما هم آن را در فیلم های پرتاب دیده باشید . او به من گفت میشا در حقیقت نوعی حسگر شرایط بی وزنی و گرانش صفر در این سفر بوده است.
حرفهای اون و هدیه ویژه چنان تاثیر گذار بود که نتوانستم جلوی اشک خودم رو بگیرم . من تمام روز سعی کرده بودم تا این موضوع را توی خودم نگه دارم وطوری به کارهام بپردازم که انگار همه چیز مرتبه، اما درونم احساس می کردم در حال از دست دادن چیزی هستم ... این واقعیت داره که زنجیر محبتی در اینجا تشکیل شده که قطع کردن آن به هیچ وجه راحت نیست . طی 10 روز گذشته من با اعتماد کامل زندگی خودم را به دست میشا و لوپز سپرده بودم . اونها فوق العاده بودند و مثل برادر مراقب من بودند... اونها این سفر را برای من فوق العاده کردند و مطمئنم هیچوقت اونها را فراموش نخواهم کرد...
نوشتن برای من خیلی سخته . احساسات و هیجان من اوج گرفته و میلیونها فکر از سرم می گذره و هر چند دقیقه یک بار اشکهام در می آیند و بغض می کنم دوباره همه رو پس می زنم و سعی می کنم قطار فکرهام رو متوقف کنم...
من هیچ درموقع پرتاب اینقدر احساساتی نشده بودم. فکر می کنم برای شروع آدم مناسبی باشم اما برای پایان ،نه ...
من به گوشه و کنار ایستگاه سرک می کشم و سعی می کنم همه چیز رو و هر چه رو که دیدم و حس کردم در ذهنم و خاطرم حک کنم .چند بار خودم رو شناور کردم و مثل پرنده ای که خودش رو به دست باد می سپره معلق ماندم تا ببینم به کجا می رسم .
من از پنجره به بیرون نگاه می کردم و با خودم فکر می کردم که چه زمانی ممکنه دوباره چنین منظره ای رو ببینم. سعی کردم چند تا از موسیقی های مورد علاقه ام رو گوش کنم . صبح هنگام صبحانه ، آهنگ (Only if you want to do ) اثر انیا را گوش کردم . این اهنگ منو سرشار از انرژی کرد . در طی روز من زمزمه موسیقی “Somewhere over the Rainbow” و “My Favorite Things.” را می شنیدم.
سعی داشتم بر روی نکات مثبت تمرکز کنم ... فردا بعد از مدتی طولانی می توانم همسرم رو ببینم... خیلی دلم براش تنگ شده . هر دوی ما 6 ماه دشواری رو سپری کردیم ... او بخشی از روح منه . تا پیش از این سفر ما از هم جدایی ناپذیر بودیم ... او تمام مدت سعی کرده بود مردی قوی باشه که تکیه گاه زندگی منه... اما می دانم که اون از درون در چه حالیه و wتا چه حد منقلبه. او زمانی اولین نفس راحت رو خواهد کشید که به اون خبر بدند ما رو سالم از کپسول بیرون آورده اند.
همینطور با خواهرم حرف خواهم زد و به صدای مشتاق و نگرانش گوش خواهم کرد که چقدر نگران بوده که منو از دست بده... من به او قول دادم که صحیح و سالم طی چند روز بعد دوباره پیشش خواهم بود... می توانم بگم که اون گریه می کرد اما به سختی سعی میکرد این رو در صداش بروز نده.
فرود معمولا حدود 4 ساعت طول می کشه و این سفری نه چندان راحت به سمت پایین با یک برخورد بزرگ در انتهای ان است . سایوز مثل گلوله کوچیکی از اتش وارد جو زمین خواهد شد بعد چتر ها باز خواهند شد و ضربه ای به کپسول وارد خواهند کرد و سپس چرخ زنان سرعت ما رو تا حدی کم می کنه و در آخرین مرحله موتورهای کوچک فرود روشن می شند و از اینکه ما به شکل یک شهابسنگ به زمین برخورد کنیم ، محافظت خواهد کرد.. من چندان درباره این موضوع نگران نیستم ... چیزهای دیگری است که باید نگران اونها باشم مثل اینکه چه زمانی دوباره می توانم این آزادی و آرامش را دوباره تجربه کنم....
سفر من به پایان خود نزدیک می شود اما رویای من تازه آغاز شده است.
سفر ناگهانی من به مسکو و تغییر خدمه پرواز در اخرین لحظه . شاید تقدیر من بود که چون زنگ ساعتی برای بیداری هر کسی ، صدای که در درون اون درآرم و یادآوری کنم که همه شما می توانید شروع به تغییر دنیا و تبدیل اون به محلی بهتر برای زندگی همه ما کنید...
شاید بعهده من بوده تا الهام بخش دانشمند جوانی باشم که تبدیل به یکی از کسانی خواهد شد که با نیروی خودش بالا میآد و رشد می کنه. شاید با من بوده تا به یاد همه بیارم که همه ما امکانات نا متناهی در پیش رو داریم . شاید ...شاید .... شاید....
اندیشه های زیادی از سرم می گذره و مطمئن نیستم تصمیم داشتم چه چیزی باشم یا چه کاری انجام دهم ... من هیچوقت حرکاتم رو محاسبه نکرده ام و برای ان تا دوردستها طرح نریختم... من به طور معمول مجموعه ای از اهداف رو در ذهنم مرتب کردم و بعد به صدای درونم اجازه دادم تا منو به سوی این سرنوشت راهنمایی کنه. .. من همیشه در قلبم می دونستم که به فضا خواهم رفت ، اما هیچوقت دقیقا نمی دونستم چطور. اما همیشه به همه می گفتم که چقدر عاشق فضا هستم و می خواهم روزی به فضا بروم و سرانجام راهش رو پیدا کردم....
مقصد فردای من زمینه ... اما زمین همون زمینی نیست که اون رو ترک کردم . اکنون این زمین کمی بهتر شده چرا که اندکی عشق بیشتر در آن به وجود آمده . من می توانم این رو از جملاتی که برای من در ایملهاتون فرستادید ببینم... من تنها امیدوارم به رشد این موج انرژی مثبت کمک کرده باشم . موجی که باید اون رو آغاز کنیم و مطمئن باشیم مردمان بیشتر و بیشتری رو در بر خواهد گرفت.
می گویند بخند تا جهان به تو بخنده .... من بر مبنای تجربه خودم به شما می گم این موضوع حقیقت داره ... من بارها و بارها گفته ام که خنده من مسری است ... من امیدوارم این خنده به شما هم سرایت کرده باشه وقتی شما به دیگران میخندید، گفتن «نه » به شما سخت تر می شه یا سخت تر می توانند از شما متنفر بشند... یا به شما صدمه بزنند.
بنابراین امشب که به رختخواب می رید با لبخندی این کار رو بکنید و ببینید فردا ، زمانی که از خواب بلندمیشید ، چه احساسی خواهید داشت...