دانوش در داماش!
 
11 شب است. چراغ های کارخانه آب معدنی داماش، ورودی روستای خالی از سکنه را نشانمان می دهد. دانوش، خواب است و آروشا، مراقب است تا من نخوابم. در میان تاریکی خانه ها، نگهبان داماش، بیدار است. می پرسم:"بهترین جا برای شب ماندن کجاست؟" پیرمردی 65 ساله می خورد. نصف شب ها با چراغ قوه اش، تمام روستا را می گردد. کلید تمام 270 خانه داماش، در کلبه اوست. می گوید:"خانواده اید؟"
 
دانوش و آروشا، ذل زده اند به من. شاید نگرانند که حسابشان نکنم! جواب پیرمرد را می دهم:"بله." می خواهد کلید یکی از خانه ها را بدهد که پشیمانش می کنم. می گویم:"یک جا لب چشمه یا توی جنگل، چادر می زنیم." آدرس چشمه را می دهد با راه پر برف جنگلی را. می گوید:"جنگل خطرناک است. این وقت از سال، گرگ ها گله ای حمله می کنند." دانوش، از ته دل می خندد.
 
یک متر برف مانده از زمستان، راه جنگلی را بسته است. چهار چرخ جیپ باوفایم، درجا می زنند! دانوش، آهی می کشد و 3نفری به کنار چشمه می رویم. آتش، سرمای 3- درجه شب را ملایم می کند و تا صبح، کنار هم می خوابیم.
 
فردا ...

 

Resigzed Image Click this bar to view the full image.

 

Resigzed Image Click this bar to view the full image.

 


 

Resigzed Image Click this bar to view the full image.