سه غزل تازه از حافظ ایمانی
پس از چاپ و نشر دفتر شعر
«ذكر مزامیر»
می توان نگاه جدیتری به آفرینشها و دستاوردهای شعری
حافظ ایمانی
داشت. او كه علاقه شدیدی به موسیقی در كلامش همواره حس میشود، در دستاوردهای جدید خود سعی در افزودن لایههای دیگری نیز به شعرش دارد كه اگر این پیگیری و ممارست ادامه پیدا كند و شعر او را از حالت ویترین اصطلاحات عرفانی و شاعرانه خارج سازد، میتوان با امیدواری به شعر آینده او دل بست و در شمار شاعران قابل تامل دهه 90 به شمارش آورد.
من از میزادگانم، جدّ من انگور عرفانی ست
و نامم حافظ بن مولوی بن خراسانی ست
و آئینم نظر انداختن بر روی خوبان شد
و دینم؛ مهرورزی... مهربانی... مهرافشانی ست
و قلبم میتپد با شوق... با شولایی از آغوش
و لبهایم که سرخ ِسرخ سرگرم غزلخوانی ست
و طبعم چون سرشت بادها آزاد ِ عصیان است
و لبخندم عَشاء ِ بوسههای پاک و ربّانی ست
سعیدم خواندهاند از بس سعادتمند و خوش بختم
شهیدم خواستندای دوست... رگهای من ایمانی ست
صدایم لهجة ُالاحزان داوودی است الحانش
و شعرم مجلس رقص دراویش سلیمانی ست
شرابم در سماع چرخهای آسمان جوشید
دفم توفان ِ هیجا... جمع نیروهای کیهانی ست
حروفم واژهای محض است در این جمله آخر
و ذکرم چهچه ِ سوسن بیان ِ بلبلی فانی ست
و اسمم اسم اعظم نیست اما سرّ اعظم هست
و چشمم شمس تبریزیتر از حالی که میدانی ست
لباسم قرمز برّاق... چون خون در وضوی عشق
نگارم کشته در صحراست، چون یحیاست؛ قربانی ست
نمازم رو به دریاهاست هر جا آسمانی هست
سکوتم صحبت گل هاست... باران ِ فراوانی ست
مکانم هر کجا باشم همان تنهای ِ در خویش ام
زمانم فرصت خلسه است... هنگام پری خوانی ست
و نورم هستی باقی... خودم ساغر خودم ساقی
و دستانم سخاوت نوش ِ خَمر و خمره گردانی ست
سجودم آشکارا راز دیدم؛ خاک مطلق بود
وجودم باز دیدم بسته الطاف پنهانی ست
اگر شاعرترین روحم... خودم شعر خودم هستم
نگو حافظ نگو دیگر که جای گفتش اینجا نیست!
خط سوم
من در سماع ِ ناله ی اللهِ دوزخم
این جا کسی درون من آرام و رام نیست
خطاط بر سه گونه نوشتی خدای را
من خط سوم ام که مرا هیچ نام نیست
لختی بیا که مستی ما بیشتر شود
وقتی برو که مستی مردان مدام نیست
زلفی که باد را به پریشانی آمده است
بی خط و ربط با سرِ بازارِ شام نیست
ای نیش ِ نوش ِ جان شده ی نیشتر شده
این زخم ِ بیشتر شده را التیام نیست
ساغرتر از تو صحبت شکّرتری کجاست؟
شیرینی تو بر لب هر تازه کام نیست
با سوختن بساز که سوزیده تر شوی
این سوزِ تام هرچه که باشد تمام نیست
یک بام و صد هوا دل و باریده باد عشق
صحرا به جز همین دل ِ پر برفِ بام نیست
نفس و نَفَس اسیر هوا من اسیر توست
ردّ و قبول هیچ گناهی حرام نیست
فوق الیقین همین که به تدریج شک شدم
تردید دستِ امتِ دور از امام نیست
خ ن ی اگ ر ِ م وع ود
بزن ! ای زخمی بربط نواز ... ای چنگی ِمجنون
بزن تنبور دستت را ... بزن ! با زخمه ای پرخون
بزن ! مستی خمارِ چشم های پر شراب توست
بزن ! ساغر به ساغر بشکنم ... تا دل خراب توست
بزن ! ای لولی ِ لالا ... الا لیلی ... هلا لیلا ...
بزن در لیلة المستی به سیمِ سکرِ واویلا
الا ای پیش خوان روزها ... لیلانه خوانی کن !
الا ای پاس دار شب ، دعا را پاسبانی کن !
چراغ صبح را زین پس بیا از پیش روشن کن !
شب مهتابی ِخورشید را در خویش روشن کن !
به تن هویی بکش ... تن را هوایی کن ... متنتن شو !
طنینِ عشق را سر ده ... سرِ افتاده از تن شو !
نگه بردار و عاشق شو ! کله بردار و فارغ شو !
نسیمِ سنبل افشان دلم خون شد ... شقایق شو !
بزن بر صورت دف ، واژه را ... سیلاب سیلی را ...
بزن ! نیلوفری شد ... بنگر و بنگار نیلی را !
بزن ! نیلوفری شد صورتم ... دف شد ... مشرّف شد
بزن ! تشریفِ تو ، در دست های عاشقان دف شد ...
تو می آییّ و از رویا کسی انگار می آید ...
کسی ؛ بیدار ... امّا از سرِ صد دار می آید ..