کابوسهای یک گوسفند


دست و پاهایم را بسته بودند
به شدت میترسیدم


لبانم را با آب خیس میکردند
روی زمین به پهلو مرا خواباندند
فریاد میزدم


التماس میکردم
کسی صدای مرا نمی شنید
مردی چاقو بدست بالای سرم نشست


با دستش زیر چانه ام را محکم گرفت ، کشید
نمیتوانستم دهانم را باز کنم
قلبم بشدت میزد


سعی میکردم پاهایم را تکان بدهم اما نمیتوانستم 
دو نفر دست و پاهایم را گرفته بودند
تمام تنم میلرزید


احساس خفگی میکردم
تند تند نفس میکشیدم 
دنیا دور سرم میچرخید


چیزی سرد و تیز روی گلویم گذاشتند
مرد سرم را به شدت به عقب فشار داد
...

بیایید جان نگیریم ، جان ببخشیم
میشود درخت کاشت ، پرنده آزاد کرد ، خون اهدا کرد 

قرار نیست در عزا و عروسی و عید و محرم خون ریخته شود 
یک دقیقه فکر کنیم . ممنون